«به نام آفریننده هستی»
از صفحه24 تا آخر27
شادی بخش و کاملا غیرعاشقانه بود، اما از طرفی هیچ رابطه عاشقانه ای بین آنها وجود نداشت.
کلی تنها یک بار او را بوسیده بود. آنهم روی گونه. چون هیرو با فهمیدن قصدش،ناگهان ترسیده و در آخرین لحظه سرش را عقب کشیده بود.پس از رفتنش به زنگبار. که آشفتگی ها و اضطرابات فرو نشست و هیرو توانست روی موضوع بهتر فکر نماید.به این نتیجه رسید که شاید به این شکل بهتربود،چرا که تا زمانی که پدرش دخالت نکرده بود. او نسبت به احساساتش در مورد کلی چندان اصمینانی نداشت.
یک سال و اندی بعد یارکلی به طور ناگهانی در اثر حمله ی قبلی در گذشت و پس از ان دیگر هیچ چیز در بوستون نبود که هیرو را آنجا نگاه دارد و یا مانعی برای یافتن سرنوشتش باشد.هیچ چیز جز خانه ای بزرگ و خالی که تحملش برای هیرو سخت بود،چون حتی خانم پیشیوری هم مدتی بو که بازنشسته شده و در کلبه ای در پسیلوانیا زندگی می کرد .هیرو آتنا هولیس دیگر آزاد بود که هرکاری می خواهد انجام دهد و به هر کجا که بخواهد برود، و وقتی نامه ی زن عمویش رسید که او را به زنگبار دعوت کرده بود، با خوشحالی و بدون تأمل پذیرفت و حتی لحظه ای هم به یاد بیدی جیسون ببرکه در مورد آفتاب و آب شور و مردان سیاه گفته بود و یا اینکه هر چی می خوای باید پولشو بدی نیفتاد گرچه کلیتون هم یکی از مواردی بود که باید در موردش فکر می کرد.
پسر دایی اش «جوشیا کراپن» به عنوان رئیس و یکی از شرکای خطوط کشتی رانی سریع السیر کراپن، که هیرو امید وار به کمکش بود شدیدا شوکه شده بود، حتی تصور اینکه دختر جوانی از خانواده ی او«البته هیرو نباید فراموش می کرد که مادر عزیزش یا کراپن بوده است» در خیال سفری دریایی به چنین محل دوری باشد، آنهم بدون مستخدمه یا همراهی برای مراقبتش غیر ممکن بود. اونه تنها حاضر به کمک نبود، بلکه از موقعیت استفاده کرد تا برایش یک سخنرانی کسل کننده، در مورد کسانی که می خواهند به دیگران کمک نمایند بهتر است ارشان را از خانه ی خودشان شروع کنن تا خانه ی همسایه ها ، ایراد کند. جوشیا به او گفت که در همین ماساچوست هم می تواند محدوده ی وسیعی برای ارضای امیال خیر خواهانه اش بیابد
البته تنها او نبود که مخالفت می کرد.بلکه عده ی زیادی از اقوام . اشنایان نیز در مخالفت با مسافرت او تردید نکردند،اما نه سخنرانی ها و نه مخالفتها نتونست نظر هیرو را عوض کند چون صرف نظر از قضیه کلینتون، او همیشه راه خودش را رفه بود و هر چه را که خواسته بود، بدست آورده بود، واکنون می خواست که به زنگار برود.نه فقط برای فرار از غصه ی مرگ پدرش ا دوباره دیدن کلی، بلکه چون متقاعد شده بود یا آنطور که جوشیا کراین متوجه شده بود خودش را متقاعد کرده بود که خداوند می خواهد او برود اوهمیشه می دانست که در زنگار کاری برای انام دادن وجود دارد، و هیچ کس م نمی توانست او را متوقف نماید، چون نه تنها صاحب ثروتی انحصاری بود ، بلکه اکنون دیگر بیست و یک ساله و خانم خودش.
پس جوشیا به این جدال نابرابر پایان داد و برایش مقدمات سفر با یکی از کشتی های سریع السیر خودش را فراهم آورد و همسر کاپیتان کشتی را هم به عنوان همراه هیرو تعیین نمود و بالاخره در بهارسال1856 هیرو به سمت زنگار حرکت نمود.
سکاندار کشتی«دافودیل» با صدای خفه زمزمه کرد:«دارد نزدیک می شود قربان.» گویی می ترسید صدایش در آن شب تاریک پر از همهمه ی امواج به گوش کشتی دور دستی که به آرامی از میان صخره های مرجانی پر درختی می گذشت،که راه ورودی خلیجی کوچک را پنهان نموده بود، برسد.
