شروع
صبح فردا ، برای من یک شروع متفاوت بود با شب پر هیجان و خاطره انگیزی که پشت سر گذاشته بودم تصمیم برای ماندن قطعی تر شده بود دلم می خواست در اولین فرصت این خبر را به گوش اعضای خانواده ام ، خصوصا سهراب برسانم . صبح زود قبل از طلوع آفتاب ، سوار ماشین هایمان شدیم و برای یک مسافرت چند روزه به شمال ایران از خانه بیرون زدیم . دایی کامران ، زن دایی سمیرا و پدر بزرگ سوار یک ماشین و از همه جلوتر بودند بعد از آنها ماشین ما بود که من ، سهراب ، سامان ، صهبا و آرش سوارش بودیم و سهراب رانندگی می کرد . پشت سر ما هم ماشین دایی کاوه بود که زن دایی نسرین و آیدا همراهش بودند . هوا هنوز گرگ و میش بود که راه افتادیم همه ، هنوز خواب آلود به نظر می رسیدند صهبا کنارم نشسته بود و سرش را روی شانه ام تکیه داده بود . بغل دست او هم آرش بود که داخل صندلی فرو رفته و سرش را به لبه ی پنجره تکیه داده بود . سامان هم روی صندلی جلو کنار دست سهراب بود همه ساکت بودند سامان ضبط صوت ماشین را روشن کرد و لحظاتی بعد صدای موسیقی ملایمی فضای داخل ماشین را پر کرد چشمانم را به روی هم گذاشتم موسیقی ایرانی چقدر آرامش بخش و زیبا بود روحم را به دست واژه های آهنگین ترانه ای که در حال پخش بود سپردم و در آن محو شدم .

دلم برات تنگ شده جونم می خوام ببینمت نمی تونم


بین ما دیوارای سنگی فاصله یک عمر می دونم


بغض ترانمو شکستم می خوام بگم عاشقت هستم


تو عین ناباوری یک شب خالی گذاشتی هر دو دستم


تو بودی تمام هستی و مستی و راستی و تمام قصه ی من


تو بودی سنگ صبورمو نگاه دورمو لب های بسته ی من


نیمه شب ، از خواب پا می شم نیستی پیشم ، باز دیوونه میشم


دوری تو ، تیشه زد به ریشه ام نیستی پیشم


انگار کسی تکانم داد . از جا پریدم خوابم برده بود نگاه تارم روی صورت سامان ثابت ماند . داشت پتویی را روی شانه های من مرتب می کرد . با دیدن نگاهم خودش را عقب کشید و گفت اِ . بیدار شدی ؟


- رسیدیم ؟


سامان آرنجش را روی سقف ماشین گذاشت و به در باز پشت سرش تکیه داد ، نه بابا کو تا شمال . در بندیم فعلا .


وقتی حالت نگاهم را دید ادامه داد : خودتو گیج نکن . دربند اسم مکان ِ . اسم همین جایی که الان هستیم ...


دربند ، سربند ، درکه . صفا سیتی تهرونیاست . یه جورایی میشه گفت عشق آبادشون ِ .


سری تکان دادم و گفتم ، بقیه کجان ؟


سامان نگاهم کرد و گفت ، واسه صبحونه پیاده شدن . تو خواب بودی مامان نذاشت بیدارت کنیم . عمو کاوه از تو ماشینشون پتو داد .


مکثی کرد و پرسید ، پیاده نمی شی ؟


سرم را به نشانه مثبت تکان دادم و گفتم ، چرا . چرا . یک لحظه صبر کن .


کلاهم را روی سرم مرتب کردم ، با عجله شالم را از روی صندلی برداشتم و از ماشین پیاده شدم تازه زمانی که پیاده شدم موقعیتمان را تشخیص دادم جای مرتفعی بودیم و اطرافمان با پوششی از برف سفید بود پیش رویم منظره بدیع و زیبایی بود که باعث شگفتی ام شد هیجان زده گامی به جلو برداشتم اما سرگیجه فرصت زیادی برای ابراز احساسات به من نداد . دستم سریع و بی اراده به سمت پیشانی ام بالا رفت فقط یک لحظه بود و بعد با تکانی شدید به خودم آمدم . چشم باز کردم . سامان بازویم را میان زمین و هوا قاپیده بود با لحن ضعیفی زیر لب نالیدم : اوه خدایا پام روی برفا لیز خورد .


