108تا111
این شرایط خانم هولیس فکر میکنم به خاطر عمو وزن عمویتانهم که شده اگرنه ابروی خودتانباعث ابروریزی کمتری است اگر مردم خیال کنند شما به یک تخته چسبیده بودید مثلا یه دکل وتوسط خدمه گشتی علیا حضرت دافودیل از اب گرفته شده اید که از قضا ان اطراف گشت میزدنند من از افرادم مطمی هستم که دهانشان را می بندند وشک ندارم لاریمور هم همین قول را در مورد افرادش می دهد نظرت چیست دان؟
هیرو پیش دستی کرد وقاطعانه گفت :متشکرم فکر نمی کنم احتیاج به هیچ دروغی باشد وعمو وزن عموی من طبعا حرف مرا باور می کنند که شما وخدمه کشتی اتن نسبت به من رفتاری کاملا مطابق موازین داشته ایدواطمینان می دهم اهمیتی برای انچه دیگران فکر می کنند نمی دهم حالا می شود برویم ستوان ؟/
اما ستوان حرکتی نکرد وهصبانیت در صورتش جایش را به شک داده بودوکلاهش را در دستش می فشرذ از کاپیتان به هیرو وبرعکس نگاه میکردوبلاخره به ارامی گفت مثل اینکه در موردت اشتباه فکر می کردم فراست هن.ز اثری از اصلاتت را حفظ کرده ای؟
فراست نیشخندی زد وگفت:خجالتم می دهی"
مطمین هستم که می دهم و میدانم دلیل حسابی کاملا غیر بشر دوستانه برای این پیشنهاد داری ولی به خاطر خانم هولیس حاضرم ان را به خاطر ارزش ظاهری اش قبول کنم .
بعد به سمت هیرو برگشت وگفت:فکر می کنم اقای فراست حق داشته باشد مرا ببخشید رک میگویماو وکشتی اش به قدری بدنام است که خانواده تان نمی توانند اجازه دهند بر همگان اشکار شود که با او امده ایدوعاقلانه است قبل از انکه در این مورد با کسی صحبت کنی بهتر با عمویتان مشورت کنید واورا احتمالا بانظر اقای فراست همعقیده خواهید یافتچون در اجتماعات کوچکی مثل اینجا همه دوست دارند شایعات را بزرگ کنندبخصوص که شما در زنگبار غریبه اید واز شما چیزی نمی داند برعکس فراست را همه می شناسندومی دانند هیچ صفت مثبتی در او وجود ندارد.
فراست موقرانه تعظیمی کرد وصدای ستوان خشکتر شد ولی کوتاه گفت: از این رو خانم مطمین هستم که عمویتان تر جیح میدهد که گفته شود شما این ده روز را در کشتی من گذرا نیده اید تا در ویراگو در معیت کاپیتانش.
کاپیتان فراست قلبا تصدیق کرد "دقیقا به طور خلاصه به قول معروف کسی نیست که به قیر دست بزند وخودش الوده نشودمتاسفانه در چشم اروپاییان شهرمد وا بوهوایمان من همان قیر هستم.
هیرو اخمی کرد وشانه هایش را بالا انداخت و بدون بحث بیشتر تسلیم شد چون با فکر بیشتر وبا توجه به موقعیت عمویش بهتر بود خیال شود او تحت حمایت نیروی دریایی وارد شده تا تاجر برده ای بدنام و بی ابرو پس پیشنهاد بزرگوارنه وغیر منتظره کاپیتان را قبول کرد وتشکری بمراتب عمیقتر از انچه قصدش را داشت برای خدماتشان ابراز نمود وتوسط ستوان وقایقی که شش ملوان دران پارو می زدند به سوی دافودیل رفت.
فصل هشتم
یک برا مدگی سرسبز را دور زدند ودانیل لاریمر که تاکنون سعی داشت مکالمه کاملا مودبانه با هیرو داشته باشد واز هر سوالی در مورد مسافرتشان اجتناب کند ناگهان پرسید:خانم هولیس شما گفتید ده روز گذشته را ویراگو بودید ایا برده حمل می کردند؟
-تا انجا که من متوجه شدم خیر نمی دانم اگر داشتند من میفهمیدم یا نه؟
ستوان گفت بله اگر از هیچ چیز نمی فهمیدید از بویش متوجه می شدیدمسئله ای نیست که کسی متوجه نشود برای همین ان گشتن بیهوده را امروز انجام دادم باید میکردم اما هیچ نیافتم اما حاضر شرط ببندم که درصددانجام کار خلافی هست که هر طور شده باید بفهمم چیست.
