آيدا دانه اي نخودچي به سمت سامان پرت کرد و گفت:لوس نشو.بخون ديگه.
سامان کار آيدا را بلافاصله با پرت کردن يک نخودچي به سمتش تلافي کرد و لحظه اي بعد باران نخودچي بود که همين طور
بر سر و رويمان مي باريد.نخودچي هايمان که تمام شد نفس هايمان هم از شدت خنده بند آمده بود.
آرش روي شن ها ولو شد و دست هايش را زير سرش قلاب کرد:عجب جونورايي هستين شما ديگه.يه گله تمام و کمال خدا نکنه
رَم کنين.
سامان نخودچي ديگري از ته جيبش پيدا کرد و با خنده آن را به صورت آرش پرت کرد بعد گيتار را از کنار صهبا برداشت و گفت:
دست،دست آلبالو خشکه.هر کي دست نزنه دستاش بخشکه.
آيدا شادمانه دست زد و گفت:به افتخارش.
سامان سينه اي صاف کرد و با صداي بم و گرفته اي خواند:
دلم برات تنگ شده جونم مي خوام ببينمت نمي تونم
بين ما هيچي نيست چشام ضعيف شده مي دونم
آرش به پعلو غلتيد و گفت:خبرت حالا که مي خوني يه چيز درست بخون که لااقل مُرده ها تو گور بندري نرقصن.
سامان سري تکان داد و گفت:خيلي خوب صدا که نيست ماتم.بذار يه چيز غم انگيز بخونم.الانه که تمام اين نهنگا واسه گوش دادن بيان
سمت ساحل.مي يان جلو به گل مي شينن طفليا.شمام که همه تون زِرتو،خودتونم به زور اين ور،اون ور مي کشين چه برسه که بخواين
نهنگ هل بدين تو دريا.
صهبا غر زد:يا بخون يا گيتارمو پس بده مي خوام نازي جون بخونم.
سامان سرش را تکان داد و گفت:باشه مي ريم.آماده.وان.تو.تري.
عاشق نبودي تو من عاشقت بودم
آيدا شادمانه فرياد زد:هوو...به افتخارش.
سامان ترانه را قطع کرد و گفت:نه اين غير مجازه.من فقط مجاز مي خونم.
آرش غر زد:اِهه.مي خوني يا پاشم دهنتو با شن پر کنم.
سامان با لحن پرشيطنتي پرسيد:وا!مگه مي توني؟!
آرش خنديد و گفت:آره.فقط بايد برم سطل بيارم چون دهنت خيلي گشاده.
سامان به سمت آرش لگدي پراند و گفت:چه زبون درآورده اين؟!حواله ات به امروز صبح که داشتي زير نقطه چين صهبا بال بال مي زدي.
همه به اين حرف سامان خنديديم سامان سينه اي صاف کرد و گفت:حالا ديگه خفه خوني.مي خوام بخونم نفس عميقي کشيد و خواند:
فکر مي کردم
تو رو ديدن
يه تولد،يه طلوعِ تو غروب آشنايي
ندونستم که رسيدن
يه بهونه است
واسه لحظه جدايي
بي تو غريبِ غربت
آماده شکستنم
با من بمون،بمون،بمون
با من که عاشقت منم
منم.
سامان به قدري زيبا و با احساس مي خواند که من اصلا انتظارش را نداشتم صدايش آهنگي محزون داشت که به دل مي نشست زانوهايم را در بغل گرفته
بودم و تمام توجه ام به ترانه او بود تما که شد همه لحظاتي ساکت مانديم بعد صهبا نفس عميقي کشيد و گفت:خوب حالا يه دونه شاد بخون.دپرسمون کردي رفت
پي کارش سامان آه عميقي کشيد و بدون هيچ حرف ديگري دوباره خواند:
منو ببخش که ساده از عشق تو گذشتم
سپردمت به تقدير بار سفر را بستم
بايد برم از اينجا چاره نمونده جز کوچ
براي زنده موندن تو اين زمونه پوچ
بذار هميشگي شه قصه عاشقي مون
تو باشي ليلي منم مثال مجنون
طاقتشو ندارم طاقت دل بريدن
سيل بلور اشکا رو گونه تو ديدن
حرفي نمونده باقي سکوته حرف آخر
تو هم بخاطر عشق از من ساده بگذر
سامان با ضربه اي قوي بر سيم هاي گيتار ترانه را تمام کرد و بعد به يکباره سرپا ايستاد حالت چهره اش در زير نور کمرنگ آتشي که ديگر در حال تمام شدن
بود گرفته و محزون به نظر مي رسيد آرام زير لب زمزمه کرد:پاشيد ديگه.آتيشم داره تموم ميشه.
بعد هم بدون منتظر جواب ما بماند به سمت ساختمان ويلا حرکت کرد.هنوز دست و پايم از تأثير گرماي آتش و تأثيري که صداي سامان به من بخشيده بود سست و
رخوتناک بود اما اين سستي انگار در جسم و جان همه حلول کرده بود ساکت و بي حال از جا بلند شديم و بعد از تکاندن شن هايي که به لباس هايمان چسبيده بود به سمت
ساختمان ويلا حرکت کرديم.روز طولاني اما دلپذيري بود که با يک پايان زيبا به جمع خاطره هايم پيوست.
