تهدید به جایی بود چون بلافاصله جواب داد . سامان نگاهش را بالا گرفت و گفت ، بازی نیست رز . من ... من فقط نگران سلامتی توام .
نامطمئن نگاهش کردم و گفتم : فقط همین ؟
نگاه سامان نگران و آشفته بود و در لحن کلامش نارضایتی موج می زد چینی به پیشانی اش انداخت و پرسید :
- فقط ؟! ... رز یعنی این موضوع این قدر بی اهمیته ؟
لبخند به لب شانه هایم را بالا کشیدم و دستم را در هوا تکان دادم : ولی سامان من ... من حالم خوبه .
سامان بار دیگر دلخور و ناراضی از جا کنده شد و همین طور که از من فاصله می گرفت جواب داد : پس لابد چشمای من ایراد داره .
لحظه ای به دور شدنش نگاه کردم بعد با عجله به سمتش دویدم و از پشت بازویش را گرفتم . ایستاد و نگاهش را به صورتم دوخت راحت می شد احساس کرد که مشکل فقط این نیست با این حال عاجزانه نگاهش کردم و گفتم ، خیلی خوب اگه قول بدم که با تو به دکتر بیام مشکل حل می شه ؟
سامان لبخند محزونی به لب زد و گفت ، خوبه .
با لحن مرددی پرسیدم : پس یعنی من اشتباهی مرتکب نشدم .
سامان سرش را تکان داد و گفت ، معلومه که نه ... متاسفم اگه باعث شدم چنین فکری بکنی .
هنوز نگاهش می کردم که لبخندی به لب زد و گفت : نون داغ ، کباب داغ ... تا حالا پیاز ترکوندی ؟
لبخند به لب سرم را به نشانه منفی تکان دادم او بار دیگر مچ دستم را گرفت و گفت : پس بیا بریم . هر کی تا اینجا بیاد و پیاز نترکونه نصف عمرش بر فناست .
این بار با آرامش بیشتری با او همراه شدم با هم به رستوران رفتیم و در کنار بقیه اعضای خانواده نان داغ - کباب داغ خوردیم و چند تایی هم پیاز ترکاندیم .
صبحانه عالی بود و همه را به نشاط آورد خورشید کاملا بالا آمده بود و انعکاس پرتوهایش به روی برف ها چشممان را می زد هوا پاک و دلچسب بود همه با هم گشتی در اطراف زدیم و بعد برای ادامه دادن به سفرمان به سمت ماشین هایمان حرکت کردیم این بار دیگر از خواب آلودگی و کسالت خبری نبود همه شاد و سرزنده بودیم سامان یکی از آهنگ های شاد آیدین را گذاشت و بعد همگی با هم دسته جمعی آواز خواندیم آن قدر چیپس و پفک خورده بودیم که سر تا پایمان پفکی شده بود صهبا با پفک روی لپ هایش را نارنجی کرد . خلاصه به قول سامان آن قدر دَله بازی کردیم که آیدای بیچاره طاقتش تمام شد در توقفگاه بعدی هر طور که بود خودش را به جمع ما اضافه کرد اما از آن جایی که کسی حاضر نبود جای او به ماشین دایی کاوه نقل مکان کند به پیشنهاد صهبا مسابقه آهنگ و صندلی گذاشتیم . به غیر از سهراب که راننده بود و داور محسوب می شد بقیه با شروع شدن آهنگی که از موبایل او پخش می شد شروع به چرخیدن دور ماشین کردیم به محض اینکه آهنگ تمام شد همگی به سرعت هر چه تمامتر و با تمام نیرو به سمت درهای باز ماشین یورش بردیم با شانسی که آوردم راحت توانستم صندلی کنار راننده را نصیب خود کنم اما خوابیدن سر و صدا و داد و قال کر کننده ای که بر سر تصاحب صندلی عقب به