98-99درحال خالی کردن محموله بودند و این محموله هرچه که بود ؛ مسلما برده نبود ؛ گرچه هیرو هیچ شکی نداشت که حتما همان محموله ای است که دو شب پیش در میان اقیانوس بار زده بودند ؛ هیرو رسیدن قایق به ساحل و افراد تیره و غیر قابل تشخیصی که برای تخلیه ی بار جلو آمدند را با دقت تماشا کرد . آنها آنچه را که ظاهرا دراز و سنگین بود از روی ماسه های سفید رنگ به سمت صخره ها و تاریکی سنگین آن دیوار بردند . ناگهان هیرو حس کرد که قلبش دیگر نمی تپد . جسد! آیا محموله ای که حمل میکردند جسد نبود؟ شاید در ویراگو برده وجود داشته و اکنون خدمه درحال خلاصی از شر اجساد آن بیچارگانی هستند که در اثر بی هوایی انبار مرده اند و آنها را در محلی در آن باغ انبوه و خانه ی محفوظ دفن میکنند ،جایی که قبرشان هرگز یافت نمیشود و هیچ کس هم هرگز نخواهد فهمید .
پنج دقیقه ی تمام طول کشید تا عقل و منطق به او حکم کرد که کاپیتان فراست کسی نیست که وقتش را برای کندن قبر مردگانی تلف کند که میتواند به راحتی آنها را در دریا بیندازد .پس شاید آن بسته های دوکی شکل ؛ انسانهای زنده ای باشند و او شاهد روشی وحشتناک ؛ برای قاچاق انسان به درون جزیزه است.
هیرو آگاه بود که هیچ فرد بریتانیایی یا هندی بریتانیایی مجاز به خرید و فروش با مالکیت برده نیست و جریمه ی نقدی سنگین و حبس برای متخلفین در نظر گرفته شده است .گرچه سلطان و خانواده اش همچنان مجاز به داشتن برده ؛ در مناطق خاصی از سلطان نشین بودند که به نظر هیرو بسیار سنگدلانه و ننگ آور بود ؛ ولی طبق قانون ؛ کاپیتان فراست ؛ علی رغم ادعای خودش ؛ یک بریتانیایی حساب میشد و بنابراین در صورت اثبات جرمش ؛ که از همین انتقال مرموزانه ی این محموله میشود حدس زد که شامل چیست ؛ به سخت ترین وجهی مجازات میشد.
هیرو سعی کرد زیر نور ستارگان ؛ اندازه و طول اجساد را بسنجد ؛ ولی با وجود اینکه نتوانست به تخمین مناسبی برسد ؛ متوجه شد روش حمل آنها به گونه ای است که فرضیه ی انسان زنده بودنشان را هم رد میکند ؛ زیرا هر انسانی که آنطور محکم و بی ملاحضه به زمین انداخته شود ؛ صدمه می بیند ؛ مگر اینکه افراد کاپیتان به این موضوع اهمیت ندهند . دوباره که قایق برگشت ؛ سبک بود و اینبار هیرو صدای بالا کشیدنش را شنید و کمی بعد صدای بالا کشیدن لنگر کشتی هم به گوش رسید . آب در ریز دماغه ی کشتی جوشید و کم کم خاک تیره ی ساحل از آنها دور شد ؛ چون مثل این بود که این زمین است که حرکت میکند نه کشتی .آنقدر رفتند و رفتند که چشم، جز اقیانوسی از آب چیزی دیگر را نمی دید .
هیرو کورمال کورمال به تختش برگشت و چهار زانو در تاریکی نشست .بطور غیر ارادی پشه ها را از صورتش میپراکند و ازرفتار زشت و مخفیانه ی کاپیتان فراست حرص میخورد ؛ که حصیر بالا کشیده شده و یکبار دیگر نسیم راهش را به درون کابین یافت و او توانست ستارگان و آسمان شب را ببیند . آنها در جهت جنوب حرکت میکردند و به ذهن هیرو رسید که حتما از زنگبار گذشته و به جزیره ی همسایه ؛ بمبه رفته بوده اند و اکنون به مسیر صحیح بازگشته اند . این فکر ؛ خیالش را راحت کرد و چون هوای خنک شب پشه ها را پراکنده کرده بود ؛ بالاخره توانست بخوابد و وقتی بیدار شد ؛ شنید که جمعه به در میزند ؛ تا سینی صبحانه اش را آورده و بگوید که طی یک ساعت دیگر به لنگرگاه زنگبار میرسند.
نگاهی از پنجره به بیرون انداخت و جزیره را دید. از شدت عجله ای که داشت ؛ زبانش را با قهوه ی داغ سوزاند و تنها نیمی از یک موز را خورد و با عجله و دیوانه وار ؛ لبانش را پوشید. دست وصورتش را شست و برس را برداشت و به سمت آینه رفت که موهایش را برس بکشد ؛ ولی آنچه در آنجا منتظرش بود ؛ برای اولین بار پس از مرگ بارکلی ؛ اشکش را درآورد :«اوه نه!اوه نه ...»
هیرو اصلا متوجه باز شدن در کابین نشد و تنها موقعی فهمید که کس دیگری هم در کابین است که دستی به شانه اش خورد و او را چرخاند و هیرو خودش را با چشمانی گریان و غبار گرفته در مقابل کاپیتان ویراگو یافت.
هیرو خشمگین گفت :«برو بیرون.»
کاپیتان اصلا قصد نداشت چنین کاری کند در عوض تکانش داد و بی صبرانه پرسید :« چی شده ؟ به خودت صدمه زده ای ؟»
هیرو گریان گفت :« نه .. نزده ام ؛ مگر نمی بینی؟ برو بیرون .»
کاپیتان پنجه اش را روی شانه ی هیرو شل کرد . دستمالی از جیبش درآورد و اشکهای دختر را پاک نمود و با صدایی که علی رغم قاطعیتش مهربانتر از آنی بود که قبلا از او شنیده بود ؛ پرسید :« دخترخوبم نمیشود که تمام این اشکها را برای هیچ ریخته باشی . چی شده ؟»
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)