97 - 92
هیرو با لحن صدایی عملاً شیرین گفت:«فکر می کنم عمویم به عنوان کنسول امور داخلی جزیره را بسیار بهتر از آنچه شما خیال می کنید بدانید.گرچه فکر نمی کنم بتواند به شما چیزی در زمینه ی تجارت برده ـ یا هر کاری که می کنید یاد دهد ، ولی مطمئناً به همان اندازه در مورد کارش می داند که شما در مورد کار خودتان.
کاپیتان با پررویی گفت:«شک دارم.سالهای زیادی است که در ان بخش از دنیا زندگی می کنم و تجربیات زیاد و پر قیمتی کسب کرده ام ، ولی عموی خوب شما هنوز خیلی نازپرورده است ، گرچه فکر می کنم حتی او هم طی دو سال گذشته کمی محکمتر شده باشد.»
-آیا شما شخصاً عموی مرا می شناسید؟
-خانم هولیس عزیزم ، چه سوالی!بگذارید رک باشم ، مطمئن باشید که اصلا از اینکه برادر زاده ی عزیزش توسط آدم پستی مثل من تحویلش داده شود خوشحال نخواهد شد چون معنی اش این است که شاید مجبور شود فکر کند که آیا در خیابان برای تشکر سری برایم تکان بدهد یا خیر.
هیرو در حالیکه صدایش اوج گرفته بود گفت:«عموی من هرگز به خودش اجازه نمی دهد که نظرات شخصی اش روی میزان قدردانی یا رفتارش اثر بگذارد.او طبعاً به خاطر نقشتان در نجات من مدیونتان خواهد بود و مطمئن هستم که به اندازه کافی مورد قدردانی و تشکر قرار خواهید گرفت و انعام و جایزه دریافت خواهید کرد.»
کاپیتان خنده کنان پرسید:«نقداً؟نمی دانم خیال می کند شما چقدر می ارزید؟مبادا تصور کنی که شخصاً برای تقدیم تشکراتش به خانه ی من می آید.»
هیرو با تأکید گفت:«این حداقل کاری است که انجام می دهد.»
-بی گناه کوچک من!او حتی در خواب هم چنین کاری نمی کند ، به شما هم اجازه ی چنین کاری را نمی دهد.اگر فقط یک پیام شفاهی تشکر دریافت کنم باید خودم را خوش شانس بدانم و البته حتی همین هم مثل خاری در گلویش گیر می کند.
-چرند است.شاید دلش نخواهد به دیدارتان بیاید که باید بگویم کاملاً دلیلش را درک می کنم ، ولی مطمئن باشید که خواهد آمد ؛ نه فقط رای ابراز حق شناسی بلکه چون ادب و نزاکت چنین اقتضا می کند و اگر خودش هم نتواند بیاید کلیتون... آقای مایو را می فرستد یا حتی مرا در عوض خودش...ما که بربر نیستیم.
-خانم هولیس بیچاره ، واقعا خیال می کنی که اجازه می دهند به خانه ی من سر بزنی ، حتی برای تشکر؟اگر چیزی در مورد عمویت بدانم ، می دانم که اول مرا زندانی می کند و نزاکت و قدردانی را هم به دور می اندازد.البته شاید بتوانی وادارش کنی تشکراتی را کتبا بنویسد ولی شک دارم چون شاید روزی به عنوان مدرک مورد استفاده قرار گیرد.مخصوصاً که دنیا خیلی با اخلاق شده و شاید خودم هم لازم ببینم که دنبال یک راه شرافتمندانه برای گذران زندگی بگردم.
هیرو نتوانست جلوی خودش را بگیرد و گفت:«فکر نمی کنم اصلا بلد باشید.»
کاپیتان نیشخندی زد و گفت:«احتمالاً نه.»و ناگهان به طور غیر منتظره ای از هیرو پرسید که آیا خودش از نظر مالی مستقل است یا اینکه اقوامش خرجش را می دهند.
کاپیتان با مهربانی توضیح داد:«می پرسم چون تنها دلیلی که فکر می کنم زندگی کردن با زنی با قیافه ی معمولی ، با اخلاق تند و زبان تیز و انتقادی را کمی شیرین کند فقط داشتن یک ثروت هنگفت است ؛ پس برای خاطر آقای مایو هم که شده امیدوارم ثروتمند باشی.البته در صورتیکه شایعات جزیره در مورد سفرتان به آنجا برای ازدواج با او درست باشد که البته کم کم دارم شک می کنم.»
