در جوابش نوشتم:من خوبم.مگه ساعت چنده؟
باز sms زد:چايي معطل قنده...خوب خَره،ساعت رو صفحه تلفنت هست.يک و نيمه.
در جوابش نوشتم:اصلا تو خودت چرا هنوز نخوابيدي؟
جواب داد:از عوارض شب بازي کردن با آتيشه.مي گم يادت نيست آب خوردي.آفتابه رو کجا گذاشتي مي خوام برم دستشويي.
نوشتم:آفتابه؟!آفتابه چي هست؟
سامان در جوابم نوشت:آفتابه؟...اووم...يه جور کوزه سفاليه.
پرسيدم:کوزه سفالي؟!با اون مي ري دستشويي؟مي خواي چي کار؟
سامان جواب داد:هيچي بابا،يه وقت ديدي خواستم عکس مينياتوري بگيرم لازم مي شه.
با خنده سرم را تکان دادم و برايش پيام فرستادم:تو قطعا مشکل داري.
بلافاصله جواب فرستاد:آره.واقعا وشديدا.جون من آفتابه رو نديدي؟
در جوابش نوشتم:چرا ديدمش.داشت تو خيابون مي رفت.
اين را از خودش ياد گرفته بودم.اما از رونرفت پرسيد:اِ...راس ميگي؟کدوم وري.از اين وري يا از اون وري؟
برايش نوشتم:سامان از موبايل من داره دود در مياد.
پيام فرستاد:نترس چيزيش نيست.داره بي تربيتي مي کنه.نقطه چين موبايلا اين شکليه.
برايش نوشتم:بي ادب!
و او باز پيام فرستاد:اي بابا،خشن!چرا مي زني؟مگه من چي گفتم منظورم ازنقطه چين زنگ خطرش بود چيزي نبود که.
و بلافاصله ادامه داد:اصلا از خيرش گذشتم.مي دوني چيه.تو اصلا فرهنگ استفاده از پيام کوتاهو نداري.ما رفتيم.زَت زياد.
و بعد از آن ديگر پيامي نيامد واقعا از اينکه سامان آشتي بود خوشحال بودم با خيالي آسوده نفس عميقي کشيدم و گوشي موبايل را روي تخت گذاشتم ساعت تقريبا دوي بعد از نيمه شب بود اما دلم يک نوشيدني گرم مي خواست.
براي رفتن به آشپزخانه از تختم پايين آمدم و آرام از لاي در اتاق به بيرون سرک کشيدم همه چراغ هاي داخل ساختمان خاموش بود و همه جاتاريک به نظر مي رسيد بدون ايجاد سر و صدا از لاي در بيرون خزيدم.همين طور که
از پله ها پايين مي رفتم گره کمربندم را محکم کردم پايين پله ها نگاهي به دور و برم انداختم و کورمال،کورمال به سمت آشپزخانه قدم برداشتم نزديک ورودي آشپزخانه به گلدان بزرگ نخل مصنوعي خوردم سر باريک يکي از برگ ها
داخل چشمم رفت همين طور که چشمم را مي ماليدم زير لب غر زدم:لعنتي.اين ديگه چي بود؟
ناگهان چراغ آشپزخانه روشن شد و من از جا پريدم:اوه خداي من.
به دنبالش صداي سهراي را شنيدم که گفت:چي شد؟
از ديدنش در آشپزخانه جاخوردم دستپاچه و معذب لبه هاي يقه باز ربدوشامبرم را با دست به هم رساندم و با لحني عصبي و معترض گفتم:منو ترسوندي.
سهراب جواب داد:آره...معذرت مي خوام عمدي نبود.
مکثي کرد و پرسيد:چيزيت شد؟
با وجودي که يکي از چشم هايم نم نمي نيمه باز بود خودم را از تک و تا نيانداختم با يکدندگي به چشم هايش زل زدم و گفتم:نه من خوبم.
