باد موسمی 100-101
« پشه ها... کلی... خیلی زشت شده ام.» هیرو که بغض کرده بود، دستمال را قاپید و صورتش را در آن پنهان نمود و دیوانه وار نالید: « مثل اینکه همینطوری، به اندازه ی کافی، زشت نبود. فقط ببین این حشرات وحشتناک با صورتم چه کرده اند، مثل اینکه سرخک گرفته باشم و اگر جرئت کنی که بخندی من... من...»
کاپیتان دستمال را کنار زد و چانه ی هیرو را بالا کشید و صورتش را به سمت نور برگرداند. واقعا منظره ی متاسف کننده ای بود، چون صورت هیرو علاوه بر اثرات گریه و لکه های بهبود نیافته، پر از دانه های قرمز رنگ نیش پشه بود. گرچه کاپیتان لبهایش را جمع کرد، ولی نخندید. در عوض و کاملا غیرمنتظرانه، خم شد و دست او را گرفت.
یک حرکت کوتاه و کاملا تسلی دهنده بود. درست مثل احساسات یک ولی نسبت به بچه ی گریانش، اما هیچ مردی قبلا چنین کاری با هیرو هولیس نکرده بود. بارکلی مردی نبود که احساساتش را نشان دهد و دخترش هم اصلا تیپی نبود که به دنبال نوازش و دلجویی باشد. برای هیرو این نوازش کوتاه از یک طوفان هم شوکه کننده تر بود. او خودش را به تندی عقب کشید. در حالی که یک دستش را بر روی دهانش گرفته بود و چشمانش از وحشت گشاد شده بودند، ولی کاپیتان فراست ظاهرا کاملا ناآگاه از آشفتگی او با لحنی دلگرم کننده گفت: « نگران نباش. بدتر از کک و مک به نظر نمی آید و خیلی زود هم برطرف خواهد شد. به هر حال خانواده ات به قدری از زنده بودنت خوشحال می شوند که به قیافه ات اهمیتی نمی دهند و همین طور هم کلیتون مایو. اگر واقعا قصد ازدواج با تو را داشته باشد... قصد ازدواج دارد مگر نه؟
تغییر ناگهانی موضوع صحبت، هیرو را ناراحت کرد. چشمانش را دستمالی مچاله شده پاک کرد و دماغش را گرفت. در حالی که دستهایش می لرزید با خصومت گفت: « اصلا چه ربطی به شما دارد؟ پس من هم به همان نحو می پرسم که شب چه کار می کردید؟ می دانم که جایی لنگر انداخته بودید.»
_ راستی؟ و از کجا به چنین نتیجه ای رسیده اید؟
_ از آنجا که چشم و گوش دارم.
و یک قیچی. کاپیتان فراست پوزخندزنان، بدون اینکه ذره ای دستپاچه شود ادامه داد: « اقرار می کنم تا آن پارگی که در حصیر ایجاد کرده بودی را ندیدم کاملا قیچی را فراموش کرده بودم.»
_ داشتید قاچاقی برده حمل می کردید؟
_ چه زن جوان یکدنده ای هستید. نه، نمی کردم.
_ فکر هم نمی کردم که کرده باشید. اما دیشب کجا بودیم، پسه یا آفریقا؟
کاپیتان فراست شانه هایش را بالا انداخت و گفت: « باید از رئلوب بپرسید، او ناخدای ماست.»
هیرو با عصبانیت شروع کرد: « شما مطمئنا خیلی خوب می دانید که...» و بعد متوجه بیهودگی این مکالمه شد، پس ادامه ی صحبت را نادیده گرفت و در عوض پرسید: « برای چه کاری به دیدن من آمدید؟»
_ هیچی، فقط یک پیراهن تمیز برای پوشیدن می خواستم و لباسهایم هم همه در این کمد هستند. اشکالی که ندارد اگر یکی بردارم؟
و بعد بدون اینکه منتظر اجازه ی هیرو بماند یک پیراهن انتخاب کرد و هیرو را در حالی که همچنان دستمال مچاله را در دست داشت و لبهایش را محکم بر روی هم می فشرد، ترک نمود.
پس از یکی دو لحظه، هیرو ناگهان دستمال را بلند کرد و بر لبانش مالید، در حالی که هنوز نگاه خیره اش هنوز به در بسته بود. بعد با یادآوری اینکه دستمال متعلق به چه کسی است، فورا رهایش کرد و به سمت لگن آب دوید و لبانش را با آب شست. مثل اینکه به چیزی کثیف برخورد کرده باشند. در آیینه ی ارزان قیمت و باریک، چشمان قرمز و گونه های خیس از اشکش را دید، پس مشتی آب هم به صورتش پاشید و بعد با آب ولرم و صابون آن را شست و خشک کرد و بدون اینکه دوباره به آیینه نگاه کند، دور شد و با قدمهای کند و فارغ از احساس شعفی که ساعتی قبل از دیدن ژنگار به او دست داده بود، به روی عرشه رفت، اما منظره ای که در انتظارش بود، به قدری مسحور کننده بود که عمیق ترین افسردگی ها را از بین می برد. پس او هم تحقیر اخیرش و از دست دادن قیافه اش را با دیدن آن فراموش کرد. او با عجله به سمت نرده دوید تا برای اولین بار جزیره ی دوست داشتنی اش را از نزدیک تماشا کند.
خورشید بر ساحلی می تابید که از هرچه تاکنون دیده بود، زیباتر بود. با دیدن آن منظره ی بدیع، به یاد داستان کاپیتان فراست در مورد آن سلطان عرب افتاد که با دیدن این جزیره عاشقش شده بود. عجیب نبود مردی که در میان ماسه های سخت و آفتاب سوخته ی
بچه ها ببخشید اگه غلط تایپی داشت آخه کیفیت عکسا خیلی خیلی خیلی خیلی پایین بود و با بدبختی اسما رو تشخیص دادم. اگه درسته که هیچ اگه نه بگید تا درستش کنم...