صفحات 112 الی120


هیرو نفس زنان گفت : آنجا ... آنجا مرده است ... جسد!
ستوان لاریمور جهت نگاه خیره او را دنبال کرد و بدون احساس گفت : " بله , متاسفانه از این مناظر زیاد خواهید دید , گرچه الان وضع اینها خیلی بهتر از زمان سلطان قبلی است "
هیرو آب دهانش را به سختی فرو داد . صورتش بی رنگ و نگاهش ترسیده بود , " چرا خاکشان نمی کنند ؟ "
-برده ها را خاک کنند ؟ می گویند ارزش دردسرش را ندارد.
- برده ؟ مگر اینها ...
- اینجا جایی است که برده داران عرب ، محموله هایشان را خالی می کنند ؛ آنها انبارهایشان را پر از برده می کنند بدون اینکه آب و غذای کافی برای آنها داشته باشند . اگر باد متوقف شود و مسافرت به دلیلی طول بکشد ، نصف بیشترشان قبل از رسیدن به اینجا می میرند، پس آنها هم اجساد را در خلیج با لنگرگاه خالی می کنند که خوراک سگان یا ماهیان دریا شوند .
- اما این وحشتناک است ... این غیر انسانی است , چرا اجازه این کار داده می شود ؟
- وضع دارد بهتر می شود . چند سال پیش حتی آنهایی که زنده و رو به موت بودند را هم بر روی ساحل می انداختند تا ببینند که آیا بهتر می شوند یا به آرامی می میرند ، اما سرهنگ (ادواردز ) آن را متوقف کرد .
- منظورم تنها این نبود . کل برده داری چه ؟ چرا کنسول های خارجی در این مورد کاری نمی کنند ؟
هیرو برای سوالش جوابی دریافت نکرد ، تنها به این دلیل ساده که حواس مخاطبش پرت شده بود . با دیدن پلکان لنگرگاه ، افکار ستوان به مشکلات شخصی اش معطوف شد! در واقع داشت به دختر عموی هیرو ، کریسی فکر می کرد و با مخلوطی از بیم و امید نگران بود که کریسی چگونه از او استقبال خواهد کرد ؟ آخرین ملاقاتشان بسیار طوفانی بود و او هم مجبور شد ، قبل از اینکه بتواند او را دوباره ببیند و اختلافات را حل نماید ، بادبان بکشد و حرکت کند ، مسئله ای که از آن موقع ، فکرش را به خود مشغول کرده بود .
دانیل لاریمور ، حتی قبل از اینکه کریسیدا هولیس را ببیند گرفتار امور برده ها بود و به خود قبولانده بود که وظایفش او را در بخشی از کره زمین ، محدود کرده که دختران سفید پوست مناسب و جوان در آنجا مثل توت جنگلی در ماه ژوئن کمیاب بودند ، بخصوص این که ماهیت وظایفش ، او را ناچار به دیدن مناظری فوق شعور یک انسان معمولی می کرد . پس عجیب نبود که کریسی را متعلق به دنیایی دیگر بداند ؛ دنیایی شریفتر و پاکتر که میلیونها مایل از این وحشیگری ها و ناپاکی هایی که به آن عادت نموده بود ، فاصله داشت .
دان تقریبا تمام جنبه های زشت تجارت برده در رنگبار را می دانست . او خودش شخصا یک بار ردی از اجساد مردگان که لاشخوران بر آنها فرود آمده و استخوان های سفید و پوسیده اجساد بیشماری از بردگان که حرکت بازمانده و رها شده بودند تا بمیرند ، را در مسیر یکی از کاروان های برده دیده بود ؛ او همچنین می دانست که این تنها مشتی از خروار است و آنها که زنده بمانند ، تازه باید عذاب سخت تر انبارهای بی هوا و آلوده کشتی های حامل برده را تحمل کنند . در همین رنگبار یک بار شاهد ورود یک کشتی بود که بیست و دو اسکلت متحرک فرتوت را از محموله ای به زمین گذاشت که تنها ده روز قبل دویست و چهل تن شماره گذاری شده بودند ، در این مورد ، حتی دولت سلطان هم از دورنمای دویست و هجده جسدی که به عنوان زباله بندگاه انداخته شده بود ، تکان خورده و برده دار حامل آنها با بی میلی مجبور شد که اجساد را به دریا برده و خالی کند که اکثرشان طی چند روز بعد توسط موج ، دوباره به ساحل برگردانده شدند .
