منتظر و دلواپس نگاهش کردم اما او جمله اش را تمام نکرد بنابراین از فرصتی که پیش آمده بود استفاده کردم و با لحن مرددی پرسیدم : از کجا فهمیدی که اون گردنبند سهراب ؟
سامان نگاهش را از من گرفت و به سمت پنجره چرخاند لحظاتی بعد دوباره نگاهم کرد و گفت ، چند شب پیش تو باشگاه زنجیرش پاره شد . من اونجا بودم
جواب سوالم را گرفته بودم برای همین از ترس اینکه سامان سوالی دیگری در این باره بپرسد پیش دستی کردم و گفتم :
- باشگاه می رید ؟ چه رشته ای .
سامان شانه ای بالا انداخت و گفت : گاهی اسکواش ، گاهی تنیس .
و بلافاصله با سوالش به من فهماند که : " اگه فکر کردی می تونی از زیرش در بری ، کور خوندی "
- گردنبندو ... خود سهراب بهت داد ؟
من فقط سرم را تکان دادم و او دیگر حرفی نزد بقیه راه در سکوت طی شد و این سکوت آزار دهنده و سنگین تا زمانی که پشت میز رستوران نشستیم همچنان ادامه داشت . بعد از سفارش غذا ، سامان دست هایش را روی میز گذاشت و همراه با لبخند کمرنگی گفت : ولی جالبه ها . تو الان دو گردنبند عین هم داری . به نظر می رسه باید شیفتی ازشون استفاده کنی .
یکی من ، یکی اون ... دو تا من ، یکی اون ... یکی من ، باز دوباره یکی من .
لبخندی کنترل نشده به لب زدم و وقتی که سکوت کرد گردنبندش را از گردنم باز کردم و روی میز گذاشتم : سامان ... کاری که تو کردی ... برام خیلی ارزشمنده . اما ... بهتره که این پیش تو باشه .
سامان لبخند محوی به لب زد و پرسید : چرا ؟ نو که اومد به بازار کهنه می شه دل آزار ؟
با لحن شتابزده ای گفتم : نه . مسئله این نیست .
لبخند از روی لب های سامان محو شد با لحن گرفته ای پرسید ، پس چیه ؟
گردنبند را به سمتش هل دادم و گفتم : سامان تو قراره وقتی بزرگ شدی این گردنبند را بدی به همسرت .
سامان از این حرف من به خنده افتاد و من متوجه بیان اشتباهم شدم . سامان انگشتش را پشت لبش کشید و گفت :
- حالا کو تا بزرگ بشم . تا اون موقع باشه پیش تو امانت .
- اما ...
سامان گردنبند را بار دیگر به سمت من هل داد و گفت : من هدیه ای را که دادم ، هرگز پس نمی گیرم . اینو سهراب بهت نگفته .
درمانده نگاهش می کردم که از پشت میز بلند شد و گفت ، معذرت می خوام . می رم دستشویی دستامو بشورم .
کارم از ریشه اشتباه بود و من به خاطر این بی فکری به خودم لعنت فرستادم و در دل خودم را سرزنش کردم : " خواستی ابروشو درست کنی ، چشمشم کور کردی . اَه . "
سر خورده و دمق ، گردنبند را از روی میز برداشتم و بار دیگر آن را به گردنم آویختم .
بعد از ظهر زمانی که به ویلا برگشتم هوا کاملا گرفته و ابری بود و همه به نوعی تحت تاثیر شرایط جوی کسل و افسرده به نظر می رسیدند . طولی نکشید که باران گرفت و تا شب بی وقفه بارید . شب بعد از شام پدر بزرگ برای استراحت به اتاقش رفت و دایی ها برای صحبت در مورد مسائل کاری شرکت به طبقه بالا رفتند . زن دایی ها در حالی که با تپه ی بزرگی از باقلا و لوبیا سبز خودشان را مشغول کرده بودند آرام آرام گپ می زدند . بچه ها دور آتش شومینه جمع بودند . پسرها پچ پچ می کردند و سر به سر هم می گذاشتند . آیدا هم با کتابی از نویسنده محبوبش ، خودش را مشغول کرده بود . آرام و بی صدا کنارش نشستم . سر برداشت و به رویم لبخند زد . جواب لبخندش را با لبخند دادم و گفتم :
- چی می خونی ؟
آیدا طوری کتاب را بالا گرفت تا من بتوانم جلدش را ببینم آرام زیر لب زمزمه کردم : خاکستر رُز ؟
آیدا سرش را تکان داد و گفت : توصیه می کنم حتما بخونیش . فوق العاده است . ببین شروعش اینه " عشق صدای فاصله هاست . صدای فاصله هایی که غرق ابهامند . " قشنگه نه ؟
سرم را تکان دادم و گفتم : بله زیباست .
