هنوز گیج ومنگ بودم . نفهمیدم دایی و زن دایی کجا غیبشان زد و من نشسته به روی صندلی جلو ، در کنار سامان کجا می رفتم . نگاهش کردم . عمیق و طولانی . برگشت و نگاهم کرد . عمیق و طولانی . طوری که گونه هایم از حرارت شرم داغ شد نگاهم را از نگاهش بریدم و زیر لب پرسیدم : کجا می ریم ؟
سامان با لحنی جدی جواب داد : می ریم جایی که هیچ چشم نامحرمی نباشه تا من بتونم تو رو حسابی ادب کنم نگاهی روی صفحه ساعتم انداختم از دوازده و نیم گذشته بود باید برای رسیدن به فرودگاه عجله می کردم آهسته و محتاط زیر لب گفتم : لطفا برو فرودگاه .
سامان ناباورانه نگاهم کرد : پرت و پلا نگو رز . من اعصاب درستی ندارم .
بی اینکه نگاهش کنم با لحنی جدی جواب دادم : پرت و پلا نیست سامان . لطفا برو فرودگاه .
سامان خشمگین لب هایش را به روی هم فشرد و بعد کم کم سرعت ماشین را کم کرد وقتی ایستاد دست هایش را روی فرمان گذاشت و به سمت من چرخید .
- رز !
نگاهش نکردم . نه جراتش را داشتم نه تحملش را . دوباره تکرار کرد :
به من نگاه کن رز .
از جایم تکان نخوردم ناگهان صدای فریادش من را از جا پراند .
- مگه با تو نیستم لعنتی . مگه کری ؟
در واکنشی عصبی و بی اراده به سمتش چرخیدم و با لحن بغض آلودی بر سرش فریاد زدم : سر من داد نزن سامان .
سامان دست هایش را به نشانه ی تسلیم مقابل سینه اش گرفت و گفت ، خیلی خوب ، خیلی خوب . فقط بگو چرا ؟
خیره در نگاه بی تابش جواب دادم : چون عقلم هنوز میگه این بهترین کاره ... من مریضم سامان . اصلا معلوم نیست کی خوب بشم . شاید هم هیچ وقت ...
سامان میان حرفم دوید و گفت ، مزخرف نگو .
ملتمسانه نگاهش کردم و گفتم : مزخرف نیست سامان . تو استحقاق خوشبخت شدن را داری .
سامان با لحن کلافه ای زیر لب نالید ، مزخرفه رز مزخرفه . به من بگو دلت ... دلت چی می گه ؟
نگاهم را از نگاهش بریدم و با لحن محزونی زیر لب زمزمه کردم ، دلم می گه برو فرودگاه .
سامان لحظه ای مایوسانه نگاهم کرد بعد با غیض دنده را جا به جا کرد و گفت : باشه اگه دلت اینو می گه باشه فقط امیدوارم این عقل سلیمت به این زودی ها متوجه اشتباهش نشه چون تازه اون وقته که می فهمی چی به روز دل من آوردی .
ماشین را به حرکت در آورد و برای پایان دادن به بحث دکمه روشن پخش ماشین را فشرد . صدای موسیقی آن قدر غم انگیز بود که اشک هایم بی اراده جاری شدند .
همه رفتن کسی دور و برم نیست چنین بی کس شدن در باورم نیست
اگر این آخر و این عاقبت بود بجز افسوس هوایی در سرم نیست
همه رفتن کسی با ما نموندش کسی خط دل ما رو نخوندش
همه رفتن ولی این دل ما رو همون که فکر نمی کردیم سوزوندش
خیال کردم که این گوشه کنارا یکی داره هوای حال ما رو
یکی در این میون دلسوز ما هست نداره آرزو آزار ما رو
یه روز دور و برم صد تا رفیق بود منو امروز ببین تنهای تنها
بی اراده نگاهم به سمتش کشیده شد آرنج دستش را به لبه ی پنجره ماشین تکیه داده بود و پشت دستش را جلوی دهانش گرفته بود پهنای صورتش از اشکی بی صدا خیس بود . فقط خدا می دانست که چقدر دوستش داشتم اما خودخواهانه بود اگر یک فرصت دیگر برای فکر کردن بیشتر به او نمی دادم . با دلی مالامال از غم سرم را به شیشه ی سرد پنجره تکیه دادم و تا رسیدن به فرودگاه چشم هایم را به روی هم گذاشتم . سکوت قهر آلود و حزین سامان تا داخل سالن انتظار فرودگاه ادامه داشت . بعد چمدانم را روی زمین گذاشت و مقابلم ایستاد . در نگاه آشنایش سرزنشی آشکار موج می زد . تحملش را نداشتم تحمل آخرین نگاه را نداشتم ، سر به زیر انداختم و زیر لب زمزمه کردم : قهر نباش سامان همه اش به خاطر خودته .
سامان بالاخره لب باز کرد : اگه خاطرم ذره ای برات ارزش داره ، نرو .
بغضم را با آب دهانم فرو دادم و گفتم ، نه سامان . تو الان با احساست داری تصمیم می گیری . تنها که شدی خوب فکر کن اگه هنوز عاشق بودی زنگ بزن . اون وقت برمی گردم .
سامان لب هایش را روی هم فشرد و با تاسف سرش را تکان داد آهسته زیر لب زمزمه کرد : دیوونه .
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)