84-89 ....بدبخت پول خوبی به دست آورد ،اما حد اقل مادر شمال میخواهیم برده داری را براندازیم و به شما اطمینان میدهم که موفق خواهیم شد"
-میترسم که نشوید.احتمالا در مشرق برای یک قرن دیگر هم ادامه پیدا خواهد کرد ولی در غرب دیگر بازی به پایان رسیده است.
-بازی ؟ چطور میتوانید کاری اینقدر شنیع و وحشیانه را بازی بنامید ،یا حتی از آن دفاع کنید ؟
-من از آن دفاع نمیکنم ،فقط پول در می آورم.
-از مرگ و زجر دیگران پول در می آورید ؟
- نه فکر نمیکنم ،اگر منظورت این است که من هم یکی از آن احمقهای حیوان صفتی هستم که حماقت و طمعشان ،وادارشان میکند چهارصد برده را در فضایی که فقط گنجایش نیمی از آنهارا دارد بچپانند ،اشتباه میکنی .شخصا هر گز حتی یک برده را هم از دست نداده ام ،اگر بقیه هم به همین اندازه عقل داشتند ،این تجارت هم میتوانست بدون اینکه چنین اسم بدی به خود گیرد تا سالهای زیادی ادامه پیدا کند ،اما متاسفانه همیشه طماعان بی عقلی هستند که هر کار پرسودی را خراب میکنند.
-پس این طرز فکر شماست ؟ یک کار پرسود ؟ ایا هیچ رحم ندارید ؟
-نه فکر نمیکنم ،رحم یک کالای گرانبهاست که استطاعت پرداختش را ندارم و تا آنجا که به یاد دارم هیچ کس هم نسبت به من رحم نداشته است.
-باور نمیکنم ،بلاخره کسی بوده که نسبت به شما مهربان باشد ،دوستان داشته باشد ،اشتباهاتتان را ببخشد مثل مادرتان .
-وقتی شش سالم بود با یک رقاص فرار کرد .
- اوه ! خب پس پدرتان
کاپیتان با نیشخندی گفت : "اگر نقشه کشیده ای که با این روش داستان زندگی ام را بفهمی باید بگویم که حوصله ات سر خواهد رفت "
هیرو با نفرت غیر قابل بیانی ،نگاهی به او انداخت و با سردی اعلام کرد که تا همین الان هم بیش از اندازه در مورد او شنیده است و کلا نسبت به گذشته اش بی علاقه می باشد.بعد با اوقات تلخی به کابینش برگشت و تصمیم گرفت که تا اخر سفرش نه دیگر او راببیند و نه هیچ سوالی از او بپرسد.
اما نتوانست هیچ یک از این تصمیمات قابل تحسین را اجرا نماید چون سه شب بعد از صدای افتادن قایقی به اب بیدار شد .از خوابگاهش بیرون آمد تا نگاهی به بیرون بیندازد که با تعجب متوجه شد که جلو ی تمام روزنه ها با حصیری سنگین از جنس برگهای نارگیل پوشانده شده و در کابینش هم از بیرون قفل شده است
در حالیکه در تاریکی شب داشت به در بسته فشار می آورد ناگهان متوجه شد که ویراگو دیگر حرکت نمیکند و سکوتی غیر عادی روی کشتی حکمفرما بود که سایر صداها را مشخص تر می کرد ،ولی نزدیک ساحل نبودند چون صدای برخورد امواج را به ساحل نمیشنید هیرو صدای کشیده شدن نردبان طنابی به دیواره کشتی و پاروهایی که بنرمی در اب فرو میرفتند و صدای حرکت قایق روی اب را بوضوح میشنید.بعد برای مدت طولانی سکوت شد. تا اینکه دوباره صدای پاروها و نزدیک شدن قایق به گوش رسید.همراه با صدای برخورد قایق به کناره کشتی ،صداهای دیگری هم بلند شد صدای زمزمه و خنده ای اشنا و صدای بالا کشیدن چیزی و بعد دوباره قایق حرکت کرد و دور شد.