آن شب بعد از خوردن يک شام سبک براي استراحت به اتاق هايمان رفتيم.اتاقي که به من اختصاص يافته بود در طبقه بالا و رو به دريا بود پرده را کنار زدم و بعد از عوض
کردن لباس هايم ربدو شامبر ابريمشي صورتي رنگم را که گلهاي درشت قرمز رنگ داشت پوشيدم.دفتر سررسيدم را از لابه لاي وسايلم برداشتم و با خودم به تخت خواب بردم
تصميم گرفته بودم که قبل از خواب براي کاترين نامه اي بنويسم .از آخرين نامه اي که برايش نوشته بوددم زمان زيادي نمي گذشت اما در همين مدت کم اتفاقات زيادي افتاده
بود که همه با هم و در کنار هم باعث شده بودند،برنامه اي که من براي زندگي آينده ام طرح ريزي کرده بودم تغيير کند.خودکار را از لاي دفترچه سررسيدم برداشتم و نامه ام
را اين طور شروع کردم:
...کتي خوبم سلام.
اين نامه را از شمالي ترين نقطه ايران،و از کنار شکوهمندترين درياچه جهان برايت مي نويسم.دلم برايت خيلي،خيلي تنگ شده.آرزو مي کردم که اينجا و در کنارم بودي،اما
شايد ديگر وقت آن رسيده باشد که اين دختر کوچک و دردسر ساز براي هميشه بار سنگين زحمتهايش را از روي دوشت بردارد مي دانم که حق مادري به گردنم داري.فراموش نکردم
که بعد از مرگ مادر چطوربا محبت بي شائبه ات سعي کردي جاي خالي او را برايم پر کني.هميشه قدردان زحماتت خواهم بود.کتي جان!
از آخرين نامه اي که برايت نوشتم،حقايق زيادي برايم روشن شده.حالا ديگر پدربزرگ برايم غريبه نيست او را مي شناسم و فکر مي کنم بتوانم او را ببخشم.کتي...مي خواهم در
ايران بمانم.مي دانم که ازشنيدن اين خبر چقدر متعجب ميشوي تو از احساسات سابق من با خبر بودي اما کتي ديگر باورم شده که وطن جايي است که قلب آنجاست.و قلب من اينجاست.
درايران.در اين سرزمين چهار فصل زيبا.باورم شده که خون آريايي در رگ هاي من هم جاري است.من اينجا دوست داشتن و عشق ورزيدن را آموختم.من اينجا گريه کردم،اما ازته
دل خنديدن را هم به تجربه هايم افزودم.
من اينجا شادم و براي تو هم هر کجا که هستي شادماني آرزو مي کنم.کاترين عزيز در اولين فرصت نامه مفصلتري برايت مي نويسم.تو مي داني و من هم،که حتي اگر بين من و تو به قدر
تمام عالم سرزمين هاي شناخته و دور و دراز فاصله باشد باز،هر جا که باشيم قلب هايمان هميشه با هم خواهد بود.
<<تا ابد دوستت دارم>>
دختر کوچکت:رز استيونز
دفتر را بستم و آن را بالاي تخت کنار بالشم گذاشتم گردنبندي را که سهراب به من داده بود هنگام پوشيدن ربدوشامبر داخل جيبم گذاشته بودم انگشتانم داخل جيب لغزيد و آرام آن را بيرون کشيدم
پلاک آن را کف دستم گرفتم و لحظاتي به آن چشم دوختم از لحظه اي که سهراب با حضور ناگهاني اش در باغ غافلگيرم کرده بود ديگر نگاهي به عکس هاي داخل آن نيانداخته بودم.مرجان با آن
لبخند افسونگر و دندان هاي براق هنوز داخل آن بود حتي آنقدر نگاهش نکرده بودم که رنگ چشمانش را تشخيص دهم.يا حتي رنگ موهايش را.از ذهنم گذشت:<<موهاش چه رنگي بود؟
قهوه اي يا سياه؟>>
نمي دانم چرا اما جرأت نگاه کردن دوباره به آن عکس را نداشتم روي تخت دراز کشيدم و گردنبند را مقابل صورتم بالا گرفتم با حرکت انگشتانم پلاک گردنبند دور خودش مي چرخيد و من در افکار و خيالات
دور و دراز خودم غوطه رو بودم.همراه با نفسي عميق به پهلو غلتيدم و گردنبند را در مشت فشردم تصميم گرفتم در اولين فرصت براي تعمير زنجيرش اقدام کنم.با اين فکر گردنبند را روي ميز پاتختي
گذاشتم و کتاب جيبي کوچکي را که براي تقويت و گسترش دامنه لغات فارسي ام تهيه کرده بودم برداشتم.کتاب شامل يک سري ضرب المثل هاي ايراني و لغات و اصطلاحات عاميانه بود مثل هماني که
توران خانم مي گفت:استخوان ترکاندن يعني بالغ شدن.محتواي کتاب برايم جالب و سرگرم کننده و در عين حال بسيارآموزنده بود وقتي خواندنش را شروع مي کردم زمان فراموشم مي شد.چشمانم به
سوزش افتاده بود که کتاب را بستم و خسته و خواب آلود خميازه کشيدم نگاهي به صفحه ساعتم انداختم ثانيه شمار بي حرکت سرجايش ايستاده بود ساعتم باطري تمام کرده بود يا به تعبيري ديگر ساعتم خوابيده بود.
صداي زنگ sms موبايل نگاهم را به سمت ميز پاتختي کشاند گوشي را برداشتم و نگاهي به پيام رسيده انداختم پيام از طرف سامان بود نوشته بود:
_چرا هنوز نخوابيدي.حالت خوبه؟