پا شده بود دقایقی طول کشید . وقتی اوضاع کمی آرامتر شد منظره تماشایی بود . سامان سمت چپ ، پشت صندلی راننده جا گرفته بود بالای ابروی راستش قرمز شده بود که بعد از اعترافات آیدا معلوم شد که سر او موقع سوار شدن به پیشانی سامان اصابت کرده . آیدا کنار سامان نشسته بود و به خاطر تقلایی که کرده بود حسابی نفس نفس می زد . اما اوضاع در آن سوی صندلی حتی وخیم تر هم به نظر می رسید آرش خودش را با سینه روی صندلی انداخته بود صهبا هم بدون تعارف و با تمام وزنش تقریبا روی سر او نشسته بود آرش آن زیر مایوسانه تقلا می کرد پاهایش را که از ماشین بیرون مانده بود روی زمین می کوبید و دست آزادش را در هوا تکان می داد همه از دیدن این صحنه به خنده افتادیم سامان نوچ نوچی کرد و با لحن شوخی گفت ، بیچاره آرش . گوشت کوبیده شده . از سامان به آرش ... از سامان به آرش ... آرش اون زیر هوا چطوره ؟ صهبا به کمک آیدا کمی خودش را جا به جا کرد و آرش به زحمت خودش را از آن زیر بیرون کشید . بیرون که آمد صورتش سرخ و کبود و موهایش سیخ سیخی شده بود موقع بلند شدن پشت سرش هم به بالای در اصابت کرد و ما همه با هم در یک همدردی دسته جمعی به جای او که از نفس افتاده بود گفتیم ، اوه .
به نظر می رسید هنوز حلقه ی کاملی از گنجشک و ستاره دور سر آرش می چرخید که سهراب برای جلوگیری از یک نزاع احتمالی ، زیر بازویش را گرفت و او را به ماشین دایی کاوه منتقل کرد . با به حرکت در آمدن دوباره ماشین ها ، آب ها هم از آسیاب افتاد صهبا بعد از مرتب کردن موهای ژولیده اش ، دکمه ی کنده شده مانتویش را داخل جیبش گذاشت تا بعدا بدوزد و بعد دوباره شیشه های ماشین بود که از بلندی صدای ضبط صوت می لرزید . آن جلو و در کنار سهراب به راحتی زمانی که روی صندلی عقب نشسته بودم نمی توانستم شیطنت کنم در عوض فرصت بیشتری پیدا کرده بودم که از زیبایی مناظر اطرافم لذت ببرم کم کم این سکوت و آرامش من به دیگران هم سرایت کرد و همه در آرامشی خلسه مانند فرو رفتند لحظاتی بعد سهراب هم صدای ضبط صوت را کم کرد اما انگار این یک آرامش مقطعی قبل از طوفان بود چرا که دقایقی بود سامان نفس عمیقی کشید و خیلی بی مقدمه گفت : یه جُک ! یه بار از یه گربه می پرسن کلاس چندمی ؟
بعد رو به صهبا کرد و ادامه داد ، گربهه گفت پیش دانشگاهی .
و این جرقه ای بود برای ایجاد یک انفجار صوتی . و بیچاره آیدا که آن وسط پرده ی هر دو گوشش به لرزه در آمد .
ساعت از یک و نیم گذشته بود که نهار را در یک رستوران بین جاده ای دنج و با صفا خوردیم همه چیز خوب و عالی بود و من با تمام وجودم یک شادی واقعی را تجربه می کردم .
بعد از ظهر بعد از گذشتن از چند شهر کوچک به چالوس رسیدیم . چالوس شهر ساحلی زیبایی بود که از جنگل های لخت و سرمازده پر بود راحت می شد زیبایی شگفت انگیز و خیره کننده ی آنجا را در سه فصل دیگر سال هم تجسم کرد . بهار ، تابستان ، پائیز و حالا زمستان .