صهبا در حالی که با استکانی نیمه پر از آب پشت اُپن آشپزخانه ایستاده بود پرسید : کی می خواد بدونه تو چند سالگی ازدواج می کنه ؟
پسرها خندیدند اما صهبا بدون توجه به آنها به سمتمان آمد و مقابل شومینه روی زمین چهار زانو زد .
- هر کی مایله بیاد جلو . رز اول تو بیا .
مردد نگاهش کردم و گفتم : چه کار کنم ؟
صهبا با دست به سمت راستش اشاره کرد و گفت : بیا بشین اینجا . می گم باید چی کار کنی .
از جایم بلند شده بودم که سامان هم سر پا ایستاد و گفت : منم هستم . و به دنبال او آرش : منم همین طور .
آیدا کتابش را روی مبل گذاشت و از جایش بلند شد : منم .
صهبا هیجان زده رو به سهراب کرد و گفت ، تو چی سهراب . نمی یای ؟ بیا محافظه کار ضرر نمی کنی .
عاقبت سهراب هم به جمع ما پیوست همگی روی زمین دور صهبا نشسته بودیم که نفس عمیقی کشید و گفت ، همین اول گفته باشم مسخره بازی نیستا . اگه کسی بخنده جواب اشتباه در می یاید . سامان با تواَم . تو هم همین طور آرش خان . هرهر و کرکر ممنوع .
آرش غر زد : خوب حالا شروع کن بینیم حوصله مون سر رفت .
صهبا سرش را تکان داد و گفت خیلی خوب ساکت ! بذارین اول توضیح بدم . اول یه انگشتر به من بدین . ترجیحا حلقه باشه . هر چی ساده تر بهتر .
آیدا بلافاصله انگشترش را داد صهبا استکان را بالا گرفت و گفت : خوبه . حالا یکی یه تار مو از کله هاتون بکنین . ترجیحا بلند باشه .
آرش غر زد ، برو بینیم بابا ، ترجیحا . ترجیحا . مردم می رن خداد تومن پول می دن مو می کارن ، اون وقت ما ...
سامان میان حرفش دوید و گفت ، خوب حالا . این قدر کِنس نباش آرش . تو که روزی ده بار گیسات تو چنگولای صهبا ریشه کن می شه حالا این یه دونه هم روش .
بعد رو به صهبا کرد و ادامه داد : اصلا صهبا خودشو بتکونه ، همه رقمی مو پیدا می شه . صهبا جان ، قربون دستت یه زحمتی بکش شاید منم از زحمت مو کندن نجات دادی .
صهبا غر زد : اصلا به من چه . رز تار موت آماده است ؟
یک تار مو از سرم جدا کردم و به دستش دادم به دنبال من بقیه هم به تقلا افتادند و با تار مویی در دست منتظر نشستند صهبا تار مویم را گرفت و گفت ، بسیار خوب . این کارو می کنیم . شما استکانو می ذارین رو ساعد دست چپتون . دقیقا اینجا ، روی نبضتون . بعد من تار موتونو به این حلقه گره می زنم و بالای سطح آب بی حرکت داخل استکان نگه می دارم حلقه خودش کم کم شروع به حرکت پاندولی می کنه اون قدر عقب جلو می ره که به دیواره ی استکان می خوره اون وقت ما می شماریم . هر چند بار که حلقه به استکان خورد و صدا کرد می شه سنی که شما تو اون سن ازدواج می کنین .
پسرها زیر لبی می خندیدند اما هر بار که نگاه صهبا به سمتشان می چرخید نیش هایشان خود به خود جمع می شد و محتاطانه سر تکان می دادند . صهبا اول از همه کارش را با من شروع کرد . استکان را روی مچ دستم گذاشت و تار مویم را به حلقه گره زد بعد نفس عمیقی کشید و گفت ، خیلی خوب شروع می کنیم . همه تمرکز کنین .
سامان کمی خودش را جلو کشید و چشم هایش را تنگ کرد : تمرکز می کنیم .