مدت زیادی از این مسئله نگذشته بود که هولیس ها وارد جزیره شدند و ستوان لاریمور که به همراه سرهنگ ادواردز برای ملاقات کنسول جدید آمریکا رفته بودند ، با ملاقات دختر وی ، فورا قلبش را در راه او از دست داد . کریسی تنها هفده سال داشت و به زیبایی یک شکوفه سیب بود . براستی که منظره ای زیبا برای چشمان افسر بود . مدت زیادی بود که دان افسرده و دلتنگ بود . همه چیز کریسی ، دان را مسحور کرد ، شادی اش ، آمادگی اش برای فعالیت و لذت بردنش از هر چیز جدید و عجیب ، عشق آشکارش به پدرش و روش زیبای لوس گیری اش ، حتی نادانی بچگانه اش ، که شاید در مورد دختری دیگر آن را خسته کننده می یافت ، باعث شد که به سهولت آن را بر او ببخشد و میلش را برای حمایت از او افزایش دهد . دقیقا همانند کاپیتان فولبرایت ، دان تمایلی به وجود قدرت تفکر و شخصیتی نیرومند در یک زن نداشت ، بلکه شیرینی و فریبندگی را ترجیح می داد . صفاتی که کریسی به وفور دارا بود .
ولی علی رغم اینکه همه علایم علاقه اش به او وجود داشت ، ولی اظهار عشق و دلبستگی به دلایلی براحتی پیش نرفت ، بخشی بخاطر اینکه ملاقات هایش به طور نا منظم انجام میشد و هیچ وقت هم آنقدر طولانی نبود که راه را آنطور که دوست داشت ، جدای از خود کریسی ، با والدین کریسی هموار سازد و بخشی هم چون برادر ناتنی اش ، کلیتون مایو ، از دان خوشش نمی آمد وتلاش می کرد که ملاقاتهای دان ؛ تا آنجا که می شود کوتاهر و همراه با مراقبت باشد . خوشبختانه مرد پرطرفداری بود و اغلب وقت خود را خارج از خانه می گذراند . مادر کریسی هم اصلا زن جدی و سختگیری نبود . دان نمی دانست چه کرده که خصومت مایو را برانگیخته است ؛ مطمئنا بخاطر ملیتش نبود؛ چون مایو با سایر بریتانیایی ها روابط خوبی داشت ، شاید هم یک ستوان نیروی دریایی را مناسب خواهر زیبایش نمیدانست . قایق از زیر عرشه بلند و کنده کاری شده یک کشتی گذشت و ساحل از دید آنها مخفی شد ، گرچه بوی بد همچنان شامه را در آن هوای گرم می آزرد به پلکانی سنگی که از آب چرب و روغنی بیرون آمده بود ، رسیدند .
ستوان با لحنی عذرخواهانه گفت : " متاسفانه روزها بو را شدیدتر می یابید " ظاهرا خودش عادت کرده بود ، " اما شبها ، چندان بد نیست ، بخصوص وقتی باد می وزد . عدم رعایت بهداشت زیاد است . این مردم تا زمانی که خانه هایشان تمیز باشد به سحل و خیابان ها اهمیت نمی دهند ، اما هنگام موسم باران خیلی بهتر می شود ؛ باران همه جا را تمیز می کند "
او به هیرو کمک کرد که از پله های تیز و تنگ بالا رود و او از میان خیبان های باریکی گذراند که فاضلاب منازل در آن جاری بود . جماعت زنان سراپا پوشیده و نقاب دار و مخلوطی از مردان با رنگهای سیاه ، قهوه ای ، زرد و شوکولاتی ، که با بی حالی در حال گذر بودند ، او را با تعجب نگاه می کردند .