تنها عده ی معدودی از وجود آن خلیج آگاه بودند و آنها هم از آن برای مقاصد غیر قانونی استفاده می کردند.این خلیج در هیچ نقشه ی رسمی از ساحل شرقی آفریقا و یا در اداره ی دریاسالاری نیروی دریایی ثبت نشده بود و«ستوان لاریمور»فرمانده کشتی بخار علیا حضرت ملکه بریتانیا،شاید بارها با فاصله ی نیم مایل از آن گذشته بود.بدون اینکه حتی شک کند که آنچه ظاهرا قطعخ زمینی ساحلی است در واقع یک تپه ی مرجانی باریک و بلند است که به مرور ایام در اثر وزش باد فرسوده شده و رویش نخلهای درهم پیچیده با گیاهان استوایی روییده و خلیج کوچک و عمیقی را که توانایی پنهان کردن سیم دو جین کشتی را در خود دارد مخفی نموده است.
دانیل لاریمو بخوبی آبهای ساحلی بین «لورنکو مارکر» و«موگادیشو» را می شناخت؛چرا که بیشترین اوقات 5سال گذشته را صرف متوقف کردن تجارت برده در شرق آفریقا نموده بود.اخیرا با مراقبتهای شدید اسکادرانهای«کیپ»و آفریقای غربی که تجارت برده را در سواحل غربی سخت کرده بود،میزان این تجارت قاچاق در سواحل شرقی افریقا بشدت افزایش یافته بود،گرچه بعضا شایعاتی در مورد خلیجی پنهانی شنیده بود، ولی هرگز موف به یافتنش نشده بود. ولی بتازگی در هفته ی گذشته که مشغول تأمین آب و آذوقه تازه از زنگبار بود،یکی ازبرده های سیاهی که مقاطعه کار غرب، او را مسئول حمل میوه و سبزی به داخل کشتی کرده بود،پنهانی به حرف آمد و اطلاعات ذی قیمتی به آنها داد.
اطلاعات هم دقیق و هم مبتنی بر قزاش، ولی منبع اطلاعات مرد سیاه را از او در آوردند،و وقتی شروع به تهدید نمودند تا آن را بفهمند،سیاه گفت که اصلا حرف سفیدپوستان را نمی فهمد.
ستوان مطمئن نبود که حرف او را باور کند یا خیر،گرچه سخنان سیاه شایعات قبلی را تأییدمی کرد و دلیل گم شدن کشتی ها را در تاریکی،در مواردی که لاریمور مطمئن بود سرعت حرکت کشتی های مشکوک به هیچ وجه از سرعت کشتی خودش بیشتر نبود را توضیح می داد؛و چون ضرری در تعقیب این اطلاعاتندید. لذا دافودیل ،روز بعد زنگبار را به سمت شمال ترک نمود و افسر مسئول ، هدف این سفر را بازدید از مومباناه اعلام نمود.
وقتی از دیدرس جزیره دور شدند . مسیرش ا به سمت جنوب تغییر داد و تا آنجا که صخره های مرجانی اجازه می داد در نزدیکی ساحل به حرکت در آمد . و اکنون در نزدیکی غروب سه شنبه،در کشتی اش منتظر بود.پس چراغها خاموش گردید و کشتی با تمام قدرت در حالی که نگاه فرمانده اش در تمام مدت به بخش قابل رؤیت بریدگی های نا هموار صخره های مرجانی و جنگلهای تیره ی روی آن بود،به آرامی به ساحل تیره رنگ نزدیک شد.
چند روزی بود که باد سبکی می وزید،اما از ساعتی پیش یا طلوع ماه ،باد شدت یافته بود و اکنون با وزش تندش انبوه پشه های آواز خوان و گزنده را که باعث اذیت مراقبان بودند ؛ پراکنده می کرد و به همراه خود بویی ناراحت کننده و و بسیار وحشتناک از فساد و گندیدگی می آورد. سکاندار کشتی با قیافه ی منزجر غرغر نمود. مثل اینکه فاضلاب متحرک است. برای این سفر باید یه بارگیری حسبی کرده باشه.«من می گم نصفشون تا حالا مردن فکر می کنی آنقدر انصاف داشته باشن که با دیدن ما،سیاهان را نکشن؟»
ستوان لاریمو با نیشخند گفت:«اگر اطلاعاتم درست باشه ، این یک پرنده ی دیگر است.»