گریه ام تبدیل به هق هقی غریبانه شد . می خواستمش . دوستش داشتم . آخ خدایا .


سامان از شانه هایم گرفت و من را به عقب کشید با نگاهش التماسم می کرد .


- چرا جوابمو نمی دی رز . می خوای دیوونه ام کنی ؟ ... آره ؟


تکانم داد و عاجزانه نالید : یه چیزی بگو رز . جونمو گرفتی .


دیگر تحملش را نداشتم میان گریه تمام خشم و نارضایتی و عجزم را بر سرش فریاد زدم .


- می خوای بدونی چرا گریه می کنم ؟ آره . می خوای بدونی ؟ باشه بذار برات بگم . برای اینکه من مریضم . مشکوک به سرطان می فهمی .


خودم را از بین دست های سست شده ی سامان بیرون کشیدم پتو همانجا مقابل پاهای او روی زمین افتاد و من هق هق کنان به سمت ساختمان دویدم . آن شب برای تمام آینده ی از دست رفته ام تا می توانستم زار زدم . اما دیگر چه سود .