از وقتی رفتی دارم فکر می کنم،زنگ زدم بهت بگم هنوز عاشقم . برگرد."
باز هوای سامان به جانم افتاد و آشفته ام کرد هنوز نگاهم روی صفحه روشن موبایل بود که اشتیاق سرش را به سرم نزدیک کرد و گفت،چیه ناقلا.نکنه طرف زنگ زده که این طور داری سرخ و سفید می شی.خوب تو که این قدر دوستش داری پس چرا داری می ری؟
نگاه درمانده ام را به صورتش دوختم لبخندی مطمئن به لب زد و گفت،نترس بابا ،مردای ایرانی وقتی خر می شن خیلی خوب می شن. برو...برو بچسب بهش نذار از دست بره.
دلم به سرکشی افتاده بود مردد نگاهش کردم که گفت:شک نکن. رنگ رخساره خبر می دهد از سر درون. دوستش داری جونم اونم که پیداست هلاکته.پس دیگه معطل چی هستی؟
با وجودی که دلم به سویش در پرواز بود برای لحظه ای کوتاه چشم هایم را بستم و بعد زیر لب زمزمه کردم:صبر میکنم.
اشتیاق به خنده افتاد و گفت:آفرین...ایول به خودم دیدی چطور از راه بدرت کردم.
همراه اشتیاق صداش زد و او از من عذر خواست با حواسی پرت چمدانم را دنبال خودم کشیدم و گوشه ای منتظر ایستادم.دقایقی بعد هواپیما حرکت کرد و بعد من جواب سوالم را گرفتم.
به درستی تصمیمی که گرفته بودم اطمینان نداشتم اما چه کنم که تسلیم خواسته قلبم شده بودم. لحظاتی بعد دیگر زمانی هم برای جبران باقی نمانده بود مسوول اعلام پروازها ،پرواز هواپیمایی که من مسافرش بودم اعلام کرد و من با زانو هایی مرتعش راهی را که انتخاب کرده بودم در پیش گرفتم. هیچ نمی دانستم که اگر آن طور که دلم در تمنایش بود سامان را ایستاده در انتظار خودم نمی دیدم می بایست چه می کردم.
تمام بدنم قلب شده بود و می تپید به روی بالاترین پله، پله برقی که ایستادم زانو هایم از شدت شوقی دیوانه کننده از درون لرزیدند. سامان آنجا بود. آن پایین .پشتش را می دیدم با گام هایی سنگین آرام،آرام در حال دور شدن بود با عجله از پله ها شروع به پایین آمدن کردم و به دنبالش دویدم. صدا انگار صدای خودم نبود وقتی که صدایش زدم:سامان.
ایستاد . خشک شد . چقدر گوش هایش تیز بود . میان آن همه سر و صدا . اما نه راه افتاد شاید برای برداشتن چیزی از جیبش ایستاده بود . قدم دیگری به جلو برداشتم و صدایش زدم . با عجله مثل برق گرفته ها برگشت . نگاهش دقیقا به سمت صدا چرخید و بعد در نگاه منتظر من گره خورد . چقدر لحظه ی دیدار پر حرارت بود . گرم شدم .
در یک لحظه هر دو با هم از جا کنده شدیم هر چقدر به هم نزدیکتر می شدیم خیسی چشمان پر اشکش دیوانه ترم می کرد دسته چمدان را رها کردم . به سمتش دویدم و بغلش کردم . محکم و پر مهر.
سامان با لحن مرتعشی کنار گوشم زمزمه کرد :
رز یعنی هوار تو سرت با این بغل کردنت تو که لِه ام کردی رفت جون داداش نقطه چینم در اومد باز خوبه اینجا شلوغ بود صدا به صدا نرسید وگرنه حالا همه با انگشت نشونم می دادن و می گفتن نقطه چینو ... نقطه چینو . حلقه دست هایم را از دور گردنش رها کردم با پشت انگشت اشاره خیسی زیر چشمش را پاک کرد . بعد ناگهان مچ دستم را گرفت و من را به دنبال خودش کشید : بیا ببینم .
- کجا سامان ... چمدونم .
سامان ایستاد به عقب برگشت و با اخمی واقعی جواب داد : می ریم جایی که هیچ چشم نامحرمی نباشه تا من بتونم حسابی ادبت کنم .
صدای آشنای اشتیاق نگاه هر دویمان را به سمت خود کشاند او چمدانم را کنارم روی زمین گذاشت و برگه ی کاغذی را به سمتم گرفت : شماره تلفن و آدرسمه . آشنا شدن بیشتر با چنین عُشاقی برای ما سوخته دلام بد نیست .
لبخند به لب کاغذ را از دستش گرفتم و گفتم : اونی که می گفتم خرش کردم همینه . ازت ممنونم .
اشتیاق همین طور که دور می شد دستی در هوا تکان داد و گفت ، قابلی نداشت ... بپا دزد نزنه .
هنوز برایش دست تکان می دادم که سامان دستم را کشید و گفت ، جون ؟! چی شنیدم ؟ بیا دیگه واجب شد ادبت کنم ... بیا باید با همون هواپیما می رفتی بدبخت ، چون خوابای بدی برات دیدم .
همین طور که دنبالش کشیده می شدم گفتم ، اگه بگم دوستت دارم چی ؟
سامان به سمت من برگشت لحظه ای نگاهم کرد بعد دستش را روی سرش گذاشت و گفت ، ای وای هوار به سرم شد رفت . ماشینو بد جا پارک کردم .
و من میان خنده باز به عقب برگشتم و ملتمسانه نالیدم : سامان چمدونم .
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)