سهراب پشتش را به من کرد و در حالي که از داخل کابينت بالايي ليواني بر مي داشت پرسيد:چيزي مي خواستي؟
تمام حواسم به حرکات او بود از ذهنم گذشت:<<اين وقت شب اينجا چه کار مي کنه؟>>
با وجودي که مطمئن نبودم هنوز هم يک نوشيدني گرم مي خواهم يا نه.با لحن حواس پرتي جواب دادم:اووم...يه نوشيدني.
سهراب با ليواني پر از آب به سمت من چرخيد و گفت:تو يخچال شير هست.مي خواي گرم کنم.
با لحن هول و شتاب زده اي گفتم:نه...نه.نيازي نيست.آب هم خوبه.
با اين حرف من سهراب به سمت من آمد و مقابلم ايستاد يقه ربدوشامبرم را محکمتر از قبل در چنگ فشردم او ليوان آب را به سمتم گرفت و گفت:ديروقته.
که يعني چرا هنوز بيداري؟
ليوان را از دستش گرفتم و زير لب تشکر کردم او هم سري تکان داد و بار ديگر به سمت کابينت ها رفت ليوان ديگري برداشت و باز آن رااز آب پر کرد در سکوت نگاهش مي کردم ليوان را روي ميز وسط آشپزخانه گذاشت و از داخل
قوطي سفيد رنگ روي ميز قرصي برداشت با لحن مرددي پرسيدم:تو مريضي؟
از حرفم به خنده افتاد در قوطي قرص را محکم کرد و ليوان آب را از روي ميز برداشت:مسري نيست.يه سردرد جزئيه.
با لحن خجولانه اي گفتم:منظورم اين نبود.
با همان نيمچه خنده اي که در صورتش داشت سرش را تکان داد و گفت:مي دونم.شوخي کردم.
نگاهش را بالا گرفت و ادامه داد:آبتو بخور.
لبخند کمرنگي به لب زدم و گفتم:ممنون مي برم تو اتاقم.
به سمت سالن چرخيده بودم که صدايش متوفقم کرد با لحن نامطمئني پرسيد:اين همون گردنبنده؟
سرم را پايين گرفتم و به نقطه اي که نگاهش ثابت مانده بود نگاهي انداختم پلاک گردنبندي که سامان به من داده بود پايين مشت بسته ام از لباس بيرون مانده بود.ناگهان در يک لحظه تمام تمرکز فکرم به هم ريخت از ذهنم گذشت:<<سامان؟!!!>>
اما نه.اين فکر فقط براي چند لحظه کوتاه بود با لحن حواس پرتي جواب دادم:نه اين...اين يکي ديگه است سهراب ليوانش را به سمت لب هايش برد و گفت:چه جالب نمي دونستم.
بلافاصله دستش را روي پيشاني اش گذاشت و گفت:آ...چرا.چرا.قبلا يه بار گردنت ديده بودم کي بود خدا؟
با لحن آرامي زير لب جواب دادم:شايد اون شبي که حالم به هم خورده بود.
سهراب لحظه اي نگاهم کرد بعد سرش را تکان داد و گفت:بله.امکانش هست.
هنوز خيره و متفکر نگاهم مي کرد که لبخند کمرنگي به رويش پاشيدم و گفتم:خوب ديگه...شب به خير.
سهراب به خود آمد او هم سري تکان داد و آرام زير لب زمزمه کرد:شب به خير.
به خاطر نوري که از چراغ آشپزخانه مي تابيد پيدا کردن راه آسانتر شده بود با عجله از پله ها بالا رفتم و وارد اتاقم شدم با فکري مشغول لب تخت نشستم نگاه مات و متفکرم به سمت گردنبند سهراب کشيده شد ناگهان جمله اي که شب قبل از زبانش
شنيده بودم در گوشم زنگ زد :<<براي اينکه وقتي بزرگ شديم.بديم به همسرامون.>>
صداي زنگ کوتاه موبايل نگاهم را به سمت خود کشاند.يک پيام تازه از سامان رسيده بود:
_کم کم داري نگرانم ميکني.مطمئني حالت خوبه؟
نگاه خيره ام به روي صفحه روشن موبايل ثابت ماند سردرگم و گيج زير لب زمزمه کردم:خدايا.يعني ممکنه؟!
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)