چیزی داشت یا از کشتی خارج می شد و یا به ان وارد میگشت و ناگهان هیرو مطمئن شد که آن چیست آنها مشغول بار زدند برده بودند پس برنامه کار کاپیتان فراست و خدمه پست او این بود ،یک قرار ملاقات با چند کشتی عرب منحوس ،که احتمالا به خاطر طوفان تاخیر کرده بودند .همین دلیل عقب و جلو رفتنهای بی هدف هفته گذشته را روشن میکرد ،یک کشتی که در همان لحظه داشت محموله ای از انسان را به درون انبارهای تیره ویراگو انتقال میداد.
برای یک لحظه میخواست از خشم به در بکوبد و جیغ بزند که بیرونش بیاورنداما فورا متوجه بیهودگی و حماقت اینکار شد .مردانی که در بیرون مشغول این نقل و انتقالات تنفر انگیز بودند ،مطمئنا مایل نیستند که او شاهد آن باشد.پس کسی نخواهد آمد و اگر هم بیاید شاید برایش وضع بد تری پیش آید .حد اقل در این لحظه کاری نمیتوانست انجام دهد جز اینکه قسم بخورد به محض ازاد شدن از این کشتی بد نام هر چه در توان دارد برای مجازات صاحب کشتی انجام دهد.
هیرو مصممانه به خودش قول داد «خودم شخصا این کار را خواهم کرد ،همین فردا موقعیتی پیدا خواهم کرد که با چشمان خودم ببینم چه محموله ای بار گیری شده و اگر آنچه شک کرده ام ثابت شود به عمو نات میگویم که او هم به مسئولین زیربط گزارش دهد ،احتمالا به همین ستوان بریتانیایی ،دان لایمور ، که کاپیتان فولبرایت در موردش گفته بود خیلی دلش میخواهد روزی فراست را دار بزند.
آن شب را خیلی بد خوابید و فردا صبح خیلی دیر بیدار شد.دید که حصیری که روزنه ها را پوشانیده بود برداشته شده و کابینش پر از نور آفتاب گشته است.نسیم دریا پرده ها را تکان میداد و ویراگو هم با بادبانهای گشاده ،سینه امواج را میشکافت و به پیش میرفت در کابینش هم دیگر قفل نبود ،ولی آن روز به صبحانه اش انجیر و انبه تازه اضافه شده بود .جمعه مستخدم شخصی کاپیتان ،که انگلیسی را نسبتا خوب صحبت میکرد و دوست داشت که حرف بزند وقتی در مورد منبع میوه های تازه ،مورد پرسش قرار گرفت ،وانمود کر د که حرف او را نمیفهمد و مهربانانه به عربی چیزی گفت.سوال از بانی پاتر هم به همان اندازه بی نتیجه بود ،پس هیرو تصمیمش را مبنی بر اینکه دیگر از کاپیتان سوال نکند شکست و با صاحب بد نام ویراگو وارد گفتگو شد.
کاپیتان فراست بدون ذره ای دستپاچگی از کنجکاوی هیرو ،پاسخ داد «میوه ها ؟ امیدوارم خراب نبوده باشند ،از کشتی که دیشب کنار هم لنگر انداختیم تا گپی بزنیم گرفتیم.برای گرفتن یک سری لوازم مورد نیاز ،قایقی هم به اب انداختیم ،تعجب میکنم که بیدارتان نکردیم «
اثر کمرنگی از نیشخند در صدایش بود و برقی از طعنه در گفته اش و هیرو با ناراحتی متوجه شد که او نه تنها از بیدارشدنش آگاه شده فبلکه از تلاشش برای جابجا کردن حصیر و باز کردن در هم اطلاع دارد .هیرو با دقت صدایش را کنترل کرد و گفت :« چرا ،بیدارم کردید ،ولی وقتی خواستم بر روی عرشه بیایم که بپرسم چرا توقف کرده ایم متوجه شدم که در قفل است»
کاپیتان فراست مودبانه گفت :« راستی ؟ باید مرا صدا میکردید ،یا شاید هم کرده اید و کسی نشنیده »
هیرو با عصبانیت جواب داد :« خودتان خوب میدانید که نکردم ،اگر هم میکردم کسی نمی آمد ،در واقع اصلا هم تعجب نمی کنم اگر خود شما ،شخصا،در را به روی من قفل کرده باشید»
-بله به نظرم پیش بینی عاقلانه ای آمد ،و میبینم که فکرم کاملا درست بوده است ،اصلا برای شما مناسب نبود که دیشب روی عرشه دیده میشدید.