سامان همین طور که کمکم می کرد بایستم با لحن گرفته و سرزنش باری زیر لب پرسید : واقعا ؟


متوجه منظورش شدم اما به روی خودم نیاوردم در حالی که به شدت سعی می کردم نگاهم با نگاهش تلاقی نکند گفتم :


-اینجا چه برفی نشسته . واقعا ... اینجا خیلی لیزه .


سامان دستم را رها کرد و همین طور که برای بستن در ماشین می رفت با لحن کلافه ای غر زد : آره بابا فهمیدم . تو حالت خوبه .


با حالتی درمانده به عقب چرخیدم و غمگینانه نگاهش کردم حرکاتش عصبی و تند بود با خشونتی آشکار در ماشین را محکم به هم کوبید و دکمه ریموت را فشرد بعد هم به سمت من برگشت و همان قدر خشن ، مچ دستم را محکم گرفت بدون اینکه نگاهم کند باز با لحنی دلخور و ناراضی که ناخواسته باعث عذاب وجدانم می شد ادامه داد : تو که پات سُر می خوره . منم که چشام ایراد داره . دست همو بگیریم بهتره .


فشار انگشتان سامان را به روی مچ دستم احساس می کردم بی توجه به لغزندگی و سنگلاخ بودن زمین زیر پایم ، درست مثل یک مادر عصبانی من را به دنبال خودش می کشاند جرات اعتراض کردن نداشتم از استخوان بیرون زده ی فکش پیدا بود که چقدر محکم دندان هایش را روی هم فشرده . کفشم به تکه سنگی گرفت و به جلو سکندری رفتم طوری که یکی از زانوهایم روی زمین کشیده شد و من از درد نالیدم .


- آی ... تو چت شده سامان ؟ دیوونه شدی ؟


سامان بلافاصله به عقب برگشت با دیدن آن صحنه دستم را رها کرد و مقابل ِ من روی زمین نشست : چی شدی پس ؟


به شدت ترسیده بود با رنگ و رویی پریده ، نگران و دستپاچه دست و پایم را معاینه می کرد : تو انگار یه چیزیت میشه . چرا حواستو جمع نمی کنی دختر ؟


سریع و قهر آلود دستم را از دستش بیرون کشیدم و با لحن دلخوری اعتراض کردم : واقعا که سامان ! من یه چیزم می شه ؟!


سامان نگاه درمانده و عاجزش را در نگاه خشمگین من دوخت و گفت : معذرت می خوام رز . تقصیر من بود .


خدایا چقدر غمگین به نظر می رسید ناگهان تمام خشمم تبدیل به اضطراب و دلواپسی شد . آرام زیر لب جواب دادم ، مهم نیست .


سامان باز دستم را گرفت و با لحن نگران و پر مهر پرسید : سالمی ؟


سرم را به نشانه مثبت تکان دادم و به کمک او سر پا ایستادم سر زانویم کمی می سوخت اما بی توجه به آن سرم را بالا گرفتم و نگاهم را در نگاه خیره سامان دوختم . اما او خیلی زود جهت نگاهش را تغییر داد و به رو به رو چرخید از دستش کلافه بودم آستین پالتویش را گرفتم و با خشونت او را به سمت خودم چرخاندم اما نگاهش هنوز از من فراری بود با لحنی جدی و گرفته پرسیدم ، چرا به من نمی گی مشکل چیه سامان ؟


سامان سرش را پائین انداخت و زیر لب جواب داد : مشکلی وجود نداره .


مصرانه تکرار کردم ، چرا وجود داره . مشکل وجود داره . من این را می فهمم . فقط نمی فهمم چرا . به من بگو سامان . چه اشتباهی مرتکب شدم .


سامان دست هایش را در جیب های شلوارش فرو کرد هنوز نگاهش پائین بود باز دوباره زیر لب جواب داد : گفتم که چیزی نیست .


باز از آستینش گرفتم و تکانش دادم : به من نگاه کن سامان . چرا نمی گی چی شده . مشکل چیه ؟


وقتی حرفی نزد با حرص آستینش را رها کردم و گفتم : قسم می خورم که برمی گردم امریکا . من اعصاب این جور بازی ها رو ندارم .