گردنبند را از جیبم در آوردم و آن را به سمتش گرفتم : فکر کردم ... لازمه که اینو بهت بدم .
سهراب سرش را بالا گرفت از دیدن گردنبند سرخ شد و با لحن شتابزده و شرم آلودی گفت : نیازی به این کار نیست رز . اون یه هدیه است .
سرم را تکان دادم و گفتم ، ازت ممنونم سهراب اما فکر می کنم این هدیه بیشتر مناسب مرجان باشه تا من .
سهراب سرش را پائین انداخت و گفت : متاسفم رز . من ... من فکر می کردم تونستم از گذشته ی خودم دل بکنم . من واقعا می خواستم که همه چیزو از نو شروع کنم اما مثل اینکه ... اشتباه می کردم .
هنوز دستم به سمت او دراز بود گفتم ، لطفا بگیرش سهراب .
سهراب سر برداشت و درمانده نگاهم کرد بار دیگر آرام زیر لب زمزمه کردم : خواهش می کنم .
سهراب لحظه ای به من و بعد به گردنبندی که دستم بود نگاه کرد عاقبت بر تردیدش غلبه کرد و دستش را برای گرفتنش پیش آورد . گردنبند را که در دستش رها کردم پتو را محکمتر از قبل دور خودم پیچیدم و زیر لب زمزمه کردم ، شب به خیر .
و بعد بدون هیچ حرف دیگری از او جدا شدم .
سامان کنار حوض وسط باغ منتظر قدم می زد با دیدنم گامی به جلو برداشت و مشتاقانه نگاهم کرد در همان لحظه ی اول کنجکاوی را از نگاهش تشخیص دادم اما هیچ کدام حرفی نزدیم با هم و شانه به شانه ی هم به سمت خانه ی پدر بزرگ حرکت کردیم اما همان طور که انتظار می رفت سکوت او خیلی طولانی نشد همین طور که دست هایش را در جیب های کاپشن اش فشرده بود سرش را رو به آسمان گرفت و گفت : خوب ! ... چی می گفت ؟
شانه ای بالا انداختم و گفتم ، هیچی .
نگاه سامان به سمت من چرخید و تکرار کرد : هیچی ؟
زیر لب جواب دادم ، گردنبندش را بهش پس دادم .
سامان حرفی نزد و من برای تغییر دادن مسیر افکارش موضوع صحبت را عوض کردم ، سامان !
نگاه سامان به سمت آسمان بود : هووم .
زیر لب پرسیدم ، مرجان . چرا برگشته ؟ مگه ... مگه ازدواج نکرده بود ؟
نگاه سامان به سمتم چرخید و گفت ، برات مهمه ؟
شانه ای بالا انداختم و گفتم : نه .
اما هنوز نگاه خیره سامان را به روی صورتم حس می کردم بنابراین نگاهش کردم و گفتم ، همین طوری پرسیدم . فقط می خواستم بدونم .
سامان نگاهش را به روبرو دوخت و نفس عمیقی کشید : اطلاع دقیقی ندارم . سهراب که هنوز حرف درستی نزده . هنوز بابا و مامان چیزی در این رابطه نمی دونن . اما این طور که من از علیرضا شنیدم جریان عقد موقت و ویزا یه داستان ساختگی بوده می گفت تمام این مدت تایلند پیش مادرش بوده . گویا مادره ایدز داشته . شوهرش وقتی فهمیده به قصد کشت کتکش زده و بعدم گم و گور شده . اینم رفته بوده اونجا که مثلا یه خاکی تو سر خودش و مادره بریزه ، مادره مرده . اونم برگشته ایران ... البته اگه حرفاش راست باشه . من بودم که اعتماد نمی کردم .
آهی کشیدم و زیر لب با لحن محزونی گفتم : ولی سهراب دوستش داره .
حرف بی غرضی بود اما سامان واکنش نشان داد از حرکت ایستاد و گفت ، صبر کن ببینم تو امشب یه چیزیت هست .
... رز ؟
ایستادم و به جانبش چرخیدم در نگاه بی قرارش نگرانی موج می زد : رز بگو ببینم چی شده ؟
سرم را تکان دادم و گفتم : هیچی ، هیچی نشده .
با نگاهش صورتم را می کاوید سرش را به نشانه ی مخالفت تکان داد و گفت ، نه یه چیزی هست . امشب نگاهت فرق کرده . تو مثل همیشه نیستی . یه چیزی هست که به من نمی گی .
لبخند کمرنگی به لب زدم و گفتم : دیوونه نشو سامان . مثلا چی ممکنه باشه ؟
سامان با همان لحن جدی و متفکر جواب داد : چه می دونم . هر چیزی هست به من بگو رز من دوستت دارم .
نگاه درمانده ام را از نگاه شوریده اش بریدم و از او رو برگرداندم اما او سرسختر از این حرف ها بود با دست چانه ام را گرفت و سرم را به سمت خودش چرخاند : با تواَم رز . می گی چی شده یا تا صبح همین جا نِگرت دارم .
بغض راه گلویم را گرفته بود اما برای راضی کردن او مجبور بودم بخندم میان خنده ای که از گریه برایم تلختر بود گفتم :
- تو امشب دیوونه شدی . فکر کنم به خاطر بدر کامل ماهه .
سامان چانه ام را رها کرد و با لحن کلافه ای گفت : مسخره نشو رز . تو داری گریه می کنی .
حق با او بود با تمام کوشش مسخره ام برای خندیدن باز اشک در چشمانم حلقه زده بود با این حال با سماجت مسخره تری گفتم ، اوه . خودم فکر می کردم دارم می خندم . تو چطور هنوز فرق بین خندیدن و گریه کردن را نمی دونی ؟
دست های سامان بالا آمد و محکم بازوهایم را در دست گرفت : رز بذار خیالتو راحت کنم تا زمانی که نگفتی چه مرگته نمی ذارم از اینجا جُم بخوری .
آن قدر مستاصل شده بودم که نفهمیدم این حرف احمقانه چطور از دهانم خارج شد .
- نمی تونم سهرابو فراموش کنم سامان ، متاسفم .
سامان چیزی نگفت . هیچ حرفی نزد . کوچکترین صدایی از او نشنیدم و این در نظرم غیر طبیعی بود سر برداشتم و نگاه آشفته و غمبارم را به صورتش دوختم . مردمک های سیاهش پشت هاله ای از اشک می درخشید نگاهم که در نگاهش افتاد لب هایش تکان خورد و با لحن ناباورانه ای زیر لب زمزمه کرد ، دروغ می گی .
لحنش آن قدر مایوسانه بود که به گریه افتادم . تحمل دیدن نگاه اشکبارش را نداشتم خودم را به او نزدیک کردم .
کلمات خارج از اراده و پشت سر هم بر زبانم جاری شد :
- منو ببخش سامان . می خوام برگردم امریکا . من نمی تونم دوسِت داشته باشم .
صدای ضربه های سنگین قلبش را می شنیدم . عطر وجودش برایم دلپذیرترین بوها بود اما افسوس که نمی توانستم ، نمی توانستم او را برای همیشه داشته باشم . سامان هنوز بازوهایم را می فشرد با لحن بغض گرفته و سنگینی زیر لب پرسید :
- چرا . به خاطر سهراب ؟
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)