- چون شاید چیزی را می دیدم که مایل بودید پنهان کنید ؟
نه ابدا ،چون –این- آقایانی که ملاقاتشان کردم .حضور شما رادر کشتی مت به غلط تعبیر میکردند ،پس ترجیح دادم که در این مورد در جهل باقی بمانند.در این قسمت از دنیا ،خانم هولیس ،شخصیت های خشنی وجود دارند که در گیر شدن با آنها ارزش ندارد.
هیرو بالحن معنی داری گفت :«خیلی ممنون ،فراموش نخواهم کرد »و دستپاچه و سرخورده شد.وقتی کاپیتان فراست خندید ،با خودش فکر کرد که کاپیتان زیادی میخندد،و همیشه هم برای چیزهایی که نباید بخندد آما کاپیتان قصد داشت در دقایق بعدی هیرو را خیلی بیشتر دستپاچه کند.
در حالیکه سراپای هیرو را منتقدانه ورانداز میکرد گفت :«چشمتان در حال بهبود است ،حتی در واقع اگر کمی شانس بیاورید وقتی به خشکی برسیم شاید خانواده تان بتواند شما را بشناسند»
هیرو نفس زنان گفت:«یعنی ..یعنی واقعا داریم به زنگبار میرویم ؟»
-معلوم است که میرویم ، مگر فکر کرده اید که شما را دزدیده ام ؟
این دقیقا همان فکری بود که هیرو کرده بود ،پس موجب از سرخی ،از گلو تا ریشه موهایش را فرا گرفت و موقتا کبودی کم رنگ شده دور چشمش را تحت الشعاع قرار داد و موجب خنده پر صدای کاپیتان شد.
-خدای من ،واقعا چنین فکری کرده بودید ؟خب ،لعنت بر من !هی بانی ،شنیدی ؟ محموله فوق العاده ما فک رکرده دزدیدیمش ،حالا که فکرش را میکنم میبینم چندان فکر بدی هم نیست فکر میکنی چقدر برای پس گرفتنش پول میدهند ؟
آقای پاتر ،که به کمک یک عرب ابله رو به نام "خدیر"مشغول بستن بادبانی به دکل عقب بود ،گستاخانه صدای طعنه امیزی در آورد ،کاپیتان نیشخندی زد و با افسوس گفت :"البته مشکل این است که عملا هیچ کس باور نمیکند که ما شما را گرفته ایم ،پس متاسفانه عملی نیست .میدانید خانم هولیس ،آنها خیال میکند که شما مرده اید از عرشه بیرون افتده و در دریا غرق شده اید فاگر بگویم که شما را بیرون کشیده ایم خیال میکنند که نقشه ای داریم فپس قبل از دادن حتی یک دلار ،میخواهند اول شما را ببینند ،و آن هم از نزدیک ،چون در حال حاضر ،هیچ کس شما را از راه دور نمیشناسد ،نه با این مدل مو وضعی که صورتتتان دارد.نه متاسفم ،به عنوان یک کالای پول ساز به درد ما نمیخورید و برای اطمینان بیشتر به شما عرض کنم که در آدم ربایی به خاطر نفع شخصی خودم ،فقط زنان خوشگل را میدزدم.بعد با حالتی تسلی دهنده چنان به شانه هیرو زد که گویی با یک پسر بچه مدرسه ای دوازده ساله صحبت میکند و به طور کامل غیر قابل بخششی گفت که امیدوار است خانواده هیرو از بازگشتنش خوشحال شوند.
هیرو که به دلیل گستاخی جمله زنان خوشکل (واقعا که !)گیر افتاده بود با عصبانیت گفت :«چرا خیال میکنید که نمیشوند ؟»
-خب بستگی به طرز فکرشان از شما دارد ،برا ی مثال فاکثر اقوام من فاگر بشنوند که غرق شده ام عمیقا اسوده خاطر میشوند و اگر بعدا کشف کنند که گزارش غلط بوده ،اصلا هیاهویی برایم برپا نمیشود.
-نمیتوانم بگویم که تعجب میکنم ،فکر میکنم اگر برادر زاده من هم میهمانداری ام را با دزدیدن اموالم پاسخ میداد ،مسلما محبتی نسبت به او نداشتم.