به ویلا رفتیم ساختمان دو طبقه ی بزرگی بود که سقف سفالی قرمز رنگ داشت حیاط بزرگ ویلا پوشیده از درخت بود و مسیر جاده مانندی داشت که تا جلوی ساختمان کشیده می شد . همه از ماشین ها پیاده شده و مشغول جا به جا کردن وسایلشان بودند مشغول برداشتن چمدانم از صندوق عقب بودم که دست مردانه سهراب به کمکم شتافت : اجازه بده من می یارمش .
دستم را عقب کشیدم و منتظر ایستادم او چمدان را روی زمین گذاشت و در صندوق عقب را بست بعد نگاهی به ساختمان ویلا انداخت و گفت : نظرت چیه ؟ از کادوی تولدت خوشت می یاد ؟
مسیر نگاهش را دنبال کردم و گفتم : به نظر من درجه ی محبته که به هدیه ها ارزش می ده . گاهی کوچکترین چیز ، با ارزش ترین چیزه . گاهی هم بر عکس .
سهراب سرش را به نشانه موافقت تکان داد و با لحن مرددی پرسید : یعنی می خوای بگی تو هنوز محبت اعضای این خونواده رو حس نکردی ؟
لبخند خجولانه ای به لب زدم و زیر لب جواب دادم ، چرا . حس کردم برای همین هم هدیه پدر بزرگ را با آغوش باز می پذیرم .
این را گفتم و به سمت ویلا حرکت کردم سهراب هنوز پشت ماشین ، کنار چمدان من ایستاده بود با لحن نامطمئنی پرسید ، یعنی ...
به سمتش چرخیدم و سرم را به نشانه مثبت تکان دادم احساسم در آن لحظه طوری بود که انگار به پیشنهاد ازدواجش جواب مثبت می دادم زیر لب گفتم : من اینجا می مونم .
سهراب به شنیدن حرفم لبخند زد و من با قلبی پر تپش از تیرس نگاهش گریختم .
تا قبل از رسیدن زمان چای عصرانه همه در اتاق هایمان مستقر شده و به قول سامان لنگرهایمان را انداخته بودیم بعد از خوردن چای ، لباس گرم پوشیدیم و برای تماشای غروب دریا از در پشتی ویلا به ساحل رفتیم صهبا گیتارش را برداشته بود تا به قول خودش هنر نمایی کند و کبریتی که با آن آتشی بیافروزد و محفل انسی به پا کند . البته بسیار هم در انجام این کار استاد به نظر می رسید خیلی زود خیمه ای به پا کرد و مقداری نفت روی آن پاشید بعد هم کبریتی روشن کرد و آتش تا آسمان شعله کشید . غروب خورشید با آن رنگ های بدیع و رویایی ، سحرانگیز از هر صحنه ی دل انگیزی نگاه مشتاق ما را تنها برای خود می طلبید دور آتش روی شن ها ، حلقه زدیم و در سکوت دل به آن زیبای پهناور سپردیم .
بعد صهبا آهنگ کوتاهی زد . تازه آهنگش تمام شده بود که صدای فریاد سامان نگاهمان را به سمت خود کشاند :
- اوهوی . دارین چه گِلی به سرتون می گیرین ؟ مگه نشنیدین که میگن هر کی شب با آتیش بازی کنه شاشو می شه . لحظاتی بعد ما هنوز می خندیدیم که سامان ، سهراب و آرش هم به جمع ما پیوستند سامان همین طور که روی زمین چهار زانو می زد مشتی نخودچی در دستم ریخت و گفت : بخورین . نخودچی براتون آوردم که بخورین و نفخ کنین و ویلای چند صد میلیونی آقا جونو به باد بدین .
همین طور که سهم خودش را می گرفت غش غش خندید و گفت : سامان یه چیز بخون دلمون واشه .
سامان خندید و گفت ، همین یه چنگ نخودچی واسه وا شدن دلت بسه .
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)