81-83
شده اند را میشود از فاصله دور استشمام نمود. مطمئنا در ویراگو ؛ جدای از بوی تند ادویه های شرقی که در آشپزی به کار میرفت و بوی عادی قیر و نمک دریا ؛ بوی دیگر به مشام نمیرسید .در میان خدمه ؛ غیراز آقای پاتر ؛ از نژادهای مختلف آفریقایی یافت میشدند که مردانی از «مالابار » و «ماکاتو»و ناخدا اول هم یک عرب قد بلند صورت باریک بود به نام «رنلوب»که چون به زیارت مکه رفته بود ؛ همه او را حاجی صدا میکردند . امور کشتی اغلب با زبان عربی اداره میشد . ولی ماهیت اصلی امور ،به دلیل دانش کمش از آن زبان و لهجه های مختلف خدمه ؛ همچنان برهبرو مجهول بود. تا اینکه بالاخره احتیاط را کار گذاشت و با یک جمله ی مستقیم از کاپیتان پرسید:« شما ومردانان چه میکنید ؟»
ـ تجارت .
ـ چه تجارتی؟
ـ هرچیزی که بشود از آن پول درآورد.
ـ از جمله برده؟
کاپیتان از گوشه ی چشم نگاهی به او انداخت و نیشخندی زد :«البته ؛در شرایطی ، و اگر در این فکر هستید که بدانید درحال حاضر درکشتی برده هست یا خیر؛ جواب منفی است.»
هیرو نفس عمیقی کشید و محتاطانه گفت :«مایل نیستم در مقابل کسی که جانم را نجات داده است ؛ بی ادب باشم ...»
کاپیتان حرفش را قطع کرد :« نباید بگذارم که حق شناسی شما را نگران کند . هیچ کس برای نجات شما ؛ چیزی را به خطر نینداخت .»
ـ کاملا از آن اطلاع دارم .
ـ اوه ؛دارید ؟ پس در اینصورت ؛ احتیاط در مورد حرفهایی که میزنید ؛ غیرضروری است آیا مخالف برده داری هستید ؟
هیرو با تاکید گفت :« مخالف» کلمه ی مناسبی نیست ؛بیزاری یا تحقیر واژه ی بهتری است .چون تجارت انسانها و زیستن روی بدبختی همنوعانمان ؛مطمئنا پست ترین و تنفرآورترین تجارت تاریخ بشریت است ...
این موضوعی بود که هیرو حس میکرد کاملا در مورد آن تسلط دارد و میتوانست برای مدت طولانی درباره ی آن بحث کند و به او نقطه نظراتش را در مورد شرارت غیرقابل دفاع کل سیستم بگوید و صحبتش را با گفتن طرز فکرش در مورد سفید پوستانی که برای سود بی ارزشی مشغول آن هستند ؛ پایان دهد .شاید کاپیتان خوشش نیاید . اما شنیدن این حرفها ضرر ندارد و همیشه امکان اینکه متوجه اشتباهش شود نیز وجود دارد.
کاپیتان فراست ، درحالیکه به نرده تکیه داده بود با توجهی مودبانه گوش میداد ؛ پس از تمام شدن حرفهای هیرو ؛ با مهربانی گفت :« حالا که دیگر «کاس»در واشنگتن معاون نیست ؛ فکر نمیکنم چندان از عمر تجارت برده باقی مانده باشد . بدون او شاید هموطنانت ؛ در عوض اینکه تمام تلاششان را برای استمرار آن به کار برند؛ برای متوقف کردن تجارت برده بیشتر همکاری کند ؛ تجارت برده دیگر تمام شده است و افراد ملعون و قابل تنفری مثل من باید کم کم برای پول درآوردن به دنبال کار دیگری باشند.»
صورت هیرو از خشم سفید شد و با عصبانیت گفت :«نمیدانم چطور جرات میکنید چنین حرفی بزنید ؛ ما هیچ وقت قصد نداشتیم به تداوم این تجارت کمک کنیم !فقط چون ژنرال کاس نمیگذارد شما کشتی های ما را متوقف کرده و بگردید ...»
