" نه ، امکان نداره " . صبح با این جواب از خواب بیدار شدم . اگر از خودم می پرسیدم چرا ؟ دلیل قاطعی برایش نداشتم فقط حس می کردم برای رها شدن از شر آن آشفتگی ذهنی به یک جواب سریع و قاطع نیاز دارم و آن جواب فقط می توانست " نه " باشد . سر میز صبحانه ، مدام نگاهم بین سهراب و سامان در حرکت بود . بی اختیار این سوال در ذهنم می چرخید که : سهراب ؟... سامان ؟... یا هر دو ؟ اما در آن لحظه هر دوی آن ها بی خبر و راحت مشغول خوردن صبحانه شان بودند . آن قدر معمولی که من فکر کردم می بایست گزینه چهارم " هیچکدام " را هم به گزینه هایم اضافه کنم . زن دایی استکان چایی شیرین برایم گذاشت و من با آهی عمیق تصمیم گرفتم که دیگر به آن افکار استرس زا توجهی نکنم . ظرف مربا را از وسط میز برداشتم ظرف کره و خامه هم نزدیکم بود اما دستم به نان سنگک نمی رسید هر چند نان سنگک را به تمام نان ها ترجیح می دادم ، مجبور شدم از نان ذرتی که مقابلم بود بردارم . هنوز دو دل به ظرف نان ذرت نگاه می کردم که سامان ظرف نان سنگک در مقابلم گرفت و با دهن پر گفت : این قدر استخاره نکن . بخور می خوایم بریم . از ذهنم گذشت ، " چی کار نکنم ؟ " اما فقط نگاهش کردم و گفتم : کجا ؟ سامان کمی از چای شیرینش را هورت کشید و گفت ، یه جای خوب . تو بخور حالا . مطیعانه تکه ای نان برداشتم و مشغول شدم . اما تمام ذهنم باز از آن سوال چهار گزینه ای سمج پر شد . شاید اگر سامان آن قدر برایم عزیز نبود پیدا کردن جواب این سوال هم تا این حد برایم حیاتی نمی شد . تنها کسی که از علاقه من به سهراب خبر داشت سامان بود . آیا ناخواسته و ندانسته قلب سامان را شکسته بودم ؟ با این فکر نگاهم را بالا گرفتم و به صورت سامان دوختم او هم داشت نگاهم می کرد با دیدن نگاه مضطربم چشم هایش را تنگ کرد و با حالت پرسش باری سرش را تکان داد . لبخند کمرنگی به رویش زدم و در حرکتی آرام سرم را بالا انداختم در آن لحظه با تمام وجود آرزو کردم که در مورد او اشتباه کرده باشم . اصلا دلم نمی خواست شرایطی پیش بیاید که من مجبور شوم با انتخابم او را از خودم برنجانم . بعد از خوردن صبحانه ، لباس پوشیدیم و به همان جای خوبی رفتیم که سامان وعده اش را داده بود . چیزی شبیه یک بازار مکاره . اسم دقیق ترش را صهبا برایم گفت ، به این میگن شنبه بازار . بساطیه ها . از شیر مرغ تا جون آدمی زاد توش پیدا میشه . ضرب المثل را قبلا در کتابم خوانده بودم بنابراین می دانستم که احتمالا در آنجا ، چیزهای جالبی خواهم دید و حقیقتا هم جای جالب و با صفایی بود نگاه مشتاقم در بین آن شلوغی از یک نقطه به نقطه ای دیگر می دوید . آدم های مختلف با قیافه ها و ظاهر جور واجور درهم می لولیدند انگار همه دنبال چیزی بودند کسی یک جا بند نبود . صدای بلند و زنگدار فروشنده ها با صدای جیغ مانند مرغ و خروس هایی که برای فروش آورده شده بودند و صدای همهمه ی مشتری ها و عابران گذری که یا در حال چانه زدن بودند یا صحبت کردن درباره ی خریدهایشان همه با هم تبدیل به یک ملودی خوشایند شده بود که در وجود انسان ایجاد هیجان می کرد عده ای روی زمین بساط پهن کرده بودند و عده ای روی گاری . تنوع اجناس فروشی باعث شگفتی ام شده بود همه چیز آنجا پیدا می شد از خاروبار گرفته تا رخت و لباس و ماهی و میگو . وسایل تزئینی ، هنرهای دستی ، اسباب بازی های دست ساز ، مجسمه های سفالی ، لباس های محلی زیبا ... به قدری چیزهای جالب برای دیدن و تماشا فراوان بود که خواه ناخواه ، کنار هر بساط دقایقی