هیرو در حالی که به پشت سرش نگاه می کرد ، با همان میزان تعجب پرسید : " چرا مردم اینقدر از نظر شکل و قیافه با هم متفاوتند ؟ "
-چون از مناطق مختلفی آمده اند : ماداگاسکار ، جزایر کومورو ، هند ، آفریقا ، عربستان ، گواء و حتی چین . اینجا بزرگترین مرکز تجارت برده در شرق است ؛ همه ساله هزاران برده از گمرک اینجا می گذرند ، در واقع این گروه را هم دارند به بازار برده می برند .
دان با اشاره دست توجه هیرو را به گروهی برده جلب نمود که لنگ لنگان ، از میان خیابان های باریک و شلوغ عبور می کردند ؛ همه با طناب به هم متصل بودند و یک عرب قوی هیکل و نیم دوجین آفریقایی متکبر ، مسلح به شلاق و چوب ، مراقب آنها بودند . در چهره برده ها ، ترس و گرسنگی و حالتی از گیجی که غیرقابل وصف بود دیده می شد ، که می شد آن را به بلاهت هم تعبیر کرد . هیرو رنگ پریده و با وحشت برای دومین بار ، فرق بزرگ خواندن در مورد چیزیز و به عین دیدن آن را درک نمود .
- با صدایی خفه و گرفته گفت : " چرا اجازه می دهید ؟ " چرا کاری نمی کنید ؟ " چرا همین الان کاری نمی کنید ؟ "
- ستوان ، در حالی که اخم کرده بود ، نگاهی به او کرد و گفت : " خانواده تان در این مورد چیزی به شما نگفته بودند ؟ می دانم برای اولین بار که می بینید ناراحت کننده است ولی ... "
- به آن عادت می کنید ؟ نگویید ، نه ! من هیچوقت عادت نمی کنم ، هرگز نیمی از آن موجودات بیچاره هنوز بچه بودند ؛ باید یک کاری کنید . مگر ویراگو را نگه نداشتید که جستجو کنید ؟ خب پس چرا آن مرد را دستگیر نمی کنید و برده هایش را نمی گیرید ؟ همین الان ، فورا .
- ستوان به تندی گفت : " نمیتوانم ، چون وابسته به بریتانیا نیستند . در این مورد هیچ قدرتی ندارم ! ؛ سپس بازوی هیرو را گرفت و در خیابان کشید .
- اما می توانید آنها را بخرید ... ! من می توانم آنها را بخرم ؛ بله همین کار را می کنم ! آنها را می خرم و بعد آزادشان می کنم .
- ستوان به خشکی گفت : " که از گرسنگی بمیرند ؟ چطوری زندگی کنند ؟ "
عمویم آنها را در سفارتخانه استخدام می کند . او می تواند برایشان کاری پیدا کند ؛ مطمئن هستم . اگر از او خواهش کنم حتما این کار را می کند .
- من شک دارم . کنسولگری همینطوری مستخدم زیادی هم دارد ؛ و ضمنا بین سایر خدمتکاران عمویتان هم مسئله ایجاد خواهد کرد و از طرفی نفعی هم ندارد . باید خرج خوراک و پوشاک و مسکن آنها را بدهید و مدت زیادی هم طول می کشد که ساده ترین کارها را یاد بگیرند .
- اما مطمئنا می توانیم کسی را پیدا کنیم که با آنها مهربان باشد و به کمک آنها هم نیاز داشته باشد .