کاپیتان فراست درحالیکه میخندید ،دستش رابه نشانه ی اعتراض بلند کرد وگفت :« خب ؛ خب خانم هولیس؛شما هنوز مرا نشناخته اید . به شما اطمینان میدهم که حتی فکر گشتن کشتی دیگران هرگز به مغزم خطور نمیکند . افسوس که این چکمه در پای دیگران است . نیروی دریایی علیا حضرت ملکه است که توقف این تجارت را وظیفه ی خود میداند و کشتی های صلح طلب و بی آزاری مثل کشتی مرا ،طی پنج سال گذشته متوقف کرده و میگردد . اما به دلیل فریادهای اعتراض خشمگینانه ی ملت آزادی طلب شما ؛ همچنان اجازه ندارد کشتی های حامل پرچم آمریکا را بگردد ؛ با این نتیجه ی فوق العاده که هر برده داری با هر ملیتی فورا پرچم نوار و ستاره نشانتان را در هنگام خطر بالا میبرد ؛ اقرار میکنم که خودم هم این کار را کرده ام ؛ چرا که نه ؟ اغلب مفید بوده است .»
ـ چرا که نه ؟!!... هیچ وقت تا به حال حرفی به این اندازه ...به این اندازه ...»ظاهرا هیرو کلمه کم آورده بود .
آشکارا ؛ عصبانیتش باعث تفریح کاپیتان بود ؛ چون خندید و گفت :« دختر خوبم ؛ من هم مثل بقیه ؛ برای پول در این تجارت هستم واگر ملت شما استفاده ی یک تاجر برده را از پرچمش برای گریز از دست نیروی دریایی بریتانیا ؛ باعث سرشکستگی بداند ؛ باید بدانید که به همان اندازه مورد سرشکستگی است ؛ وقتی پرچمش توسط دیگران ؛بعنوان پوششی برای سایر تجارتهای غیرقانونی هم مورد استفاده قرار میگیرد . ژنرال کاس با تنفرش از انگلستان و عقیده ی محکمش مبنی بر اینکه بریتانیا در لباس نوع پوستی ؛ هدف واقعی اش راکه قطع تجارت بین ملتهاست پنهان میکند ؛ نعمتی غیرمترقبه برای همه برده فروشان سختکوش ایجاد کرده است و ما بسیار مدیون او هستیم !فقط متاسفم که نمیتوانم دراین مورد از وطن پرستی کشورت سود بیشتری ببرم ؛چون با افسوس باید بگویم ؛ ویراگوی من مثل گاو پیشانی سفید است ؛ وبرای آقایان نیروی دریایی که متوقف کردن تجارت برده را در این آبها ؛ وظیفه ی خود میدانند ؛ حتی نیم دوجین پرچم آمریکا هم نمیتواند مانع از بازرسی کشتی من ؛ به امید یافتن عاج سیاه گردد.»
هیرو دیوانه وار گفت :« باور نمیکنم ...حتی یک کلمه اش را هم باور نمیکنم .»
کاپیتان فراست خود را عمدا به نفهمی زد و گفت :« خب شما هنوز دان لاریمور را نمی شناسید .»
ـ منظورم این نبود .منظورم این بود که باور نمیکنم که ما ... که آمریکا... خب ؛ شاید بعضی از ایالتهای جنوبی ؛ اما ما ؛ در شمال ...هیرو ناگهان با یاد آوری سخنرانی در یک گردهمایی برعلیه بردگی در بوستون ؛ که نه چندان وقت پیش درآن حضور داشت ؛ با ناراحتی مکث کرد ؛سخنران اظهار داشته بود :« شاید ایالتهای جنوبی ؛بازار بدره را به وجود آورده باشند ؛ولی ما هم نمی توانیم خو را تبرئه کنیم ؛ چون قاچاقچیان اصلی برده ؛ از ساکنان ایالتهای شمالی هستند . کشتی های «یانکی»ها است که به دریا میروند و ملاحان یانکی هستند که با چشم پوشی مسئولان یانکی نزول خواره برده حمل میکنند .شیطان بدین شکل عمل میکند.
هیرو در آن زمان فکر کرده بود که مرد کشیش غلو میکند ،ولی شکی در ذهنش باقی ماند ولی در مقابل نگاه مسخره ی کاپیتان فراست ؛ جسورانه گفت :« فکر میکنم درهمه ی کشورها ؛ سهمی از آدمهای بی شرف و هرزه وجود داشته باشد ؛ همه میدانند که انگلستان ؛ تجارت برده را شروع کرد و از بنادر درحال توسعه اش ؛ با زجر میلیونها سیاه
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)