هیرو دهانش را برای پاسخگویی باز کرد ولی دوباره بست.آشکار بود که صحبت کردن با کاپیتان فراست اشتباه بزرگی است چون او را جسورتر و گستاختر کرده بود و البته هیچ جواب مناسبی که یک خانم بتواندبه چنین حرف تحمل ناپذیری بدهد وجود نداشت.بلکه تنها می توانست پشتش را کرده و وانمود نماید که توجهش به فعالیتهای باتر و غدیر جلب شده تا او برود.صدای خنده ی کاپیتان و صدای قدمهایش که دور می شدند را شنید اما سرش را برنگرداند و همچنان به آقای باتر که داشت تصنیف بد آهنگی در مورد «بس قهوه ای لاغرک من»می خواند و بادبان را به کمک یک جارو و یک سطل پر از رنگ بدبو به قهوه ای بدرنگی نقاشی می کرد نگاه می کرد.
از دیدگاه شکاک هیرو کار بانی کاملا بی فایده و درهم ریخته و نامرتب بود ؛ خواست این را بگوید که به ذهنش رسید فضایی که این بادبان کهنه اشغال کرده است وضوح دریچه ی انبار را پوشانده و تا زمانی که در آنجا می ماند کشف آنچه زیر آن دریچه قرار داشت برای هیرو غیر ممکن بود.فکر نگران کننده ای بود اما نه به نگران کنندگی دو اندیشه ای که بعدا به سرش زد.
آن رنگ بدبو ـ شاید برای از بین بردن سایر بوها به کار می رود ـ بوی اسیران بدبخت لرزان ، کثیف و عرق کرده ای که در کنار همدیگر ، در تاریکی بدون هوا ، پرس شده اند و آیا آن آواز ناموزون باتی باتر ، همانقدر که به نظر می رسید معصومانه بود یا عمداً آن را می خواند که صداهای زیر را مخفی نماید؟
هیرو نفس بریده و آگاه از اینکه صدایش محکم نیست گفت:«چرا این کار را می کنید آقای باتر؟»
باتی سرش را بلند کرد ، در اثر تابش نور خورشید چشمک می زد:«ها؟اوه منظورتان رنگ کردن این بادبونه؟خب واسه اینکه کهنه شده و این مانع پوسیدنش می شه ، به قول شوما پیشگیری.گاهی بادبونای یدکی رو رنگ می کنیم چون معلوم نیست کی بهشون احتیاج داریم.مواظب دستاتون باشین خانوم...»و به خواندن شعرش ادامه داد:«من سنگدونشو با قهوه ای لاغرک نصف کردم...»
هیرو سوال غیر مستقیم را کنار گذاشت و رک پرسید:«آیا در انباری ، سیاه وجود دارد آقای باتر؟»
-نه تو این وقت روز خانوم.اونا الان دارن غذاشونو می پیزن ، غیر از «مبولا»که داره جداره ی کشتی رو می سابه.
-شما خوب می دانید که منظورم خدمه ی کشتی نبود.آیا در انبار برده هست؟
باتی در حالیکه صورت آفتاب خورده اش حالت نکوهش معصومانه ای به خود گرفته بود با تعجب گفت:«از کجا چنین فکری کردین؟مگه نشنیدین که حمل سیاها خارج از محدوده ی سلطان غیر قانونیه؟برده...!دیگه چی؟نه اینکه بگم این دختر پیر قدیمها عاج سیاه حمل نکرده ولی دیگه تموم شده ما دیگه تاجرای صدیقی هستیم ، بعله!
-پس چه چیزی حمل می کنید؟
-محموله خانوم ، فقط محموله.
-چه محموله ای؟
«یه کم از این ، یه کم از اون ، عاج ـ از نوع سفیدش البته ـ شاخ کرگدن ، منجوق و منگوله ، اسباب بازی های کوکی و چیزایی که سلطان خوشش میاد ، مثل یه کاناپه و یه سری صندلی واسه قصرش ؛ چیزی که واسه شوما جالب باشه نداریم خانوم و بعلاوه همه اش بسته بندی است و نمی شود دید.حالا اگه اجازه بدین باید برگردم سرکارم...«و دوباره به خواندن شعرش ادامه داد ، همانطور که می شد حدس زد این آخر کارش بود ، چون اون کسی نبود که از دست بره ، اون بس قهوه ای لاغرک من بود.»
بادبان در تمام روز آنجا باقی ماند و فردا صبح یکی دیگر برای رنگ زدن پهن شد.کشتی پر از بوی بد رنگ شده بود گرچه هیرو نتوانست هیچ صدای مشکوکی کشف نماید ولی اطمینان داشت که رنگ کردن آن بادبانها به دلیل استحکام بیشتر آنها نیست.
که البته حق هم داشت ، گرچه دلیلش با آنچه او خیال می کرد فرق داشت.


فصل هفتم

آخرین شب اقامت هیرو در عرشه ی کشتی ویراگو بود و این بار کاملاً آشکارا در اتاقش محبوس شد.
باتی در جواب تحکم تنفرآمیز هیرو توضیح داد:«دستوره کاپیتانه.»و اضافه کرد:«اگه سوال نکنی دروغم نمی شنوی.نگرون نباش و خوب بخواب.فردا صبح به رنگبار می رسیم.»