اگر توسط هر کدام از اعراب بومی اینجا خریداری شوند، مطمئن باشید که با آنها مهربانی رفتار خواهد شد ، قرآن بدرفتاری با بردگان را نهی کرده است و هر کدامشان که همینجا خریداری شوند و بمانند خوش شانس هستند. باید برای آنهایی که کسی طالبشان نیست و به مناطق دیگر فرستاده می شوند، تاسف خورد؛ حتی اگر شما هم آنها را بخرید ، فقط ار عهده تعداد کمی از انبوه بردگانی که سالانه از اینجا خارج می شوند ، پس خواهید آمد، و وقتی آنها را خریدید نمیدانید که با آنها چه کنید.
- می توانم کشتی گرایه کنم و آنها را به سرزمینشان برگردانم ، بعضی از آنها را به هر حال، آنهایی را که هیچ کس دیگر حاضر نیست بخرد.
- احتمالا خانه ای ندارند که به آن برگردند و در عرض یک هفته ، دوباره گرفته شده و فروخته می شوند. بعلاوه مردم شک خواهند کرد که دارید از این طریق ، پول درمی آورید . چون هیچ یک از افراد بومی باور نمی کند که بخاطر بشر دوستی این کار را انجام می دهید؛ و شما هم نمی توانید با این فکر مقابله کنید ، یا در واقع عمویتان نمی تواند ؛ چون نه تنها نیتتان به غلط تعبیر می شود بلکه بمحض اینکه بفهمند آماده خرید برده هستید ؛ به هر دلیلی که باشد ، نیمی از شیادان شهر ، پیرترین و بدردنخورترین برده هایشان را برایتان می آورند تا از شر نگهداریشان خلاص شوند و عمویتان ناچار خواهد بود که به تنهایی با این مشکل مواجه شود . متاسفم که باید بگویم به عنوان برادرزاده و مهمانش بسختی فرد مستقلی هستید و این قبیل کارها می تواند از نظر رسمی ، برای عمویتان مشکل آفرین باشد.
هیرو بازویش را از چنگ ستوان درآورد و به سرعت قدمهایش افزود تا بلکه با تند رفتن از منطق بی احساس موضوع مورد بحث فرار کند . اما می دانست که ستوان حق دارد . خرید و آزادسازی چند برده ، حتی چند صد برده ، کمکی نمی کند و این خشونت شدید چیزی بود که مردانی چون کاپیتان فراست مسئولش بودند.
او با یک تاجر برده و در یک کشتی برده سفر کرده بود . ناگهان در نظرش این سفر ، به زشتی منظره عبور آن موجودات بدبخت و اسیر شد .
او اصلا متوجه نشد که چگونه به منطقه آرامتر و برتر شهر رسیدند ، تا زمانی که پس از گذشتن از یک پیچ متوجه محل ها و چمنهای سبز و گلهای یاسمن شد ، که عطر شکوفه های سفید و روغنی اش ، پس از آن هوای متعفنی که پشت سر گذاشته بودند ، بسیار مطبوع بود . درختان بر روی خانه ای سفید و بلند که بر روی سقفش ، پرچم آشنای ستاره و نوار دار آمریکا آویزان بود، سایه افکنده بودند . پرچم به چابکی در باد می رفصید و ستوان لاریمور مختصرا گفت : “ اینجا کنسولگری آمریکا و منزل عموی شماست ”



***


زن عموی ابیگیل هولیس ، روی مبل راحتی اتاق پذیرایی ، در لباس عزاء خانم دواسرایت را دلداری می داد که هنوز گریه می کرد وجود را به خاطر دریا زدگی اش ، که موجب غفلت از هیرو ، و در نتیجه غرق شدنش گردیده بود سرزنش می نمود . هیچ کدام از خانمها در نظر اول هیرو را نشناختند و وقتی هم که ناگهان متوجه شدند ، املیا دواسرایت ضعف کرد و زن عمو ابی ، گرفتار تشنجات عصبی شد .