می ایستادیم . همه چیز برایم تازگی داشت . غالب مردم با لهجه محلی صحبت می کردند که شنیدنش برایم جالب بود با علاقه به دهان فروشنده ها چشم می دوختم و به نحوه ی تلفظشان دقت می کردم . نوع برخوردشان به قدری ساده و صمیمی بود که دلم می خواست می توانستم تمام اجناسشان را یکجا بخرم هر چند انجام این کار امکان پذیر نبود اما من هم دست خالی برنگشتم ، دو تا دامن بلند نخی با راه راه های رنگی خریدم و همین طور یک جفت صندل دست دوز زیبا که نوک اش پیچی رو به بالا داشت یک جعبه ی جواهرات ظریف که با صدف و گوش ماهی ساخته شده بود و یک گردنبند با مهره های آبی که آویزهای شیشه ای براق داشت . بقیه هم هر کدام چیزهایی خریدند . خریدهایمان که تمام شد چیزی به ظهر نمانده بود طبق عادت نگاهی روی صفحه ی ساعتم انداختم با دیدن عقربه های بی حرکتش بی اختیار آه کشیدم به عقب برگشتم و به سامان که در کنارم بود گفتم : سامان ، ساعت من باطری تموم کرده . از کجا می شه یک باطری خرید ؟ سامان انگشتانش را لا به لای موهایش فرو کرد و با حالتی متفکر نگاهی به اطرافش انداخت : یه کم باید پیاده روی کرد . بعد نگاهش را روی صورتم ثابت کرد و پرسید ، حالشو داری ؟ سرم را تکان دادم و گفتم ، اشکالی نداره ... اگه تو خسته نباشی ، من خسته نیستم . سامان شانه ای بالا انداخت و گفت ، منم نیستم ... پس بزن بریم . بعد رو به آیدا و صهبا که یک قدم جلوتر از ما مشغول تماشا و زیرو رو کردن دسته ای از روسری های منگوله دار محلی بودند کرد و گفت ، من و رُز می ریم چایی و زود برمی گردیم . آیدا نگاهی روی صفحه ساعتش انداخت و گفت : زود می یاین ؟ مامان اینا رفتن چند کیلو ماهی بخرن و بیان . دیگه می خوایم برگردیم ویلا . سامان هم نگاهی روی صفحه ساعتش انداخت و گفت : خیلی خوب اگه تا نیم ساعت دیگه برنگشتیم ، شما برین ما خودمون تاکسی می گیریم . می یام . آیدا سرش را به نشانه موافقت تکان داد و سامان خطاب به من ادامه داد : بزن بریم رُز . الان ظهر می شه مغازه دارا تعطیل می کنن . سرم را به نشانه موافقت تکان دادم و بعد از خداحافظی با آیدا و صهبا دنبال او دویدم برای اینکه او را در آن ازدحام و رفت و آمد گم نکنم دستم را دور ساعد دستش انداختم و در یک تلاش نفس گیر سعی کردم سرعت قدم برداشتنم را با گام های بلند او هماهنگ کنم . بعد از طی کردن مسافتی نسبتا طولانی تقریبا نفسم بند آمده بود که سامان مقابل یک ساعت فروشی ایستاد و بعد هر دو با هم وارد شدیم . سر فروشنده خلوت بود و سریع کارمان را راه انداخت از آنجا که بیرون آمدیم سامان نفس عمیقی کشید و گفت ، بریم دیگه ؟ لبخندی به رویش زدم و سرم را به نشانه موافقت تکان دادم اما همین که خواستیم از عرض خیابان عبور کنیم چشمم به یک مغازه طلا فروشی افتاد و به یاد گردنبند سهراب افتادم گام هایم سست شد موقعیت خوبی بود تا برای تعمیر زنجیر بریده اش اقدام کنم اما با وجود سامان در کنارم برای گرفتن یک تصمیم درست مردد مانده بودم سامان که انگار متوجه تردیدم شده بود به سمت من برگشت و گفت : چیه ؟ چیزی شده ؟ چیزی رو فراموش کردی ؟ تند و شتابزده سرم را تکان دادم و با چند گام بلند خودم را به او رساندم ، نه ، نه چیزی نیست . حالا من از سامان جلو افتاده بودم و او هنوز ایستاده بود . پرسید ، اگه کار دیگه ای هست .... به سمتش برگشتم و گفتم ، نه دیگه الان دیره . باشه برای یک وقته دیگه . سامان از جا کنده شد با لحن قاطع و قانع کننده ای گفت ، ما که تا اینجا اومدیم . چرا یه وقت دیگه . مگه نشنیدی که شاعر میگه : کار امروز را به فردا مسپار . مقابلم ایستاد و نگاه منتظرش را به صورتم دوخت ، خوب ! ... حالا کجا بریم ؟ لحظه ای مردد نگاهش کردم و بعد با لحن آرام و نامطمئن زیر لب جواب دادم : طلا فروشی . یک کاری اونجا دارم . سامان بشکنی زد و گفت : بذار حدس بزنم . یه سرقت مسلحانه است ؟ همین طور که به سمت مغازه طلا فروشی می رفتیم لبخندی زدم و گفتم : اشتباه نکنم من یک ... یک ... چی بهش می گید ؟ سامان بلافاصله جواب داد : شهروند . سرم را به نشانه تایید تکان دادم و گفتم : آ ... آره . شهروند ! من یک شهروند خوبم . خصوصا حالا که تصمیم گرفتم برای همیشه در ایران بمونم . سامان در آستانه ی در به سمت من برگشت و شگفت زده نگاهم کرد : راست نمی گی ! لبخند به لب سرم را تکان دادم و گفتم : چرا . راست می گم . سامان با لحن نامطمئنی پرسید : خوب ... چی باعث شد از خر شیطون پیاده بشی ؟ در حالی که وانمود می کردم در حال تماشای سرویس های طلایی پشت ویترین مغازه هستم جواب دادم : من هیچ وقت سوار خر شیطون نشده بودم . اِ ... همین دو شب پیش نبود که نزدیک بود منو به خاطر باز کردن چمدونت از وسط جِر بدی . از حرفش به خنده افتادم و در حالی که از کنارش می گذشتم تا وارد مغازه شوم گفتم : اون موقع هنوز ویلای پدر بزرگ را ندیده بودم . فراموش نکن که اون مِلک هدیه تولد منه . در آستانه ی در بار دیگر به جانبش چرخیدم و گفتم ، تو که شرط پذیرفتنش را فراموش نکردی پسر دایی جان . سامان که برای داخل شدن بی طاقت شده بود دستش را به درگاه گرفت و گفت : جون ساقی ، انرژی واسه خندیدن ندارم برو تو . خوشامدگویی صاحب مغازه درست مثل آخرین ضربه چکش چوبی قاضی دادگاه بحثمان را فیصله داد ، مرد فروشنده نگاه سریعی به ما انداخت و با لحن شاد و با روحیه ای گفت ، ان شاء ا... به سلامتی برای خرید حلقه عقد تشریف اوردین دیگه ... اتفاقا یه سری حلقه جدید برامون رسیده . خیلی شیک و ظریف بیارم خدمتون . درجواب دادن به سوال غیر منتظره ای که ناخواسته پیش آمده بود درماندم از گوشه چشم نگاهی به سمت سامان که در کنارم مقابل پیشخوان ایستاده بود انداختم نگاه او هم به سمت من چرخید همین طور که نگاهم می کرد جواب داد : شرمنده ، ایشون آقاشونو جا گذاشتن ، منم خانممو . نگاهش را به سمت مرد مغازه دار چرخاند و ادامه داد : ان شاءا... یه وقت دیگه دسته جمعی خدمت می رسیم . مرد فروشنده از شنیدن این حرف به خنده افتاد خیلی اشتباه خودش را به روی خودش نیاورد انگشتان هر دو دستش را روی میز پیشخوان درهم گره زد و گفت : ان شاءا... ما در خدمتیم . بعد ساکت شد و منتظر نگاهمان کرد که یعنی : " پس الان کارتون چیه ؟ " اما من تمام حواسم به جمله سامان بود : ایشون آقاشونو جا گذاشتن منم خانممو . " یعنی امکان داشت که من اشتباه کرده باشم ؟ صدایش نگاه مات و حواس پرتم را به سمت خود کشاند . - رز . نگاهم از چهره ی او به سمت مرد فروشنده چرخید با دیدن نگاه منتظرش با عجله سرم را تکان دادم و گفتم ، بله بله الان . چند لحظه اجازه بدید . کمی هول شده بودم . محتویات کیفم را زیر و رو کردم و گردنبند سهراب را بیرون کشیدم از نگاه کردن به چشمان سامان وحشت داشتم می ترسیدم همان چیزی را در نگاهش ببینم که از آن می ترسیدم . گردنبند را مقابل مرد فروشنده روی میز پیشخوان گذاشتم و با صدای ضعیفی گفتم : میشه زنجیرش را تعمیر کرد ؟ مرد گردنبند را از روی میز برداشت و همین طور که براندازش می کرد جواب داد : بله خانم . چرا نمی شه . حواسم به حرکات او بود که سامان سرش را به سرم نزدیک کرد و زیر لب پرسید : گردنبند سهرابه ؟ انگار سطلی آب داغ روی سرم خالی کرده باشند بهت زده نگاهش کردم که گفت : مال منو که پاره نکردی ؟ کردی ؟ سرم را تکان دادمو گفتم : نه اما ... تو چطور متوجه شدی ؟ سامان بی اینکه نگاهم کنه شانه ای بالا انداخت و گفت ، نمی دونم پیش تو چه گافی دادم . که همه اش فکر می کنی من خنگم . با لحن عذر خواهانه ای گفتم : منظور من این نبود . نگاه سامان به سمت من چرخید و در نگاهم گره خورد می خواست حرفی بزند که صدای فروشنده نگاهمان را از هم جدا کرد و به سمت خود کشاند . - فقط این ... ممکنه کارش یه کم طول بکشه . سامان قبل از من لب باز کرد و پرسید : چقدر مثلا ؟ فروشنده جواب داد ، می تونین بعد از ظهر یه سری بزنین ؟ حوالی دو ، دو و نیم . می خواستم با یک جواب نه گردنبند را پس بگیرم که سامان باز پیشدستی کرد و گفت ، اشکالی نداره . همون ساعت مزاحمتون می شیم . مایوسانه تگاهش کردم . اما او بی توجه به من کیف پولش را از جیب پشتی شلوارش بیرون کشید و گفت : - چقدر می شه ؟ مرد فروشنده همین طور که زیر رسیدی را که نوشته بود امضا می کرد جواب داد : قابلی نداره آقا . - خواهش می کنم . مرد رسید را به دست سامان داد و گفت : بذارین باشه بعد از ظهر که اومدین حساب می کنیم . سامان سرش را به نشانه ی موافقت تکان داد رسید را داخل کیف شلوارش گذاشت و تشکر کرد . همین طور که کیفش را داخل جیب شلوارش جا می داد نگاهی به من انداخت و گفت : بریم ؟ نگاهش کردم و گفتم : حالا عجله ای نبود که . می گذاشتیم برای یک وقت دیگه . سامان با ملایمت به جلو هل ام داد و گفت ، تو برو حالا ... آقا با اجازه . مرد سری تکان داد و زیر لب جواب داد : به سلامت . پا که از مغازه بیرون گذاشتیم موبایل سامان زنگ زد و او بلافاصله جواب داد : جونم . الو ... بگو می شنوم ... دارین می رین ؟ خوب باشه برین شما . ببین ! کار ما یه کم طول می کشه ... احتمالا تا بعد از ظهر . نهارو بیرونیم . خواستم اعتراض کنم که سامان دستش را به نشانه ی سکوت بالا گرفت و ادامه داد : باشه . کار دیگه ای نداری ؟... چی ؟ چی بخرم ؟ ... گوشی ، گوشی . گوشی تلفن را پائین گرفت از تیر چراغ برق پرسید ، می بخشین آقا . این طرفا نونوایی هست ؟ ... اِ . چرا پس ؟ بعد گوشی را بالا گرفت و گفت : پرسیدم میگه آرد گرون شده ، شاترا اعتصاب کردن ... باشه ... هستم ... قربانت . تلفن را قطع کرد و خطاب به تیر چراغ برق ادامه داد : قربون آقا . از حرکتش به خنده افتادم . سامان گوشی را داخل جیب پالتویش گذاشت و بعد یقه اش را بالا کشید : فرمودن مواظبتون باشم همین طور که در کنارش قدم برمی داشتم پرسیدم : کی ؟ سامان جواب داد : مامان خانم . پرسیدم : خوب حالا کجا می ریم ؟ سامان کنار خیابان ایستاد و برای یک تاکسی خالی دست تکان داد : دربست . تاکسی مقابل پایمان ایستاد سامان همین طور که در را برایم باز می کرد جواب داد : یه رستوران خوب سراغ دارم . بپر بالا. هنوز ذهنم درگیر قضیه ی گردنبند بود . چطور سامان گردنبند سهراب را شناخته بود ؟ آیا چیزی در این رابطه می دانست ؟ در تمام مدت با خودم کلنجار می رفتم که سوالی را که در ذهنم می چرخید از او بپرسم یا نه . اما صدای سامان رشته ی افکارم را پاره کرد و نگاهم را به سمت خود کشاند : ساکتی ! لبخند کمرنگی به رویش زدم و او ادامه داد : گردنبند سهراب ...
ادامه دارد...............
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)