30-31
تلسکوپ را قاپید و با دقت در زیر نور مهتاب به کشتی ساکن با بادبانهای پاره شده نگاه کرد و با سنگینی گفت:"لعنت به این شانس." و تلسکوپ را پایین گذاشت.
لاریمور بشکنی زد و گفت:"به درک!یک کشتی برده است، از بویش منشخص است. خودم به عرشه اش می روم."
بلندگو را برداشت و فرمان را تکرار کرد و این بار جواب خوبی شنیده شد:
- انگلیسی فهم نه!
کمک جراح پیشنهادکنان گفت:"خب،خوب شد، حالا با فرانسه امتحان کنید."
ولی با فرانسه هم به نتیجه نرسیدند، پس ستوان که حوصله اش سر رفته بود سریعا دستور داد که افراد به بادبانهای باقیمانده ی کشتی آنقدر شلیک کنند که کاملا پاره شوند.
پس از اتمام کار، ستوان لاریمور گفت:"شلیک خوبی بود؛ حالا یک قابق به آب بیندازید تا من به آنجا بروم."
مردی ریشو با شب کلاهی نوک تیز و لباسی که زمانی سفید بوده، ولی اکنون در زیر نور ماه و عرق چرک فصلها تغییر رنگ داده بود داد زد:"نمی توانید وارد کشتی من بشین، غیر قانونیه!من آمریکایی هستم و به کولتون گزارش میدم؛ برات دردسر درست می کنم." ظاهرا ناگهان انگلیسی را با سرعت فوق العاده ای یاد گرفته بود.
ستوان درحالیکه وارد عرشه می شد گفت:"اگر بخواهی به جبرئیل هم می توانی گزارش دهی."
پس پنج سال کار در اسکادران شرق آفریقا، ستوان لاریمور به تنفر آمیخته با ترس عادت کرده بود، ولی هرگز نتوانسته بود به مناظر و بوهای بد و زجر انسانها عادت کند و هروقت آن را می دید برایش مثل بار اول بود...و حتی سخت تر.
آقای "ویلسون".سکاندار دافودیل، مردی خوش قلب، که تازه از انگلستان آمده بود، با نگاهی به عرشۀ شلوغ و کثیف کشتی احساس کرد که به طور ناگهانی و بسیار شدیدی، بیمار شده است، درحالیکه کمک جراح زهرخنده ای بیمار گونه زد و حس کرد که از بوی زنندۀ کشتی نزدیک است غش نماید.
کشتی پر از برده های برهنه ای بود که سراسر بدن لاغر و سیاهشان پر از زخم های فاسد شده بود. ساق دستها و پاهایشان در اثر تماس مداوم زنجیر آهنی سنگین، زخم و یا در اثر طناب هایی که محکم بسته شده و گوشت بدن را خورده بود، قانقاریابی شده بود. روزنه های کشتی را با میله های آهنی بسته بودند و در فضای داغ، تیره و بی هوای انبار، سرهای مردان، زنان و بچه های بدبخت به میله ها وصل شده بود، ساقهای خمیدۀ پاهایشان که در کثافت خودشان فرو رفته بود، در فضای تنگ انبار توانایی حرکت کردن نداشت. حتی نفس کشیدن نیز در آن فضا کاری مشکل و طاقت فرسا بود. آن موجودات گرسنه و معذب در حال مرگ همچنان با زنجیر به اجساد در حال فساد همراهان خوشبخت ترشان وصل بودند.
غیر از ملاحان کشتی، سیصد سیاه اسیر، در کشتی بودند که هجده تن آنها مرده بودند و گروهی دیگر هم روی عرشه و نزدیک دکل کشتی درحال مرگ از گرسنگی و بیماری بودند.
دان لاریمور با لحنی غیرقابل توصیف در اوج خشونت و با صدایی محکم فرمان داد:"بیاوریدشان بالا." خودش کنار ایستاد تا عمل کشیدن برده ها از روزنه کوچک انبار به روی عرشه تمام شود، جایی که بعضی ها ناله کنان خوابیدند و برخی به سمت کنار کشتی خزیدند،که با زبان هایی که از شدت تشنگی خشک و سیاه شده بود، آب شور دریا را زبان زنند.
بیش از نیمی از اسیران را کودکان تشکیل می دادند. دخترها و پسرهایی بین هشت تا چهارده سال که توسط همزادان خود اسیر شده و به بهای مشتی صجوق چینی با یک چاقوی ارزان قیمت فروخته شده بودند. موجوداتی جوان و بی دفاع که مرتکب هیج جرمی نشده، ولی منبع درآمد خوبی برای عده ای سودجو بودند و دستهایشان برای کشاورزی، صنعت و چیدن نیشکر و پنبه از مزارع غنی آن سوی دنیا مناسب بود. در گویا، برزیل، جزایر هند غربی و ایالتهای جنوبی آمریکا.
دان لاریمور به تلخی فکر کرد:"و ما جرأت می کنیم که خودمان را مسیحی بنامیم." با گستاخی مپسیوترهای مذهبی می فرستیم که برای بت پرستان وعظ کنند و از سکوهای خطابه پندهایی مقدسانه برایتان بیان کنند. نیمی از مردم اسپانیا و پرتقال و جنوب آمریکا برای قدیسین شمع روشن می کنند و عود می سوزانند و به گناهانشان اعتراف می کنند، و در مقابل کشیشان و کلیساها و نیمتشه های مریم باکره بسختی تکان می خورند. فکر کردن هم در این باره باعث به هم خوردن حال آدمی می شود."
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)