و بعد صهبا کارش را شروع کرد طولی نکشید که حلقه شروع به نوسان کرد و بعد ضربه ها شروع شد همه زیر لب ضربه ها را می شمردیم . یک ، دو ، سه ، چهار ، پنج ، ... بیست ودو ، بیست و سه ، بیست و چهار ، بیست و چهار ، بیست و چهار ... کم کم حلقه از نوسان افتاد و در نهایت سر جایش ایستاد .
صهبا سرش را بالا گرفت و درست مثل اینکه فتح بزرگی کرده باشد ندا داد : بیست و چهار ! رز تبریک می گم . تو سال دیگه عروسی می کنی .
از این حرف صهبا به خنده افتادم و گفتم : واقعا ؟
صهبا قاطعانه جواب داد : ضمانت می کنم . این یه روش آزمایش شده است .
آیدا هیجان زده مچ دستش را جلو آورد و گفت : حالا من . صهبا شروع کن .
و صهبا شروع کرد و ما دوباره شمردیم . " بیست و سه "
صهبا نفس عمیقی کشید و گفت : سه سال دیگه آیدا . برو بذار باد بیاد . بعدی .
تعداد ضربه های آرش به بیست و هفت رسید و او ناراضی زیر لب غر زد : اُی بخشکی شانس . بیست و هفت تا ؟!
صدای سه تا از ضربه هاش ضعیف بود نیم حساب نمی شن ؟
سامان او را با فشار آرنجش به عقب هل داد و گفت ، چونه بی چونه . توقف بی جا مانع کسب است . برو رد کارت برو . بعد رو به سهراب کرد و گفت : بده بیاد اون زلفچی تو بینیم .
سهراب فقط خندید و سامان در حرکتی سریع ، تار مویی از موهای جلوی سرش جدا کرد و به دست صهبا داد : بفرما مواد لازم آماده است می تونی شروع کنی .
همان عملیات برای سهراب هم تکرار شد و ما باز با هم شمردیم : " بیست و سه ، بیست و چهار ، بیست و پنج ، بیست و پنج ، بیست و ... "
حلقه از حرکت ایستاد و صهبا با لحن هیجان زده ای گفت : بیست و پنج ! وای یعنی همین امسال . سهراب تو همین امسال عروسی می کنی .
بعد استکان را روی زمین گذاشت و نالید : وای . مامان . حالا من چی بپوشم ؟
آیدا بار دیگر استکان را به دست صهبا داد و گفت : خوب حالا تو ام .هنوز سامان مونده .
سامان دستش را جلو آورد و با لحن پر شیطنتی گفت ، ببین می شه یه کاری کنی عروسیم به زمستون نیفته . ترجیحا تو فصل بهار باشه بهتره .
صهبا غر زد ، اصلا ولش کن اگه می خوای مسخره بازی کنی ...
سامان میان حرفش دوید و گفت ، باشه . جون صهبا اگه مسخره بازی کنم . شروع کن
صهبا مشکوکانه نگاهش کرد و بعد کارش را شروع کرد . ما هم مثل دفعات قبل شمردیم : " نوزده ، بیست ، بیست و یک ، بیست و ... بیست و ... ، بیست و دو ، بیست و ... ، بیست و ... "
حلقه از حرکت ایستاد .
- بیست و دو ! یعنی من پارسال ازدواج کردم ؟!
آرش میان خنده گفت ، شایدم معنی اش این باشه که تو سرنوشت تو هیچ ازدواجی وجود نداره . متاسفم سامان تو دیگه نسلت منقرض شد .
همه خندیدیم و صهبا اعتراض کرد : نخیرم . از بس مسخره بازی در آورد . من که گفتم این جوری جوابش اشتباه در می یاد سامان آهی کشید و گفت : حرص نخور صهبا جان . من مظلومانه به سرنوشتم تن می دم اما چیزی که مهمه اینه که اگه دقت کرده باشین از این آزمایش تجربی می شه چند تا نتیجه گرفت .
لحظه ی کوتاهی نگاهم کرد و گفت ، اول اینکه این طور که بوش می یاد هیچ کدوم از اعضای این خونواده با هم ازدواج نمی کنن و دوم ، اگه من الان یعنی این وقت شب برم خونه پیش اون زنم همون که پارسال باهاش ازدواج کردم ! اگه با ساتور آشپزخونه قیمه قیمه ام نکنه حتما با کون لَقَت بیرونم می ندازه پس می شه من امشبو اینجا بمونم .
ترو خدا . فقط یه امشبو .
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)