هیرو خواست در مورد کشتی که در میان اقیانوس ملاقات کرده بودند وانتقالات مر موز شب قبل بگوید ولی نظرش عوض شد نه به خاطر کاپیتان فراست وخدمه بی ابرویشبلکه به نظرش رسید بیان اطلاعات و لو دادن کاپیتان فراست بدون تفکر بیشتر به ستوان تلافی ضعیفی است در مقابل ژست عالی وتعجب اوری که برای انتقالش به دافو دیل انجام شده است .
او حتی مطمین نبود که نیروی دریایی بریتانیا اجازه اعمال قدرت در این ابها را داشته اند گرچهتنها نگاهی به چانه چهار گوش ستوان وقیافه مصممش کافی بود تا به او ثابت کندهیچ چیز حتی برای لحظه ای هم مانع او نخواهد شد که قانونی یا غیر قانونی انچه را که وظیفه خود می داند انجام دهدهموطنانش این را حق خود می دانستند که ازکه از دریاهایی که انها را به امپرا طوریشان وصل میکند حفاظت کنند وتجارت برده را متوقف کنند .
ولی این دلیل نمیشد که هیرو به او اعتماد کندعمو نات بهترین فرد بود که این مطلب را به بگوید واو خودش می داند در موردش چه کند .بعلاوه در حال حاضر مسایل دیگری توجهش را جلب کرده انددر حالیکه دافودیل داشت از میان جزایر کوچکوصخره های کوتاه وبراق به به سمت لنگرگاه وشهر زنگبار که شهری سفید رنگ به خانه هایی شرقی بلند وسقفهایی صاف بود عبور می کردنددر اسکله قدیمی کنار اب مجموعه ای از کشتی ها وبادبانهاودکلها وپارو هایی قرار داشتند که تعدادشاندر اب شیری رنگ دو برابر دیده میشدودر میان انها هیرو شکل اشنای تور اوکراین را دیددر حالیکه لنگر می انداختند ستوان گفت به خاطر شما خوشحالیم که هنوز نرفته اندمطمئنا دلتان نمیخواست بدون شنیدن خبر خوش سلامتی شما اینجا را ترک کنند .
ستوان دوباره هیرو را به سمت قایقی هدایت کرد ودودقیقه بعد با چابکی پارو زناناز میان ابهای رقصان هیرو را در اخرین بخش سفرش همراهی کردسفری که خیلی وقت پیش از اشپزخانه نیمه تاریک هولیس هیل وقتی که ان پیرزن ایرلندی داشت اینده دختر بچه شش ساله را می گفت شروع شده بود.
از فاصله دور با توجه به اب ابی رنگی که کشتی را از ساحل جدا کرده بودشهر عربی زنگبار رنگارنگ ورویایی به نظر میرسیدالبته نه به عنوان به ونیز شرق البته با نزدیکتر شدن به اننه تنها زیباییش از بین رفت بلکه ترس هیرو درمورد وضعیت بد رعایت اصول بهداشتی در میان این نژادهای عقب افتاده وبی تمدن تایید شد.
صخره های سفید مرجانی چسبیده در کنارهمبخشی مثلثی شکل از زمین را فرا گرفته بود.در اثر جزر ومد اب مردابی که در پشت انها قرار داشت مشروب می شد.هیچ اثری از اسکله وجود نداشت وزمین ساحلی بلند وشنیکه خانه ها را از لنگر گاه جدا میکردنه تنها به عنوان محل تخلیه بار به کار می رفت بلکه محل انواع اشغالی که ساکنان شهر از اشپزخانه وحیاطشان بیرون می ریختند.بوی بدی که از انها بر میخواست باعث شد که هیرو افسوس بخوردکه چرا دستمال کاپیتان فراست را دور انداخته است.بینی اش را با دست پوشاند وچشمانش را با ترس غریزی بست چون جدای از زباله اجسام بدتری هم انجا بوداجساد مردگانی که باد کرده بودند وتکه تکه شده بودندوسگهایی که بر سر انها با هم می جنگیدندوگروه مرغان دریایی وکلاغهایی که در اطرافشان پرواز می کردند.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)