ستوان لاریمور ، ترسیده از این احساسات زنانه ، با عجله اتاق را برای یافتن آقای هولیس ، ترک کرد و هیرو را گذاشت تا به تنهایی با این موقعیت مقابله کند .کریسی و پدرش ، همزمان ، ولی از دو جهت مختلف وارد اتاق شدند و تیمارستانی دیدند که فردی کاملا غریبه دارد به دستهای آملیا فواسرایت ، ضربه می زند و به ابی نصیحت می کند که جیغ نزند و جوهر نمکش را بو کند . ناگهان کریسی جیغ کشید : “ هیرو ” صورتش به طرز وحشتناکی سفید شده بود و ظاهرا می خواست از مادرش پیروی نماید ”….امکان ندارد … نمی تواند … باور نمی کنم … کجا بودی … هیرو ...”
هیرو با آشفتگی گفت : “ بله ، خودم هستم و حق اینکه جیغ بزنی نداری. برو آب بیاور … به خاطر خدا کاری بکن ! عمو نات – اوه – خدا را شکر که آمدید ؛ می شود کمکم کنید بلندش کنم ؟
دقایق بعد صرف به حال آوردن خانم فولبرایت و آرام کردن خانم هولیس شد و پس از تمام شدن اشکها و بوسه ها و خنده ها و در آغوش گرفتن های اولیه ، مستخدمی به به لنگرگاه فرستاده شد که این خبر خوش را به کاپیتان فولبرایت بدهد و پیغام بر دیگری برای خبر کردن کلینتون مایو ، که فکر می کردند باید در کنسولگری فرانسه باشد اعزام شد .
خانم فولبرایت ، در حالیکه دست هیرو را محکم گرفته بود ، گریه کنان گفت : “ اصلا نمی تونم باور کنم ، اگر می دانستی چقدر غصه خوردم و رنج بردم . اصلا نمی دانم چطور تحمل کردم ، تقریبا وقتی نادئوس آن خبر وحشتناک را داد مردم ، غرق شده!”
زن عمویش در حالیکه دست دیگر هیرو را در دست داشت، بغض کرده گفت : “ ما برایت مجلس ختم هم گرفتیم .،آه اگر فقط می توانستم مطمئن باشم که این همه اش خواب نیست ”
کریسی در میان خنده و گریه گفت : “ موهایت … هیرو چرا ؟ اوه ، عسلم ، صورت بیچاره ات … مثل اینکه در یک نبرد بوده ای . واقعا خیلی صدمه دیدی ؟ نترسیدی ؟ چطوری اتفاق افتاد ؟ و وقتی فکرش را می کنم که دان … یعنی دافودیل تو را پیدا کرد … ”
- دافودیل نبود ، خب نه دقیقا . هیرو نگاهی به عمویش انداخت و نفس عمیقی کشید و با عزم ثابت گفت : فکر می کنم عمو نات بهتر است فورا به شما بگویم که من توسط ویراگو نجات پیدا کردم .
کنسول به تندی گفت : “ ویراگو ؟ منظورت آن کشتی برده است ؟ اما من فکر کردم … ”
او برگشت و به ستوان لاریمور خیره شد ، که شانه اش را بالا انداخت و با تسلیم گفت : “ بله متاسفانه همین طور است قربان ، این کشتی فراست بود که برادر زاده شما را از دریا گرفت و دلیل اینکه به همراهی من به ساحل آمدند ، این بود که امروز صبح در دماغه (چواکاه ) آن را برای بازرسی متوقف کردم و ایشان را در آن یافتم . ما تصمیم گرفتیم … در واقع فراست پیشنهاد کرد که بخاطر … آبرویش … در این منطقه ، شاید به خاطر خانم هولیس بهتر باشد که بگذاریم خیال شود که ما ایشان را ، در حالیکه به دکلی چسبیده بودند ، در وسط اقیانوس پیدا کردیم . “
کنسول زیر لب گفت : “ او اینطور گفت ؟ خب باید بگویم که ظاهرا هنوز صفات خوبی در وجودش باقی مانده است ، مدیونش هستم ، ولی فایده ای ندارد چون خدمه اش حرف خواهند زد . “
- معلوم است فراست را نمیشناسید . افراد او ، وقتی بخواهند ، از صدف به هم چسبیده تر هستند .