ولی قبل از صبح در تاریکی و گرمای شب در جایی توقف کردند و هیرو صدای افتادن لنگر و همان صدای آشنای افتادن قایقی به آب و دور شدنش از کشتی را شنید.ولی این بار ویراگو نزدیک ساحل بود چون صدای برخورد امواج به کنار ساحل بوضوح شنیده می شد.
مثل دفعه ی قبل باز هم هر دو روزنه ی اتاقش مسدود شده بود و کابین کوچک به طور غیر قابل تحملی گرم و تاریک بود.گرچه حصیر کلفت بخوبی از ورود نور یا هوا ممانعت می کرد ولی نمی توانست از ورود انبوه پشه ها که وزوز یکنواخت و اعصاب خرد کن آنها به نظر بلندتر از صدای آمد و رفت مردان روی عرشه و صدای برخورد امواج به ساحل و بازگشت پاروها بود ممانعت کند.هیرو با دستش سعی می کرد آنها را دور کند تا اینکه بالاخره از تختش بلند شد شمعی روشن کرد و چنان بشدت به صورتش آب زد که پیراهن کاپیتان فراست که از آن به عنوان لباس خواب استفاده می کرد خیس شد.
با خنک شدنش انرژی و کنجکاوی اش دوباره زنده شد.پس به یاد قیچی که باتی با آن موهایش را کوتاه کرده بود و بعد در کشوی میز گذاشته بود افتاد قاعدتاً باید هنوز آنجا می بود.قیچی بزرگ و سنیگن و تیز بود.متفکرانه به آن نگاه کرد و بعد به حصیر کلفت که روزنه ها را بسته بود خیره شد.
ده دقیقه بعد پس از تلاشی سخت موفق شد تکه ای از حصیر را پاره کند تا بتواند با دقت به بیرون نگاهی بیندازد.البته قبلاً این احتیاط را کرد که شمع را خاموش نماید.آنها نزدیک یک ساحل تیره رنگ با جنگلی انبوه لنگر انداخته بودند.هیرو می توانست خط سفید موج را روی بریدگی های کنار خلیج کوچک و صخره های ناهموار بلند مرجانی که در دو طرف خلیج به شکل یک موج شکن عمل می کردند تشخیص دهد.
نسیمی که بنرمی از ساحل می وزید و صورت داغش را خنک می کرد بوی خوش میخک داشت ، بویی گیرا در آن شب گرم.بوهای دیگر هم فضا را عطرآگین کرده بودند بوهایی که کمتر با آنها آشنا بود و نمی توانست نوعشان را تشخیص دهد چون هرگز گلهایی به این خوشبویی نمی شناخت.بوی آب شور و ماسه ی مرطوب هم به طور خوشایندی با آنها مخلوط شده بود و در دو طرف خلیج سر نخلهای بی شماری دیده می شدند که با شکوه تمام در نسیم شب می رقصیدند.
هنوز ماه در نیامده بود ولی آسمان از نور ستارگان روشن بود و چشمان هیرو هم که دیگر به نور کم آشنا شده بود توانستند خانه ای در ساحل را تشخیص دهند ، خانه ای با سقف صاف و بلند که دیواری حصیری آن را از دریا جدا می کرد.احتمالاً صاحبانش یا در خواب بودند و یا خانه خالی از سکنه بود چون هیچ نوری از پنجره ها یا از لابلای انبوه درختان یا دیوار حصیری دیده نمی شد.اما در کنار بریدگی ساحل روی شنهای پریده رنگ و سفیدی امواج سایه های تیره ای را بسختی تشخیص داد که ظاهرا مشغول بار کردن یا خالی کردن محموله ای از قایق بودند.پس از مدتی قایق به سمت کشتی براه افتاد.هیرو آنقدر آن را نگاه کرد که از خط دیدش گذشت ولی صدای قایق و پاروها حاکی از این بود که قایق به کنار کشتی رسیده و توقف نموده است.فقط دراین لحظه بود که به فکرش زد احتمالاً کلیه چراغهای ویراگو ، حتی چراغ راهنمای جلوی کشتی هم خاموش است چون آب زیر پایش تنها نور ستارگان و سایه ها را منعکس می کرد.حتماً کشتی در تاریکی و قبل از طلوع ماه با چراغهای خاموش و (چرا قبلاً به این فکر نیفتاده بود) با استفاده از بادبانهایی که باتی رنگ زده بود به سمت ساحل خزیده تا حتی در نور کم شب هم از دریا یا از خشکی دیده نشود.
صدای صحبت و صدای قدمها دوباره به گوش رسید همراه با صدایی خفه و آهسته.ده دقیقه بعد هیرو دوباه قایق را دید که به سمت ساحل می رود ولی این بار سنگین بود.پس