اگر انتظار داشت که کاپیتان شرمنده شود سخت در اشتباه بود ،چون او تنها خندید و گفت :«پس بانی قصه اش را گفته ؟نه،من هم فکر نمیکنم عمویم از آن راضی باشد ،اما از طرف دیگر خودم هم چندان راضی نشدم ،در واقع پس از اتمام کار بسیار نا امید شده ام زیرا همیشه فکر میکردم که آن دندان گرد پیر ،پول بیشتری در صندوق میگذارد ،البته گرچه پولی که برداشتیم خیلی حقیرانه نبود ،ولی حتی ذره ای از بدهی اش به مرا پر نمیکرد. در مورد الماسهای زن عمویم هم موقع فروش معلوم شد که جنسش مرغوب نیست و فقط کمی بیشتر از صد گینه بابت آنها پول گیرمان امد.
هیرو با طدی گفت :«ظاهرا شما دزدی ر ا خیلی جالب میدانید حتما در نظر انگلیسی ها چنین است »
-جای تعجب نیست چون انگلیسی ها همیشه در قاپیدن هر چیزی که به دستشان میرسد و بعد پرهیزکارانه وانمود کردن به اینکه این کار را تنها به نفع صاحب اولیه اش انجام میدهند بد طولایی دارند ،یک عادت ریاکارنه
دهان هیرو از تعجب باز شد و بدون اینکه بتواند حرفی بزند به او خیره گشت
-خب حالا چرا مرا به این شکل نگاه میکنی ؟ مسلما این اصلی است که همه آن را قبول دارند .
-اما من فکر میکردم که خود شما انگلیسی باشید .
-وازکجا به چنین نتیجه ای رسیدی ؟
-صدایتان-طرز حرف زدنتان-ان کتابها – پس چی هستید ؟
-خودم
هیرو با گیجی پرسید :«یعنی ....یعنی نمیدانید که والدینتان کجایی هستند ؟
-آه ،آنها انگلیسی بودند .انگلیسی انگلیسی ،احتمالا فراستها با تکبر تمام هنگام ورود رمی ها به ساحل انگلستان ،در کنت نشسته بوند اما این دلیل نمیشود که آن کشور مالک من باشد یا من چیزی به آن مدیون باشم
«پس وطن پرستی ...» ولی هیرو اجازه ادامه دادن حرفش را نیافت .
-لعنت به وطن پرستی ،کل مفهوم وطن پرستی مخلوطی است از منافع شخصی و احساساتی بودن ،تو امریکایی هستی مگر نه ؟
-و افتخار میکنم
-چرا ؟ به خاطر غریزه حس اجتماعی ؟ که ما اسبهای وحشی ،خیلی بهتر از آن بانوهای معمولی یا هر اسبی که تا کنون از عربستان آمده است هستیم و در حالیکه در مورد آن گور خر های غیر قابل تحمل افریقایی و ...!و از این قبیل حرفها ؟
-ابدا !اجداد هر کس ....
-همانطور که هیچ کس مسئول اعمال اجدادش نیست ،دلیلی هم وجود ندارد که برای کارهای آنها افتخار کند یا مورد توضیح قرار بگیرد.این یک عقیده قدیمی است که بعضی وقتها دردسر زیادی درست میکند.انسان ،انسان است .سیاه ،سفید ،زرد یا قهوه ای تو یا از کسی خوشت می اید یا نمی اید و به آن بخش از کره خاکی که در آن بدنیا آمده ای نباید ربطی داشته باشد.یا اصلا اجازه دهی که آن به هر طریقی روی قضاوتت اثر بگذارد ولی میگذارد مثل خودت ،حتی عبور زنگبار را ندیده ای ،اما قول میدهم که افکارت را بر این اساس بنا کرده ای که تمام مردم زنگبار ،جاهل و فقیر و بت پرست و بی تمدن و احتمالا دروغگو و کثیف هستند و دست کمک و یاری به سوی تمدن سفید پوستان دراز کرده ای مگر نه ؟
-نه ..بله ... اما خب آدم میداند ....
-میبینم که حق داشتم ،تقریبا تمام سفید پوستان حریره با شما همعقیده اند ،اما ....
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)