- شما ستوان ؟
- من جوابگوی افراد خودم هستم ، قربان ، موضوع را برایشان توضیح داده ام و آنها هم صحبتی نخواهند کرد . تنها چیزی که نگرانم کرده است ، دلیل پیشنهاد فراست می باشد ، چون این تیپی نیست .
هیرو دامن مچاله شده اش را تکان داد و با لحنی خشک گفت : “ در این مورد با شما موافق نیستم ؛ فکر می کنم بیشتر از آنی که نگران آبروی من باشد ، به فکر حیثیت خودش است. منطقی است که مردانی که مشغول اعمال خلاف هستند باید بتوانند به همدیگر اعتماد کرده و اگر بشنوند که برادر زاده کنسول آمریکا به مدت ده روز کابینی در ویراگو داشته و بعد سالم به خانواده اش برگردانده شده . شاید بعضی از همکارانش به او شک کنند که دارد دو جانبه بازی بازی می کند ، گرچه خودم شخصا حاضرم حقیقت را بگویم چون … ”
فریاد مضطرب زن عمویش صحبتش را قطع کرد : “ اوه ، نه عزیزم ، امکان ندارد ! مطمئنا تو آن مرد را نمی شناسی ؛ منظورم فقط در مورد برده ها نیست ، او بسیار افسار گسیخته است ، خانم ( هالام ) بود که … و یک دختر بدبخت از موزامبیک ، دختر یک میسیویر مذهبی هم بود ، وحشتناک نیست ؟ و آن زن فرانسوی ، اسمش چی بود؟ که از شوهرش فرار کرد و بعد از کاپیتان با آن رقاص مومیاسایی رفت ، می خواست خودش را مسموم نماید و … ”
کنسول پرخاشگرانه داد زد : “ خانم هولیس ! “
- اوه خدای من ! … البته … من اصلا فکر نمی کردم ، نباید اسم چنین موجوداتی را می آوردم ، اما وقتی کسی بداند … خودت می دانی که مردم وقتی بفهمند هیرو ده روز در معثیت او بوده ، چه چیزهایی ممکن است بگویند . اصلا نمی شود . مردم خیلی … خیلی …
آنی ، با ناتوانی ، دستان تپل و کوچکش را تکان داد و شوهرش بی صبرانه گفت : “ بله … بله … کاملا موقعیت را درک می کنم و اگه قرار باشد این پیشنهاد را قبول کنیم … که پیشنهاد می کنم بپذیریم … بهتر است روی آنچه باید گفته شود هم عقیده شویم … ” او به سمت ستوان برگشت و اضافه نمود : “ و این شمایید که باید جوابی برای سوالات بیابید . “ ستوان بدون حرارت جواب داد : “ می دانم قربان ، پیشنهاد می کنم بگوییم که حافظه ایشان در مورد حادثه مبهم است و اینکه چندین ساعت ، روی یک تخته شناور بوده اند و موج ایشان را به کشتی من نزدیک کرد و به دلیل شوک حادثه و جراحات شدیدشان چند روزی نتوانستند به سئوالات ما جواب دهند ، که همین موجب شد ایشان را با تاخیر به زنگبار بیاوریم ، و فکر می کنم این توضیحات کنجکاوان را راضی نماید . “
ابی موافقت کرد : “ بله دقیقا همین است . مطمئنا هیچ کس دوست ندارد عمدا دروغ بگوید ولی در حال حاضر داریم کار درستی انجام می دهیم . “
هیرو به سردی گفت : در مورد دروغ عمد گفتن ، فکر می کنم همینطور باشد و اکنون زن عمو اگر امکان دارد لطفا اتاقم را نشانم دهید تا ببینم کاری برای ظاهرم می توانم انجام دهم یا خیر . “
هیرو به همراهی سه خانمی که حاضر نبودند حتی برای لحظه ای چشم از او بردارند ...