نگاهم براي مقايسه به سمت ديگر قاب کشيده شد آن طرف عکسي از من چسبانده شده بود گيج شده بودم از ذهنم گذشت:<<اين يعني چي؟>>
به قدري ذهنم مشغول اين مسئله بود که اصلا متوجه اطرافم نبودم کسي متعجب و نامطمئن اسمم را صدا زد و من چنان از جا پریدم که گردنبند از دستم رها شد و روی زمین افتاد
نگاهم را از روی گردنبند بالا کشیدم و سهراب را دیدم که درست در چند قدمی ام ایستاده بود،دست هایم همان طور مقابل بدنم خشک شده بود خیره در سکوتی شوک زده نگاهش میکردم
که گفت:معذرت می خوام...ترسوندمت؟
هنوز مات و مبهوتبا نگاهی گیج و نامطمئن نگاهش می کردم که قدمی به سمت من برداشت.آهنگ صدایش از گیجی اضطراب آلودی پر بود:اصلا تو اینجا چیکار می کنی؟این وقت شب...
تو این سرما.
مقابلم ایستاد.درست در یک قدمی ام .برای چند لحظه کوتاه در چشمانم نگریست بعد نگاهش را پایین انداخت و به گردنبندی که مقابل پاهایم روی زمین افتاده بود نگاه کرد .صورتم از شدت
خجالت داغ شد گوشه لبم را به دندان گزیدم.انصافا در بدترین لحظه غافلگیرم کرده بود دست هایم سست شد و پایین افتاد.سهراب بدون اینکه دوباره نگاهم کند خم شد و گردنبند را از روی
زمین برداشت.هنوز پلاک گردنبند باز بود و نگاه سنگین سهراب به روی آن ثابت مانده بود آشفته حال و عصبی در دلم نالیدم:لعنت به این شانس.
منتظر نگاه سرد و سرزنش بارش بودم اما حالت چهره اش در آن لحظه مثل همیشه خونسرد و پرتکبر نبود او هم کمی دستپاچه و مضطرب به نظر می رسید.پلاک گردنبند را در مشت فشرد و
دستش را در جیب پالتویش فرو کرد.شانه هایش را بالا کشید و گفت:دیشب تو باشگاه زنجیرش برید.کلا فراموشش کرده بودم.
فقط برای اینکه حرفی زده باشم گفتم:چیز قشنگیه.
سهراب نگاه سریعی به صورتم انداخت و با لحن نامطمئنی پرسید:چی؟
نگاهم را به سمت جیب پالتویش چرخاندم و گفتم:اون گردنبند.
سهراب لبخندی زد و سرش را به نشانه تأکید تکان داد:اونا دوتان...یکی اش دست سامانِ.اونارو پدربزرگم...
پدر مادرم،وقتی خیلی بچه بودیم از ایتالیا برامون سوغات آورد.برای اینکه وقتی بزرگ شدیم...بدیم به همسرامون.
حالا قلبم به تپش افتاده بود هیجان کم کم داشت دمای بدنم را بالا می برد سعی کردم به رویش لبخند بزنم اما چه تلاش بی حاصلی.همین طور خیره نگاهش می کردم که گفت:نگفتی این وقت شب اینجا
چه کار می کنی؟
در زیر نگاه عمیق و نافذش به مِن مِن افتادم:من...خوب من اومده بودم قدم بزنم.
سهراب با لحن متعجبی پرسید:این وقت شب؟!
سرم را تکان دادم و گفتم:خوابم نمی برد فکر کردم شاید قدم زدن تو هوای آزاد...
شانه ای بالا انداختم و پرسیدم:تو چی مرد شبگرد.تو محدوده خونه ما چه می کنی؟
و در دلم ادامه دادم:نکنه مثل پدربزرگ عاشق شدی.
سهراب خندید و ردیف دندان های مرتب اش را به نمایش گذاشت پوست برنزه زیبا و ترکیب چهره بی نقص اش در زیر آن نور کمرنگ،فوق العاده به نظر می رسید.شبیه مجسمه های یونان باستان.زیبا و
ستودنی.
با سر به سمت ساختمان خودشان اشاره کرد و گفت:قوطی قرصای آقا جون خونه ما جا مونده بود زنگ زد براش آوردم.
با لحن مرددی پرسیدم:یعنی...الان داری برمیگردی؟
سهراب نگاهی به سمت ساختمانشان انداخت بعد بار دیگر به سمت من برگشت و گفت:اگه تو بخوای تا جلوی درهمراهی ات می کنم.
لبخندی زدم و سرم را به نشانه موافقت تکان دادم او هم با اشاره دست من را دعوت به همراهی کرد در سکوت با یک گام بلند در کنارش جای گرفتم و در حالی که به شدت سعی می کردم هیجان درونم را در
کنترل بگیرم قدم هایم را با او هماهنگ ساختم لحظاتی در سکوت گذشت شاید هر دو منتظر بودیم که آن دیگری حرفی بزند و سکوتی را که بینمان پرده کشیده بود بشکند.حرف های زیادی داشتم که دلم می خواست
می توانستم با او در میان بگذارم سوال هایی در ذهنم بود که فقط او جوابش را می دانست.حرف های زیادی برای گفتن داشتم اما لب هایم همچنان بسته مانده بود.نمی توانستم.هنوز از او و از عشقش مطمئن
نبودم.عاقبت هم این سهراب بود که لب باز کرده و به آن سکوت سنگین خاتمه داد.
_بالاخره میخوای چه کار کنی؟
سرم به جانبش چرخید نگاهش پایین بود و نیم رخ اش آرام و مطمئن به نظر می رسید پرسیدم:در چه موردی؟
برگشت و نگاهم کرد نگاهش طوری بود که تمرکزم را به هم می زد هر بار نگاهم می کرد همین اتفاق می افتاد هول می شدم و دست و پایم را گم می کردم سرم را پایین انداختم و او زیر لب جواب داد:در مورد اینجا
موندن...تصمیمت چیه؟
بازوهایم را در بغل گرفتم و همراه با نفس عمیقی گفتم:نمیدونم.
سهراب بعد از لحظاتی سکوت بار دیگر به حرف آمد و گفت:اینجا بمون رز.مطمئن باش پشیمون نمیشی.
هیجان داشت قلبم را ازجا می کند.دهانم خشک شده بود از گوشه چشم نگاهش کردم و گفتم:ولی زندگی من اونجاست.
سهراب بلافاصله جواب داد:می تونی برای خودت یه زندگی تازه بسازی.فقط کافیه که بخوای.زیر لب زمزمه کردم:این خیلی هم ساده نیست.
مقابل ساختمان رسیده بودیم سهراب روبه رویم ایستاد و گفت:نه رز.فقط کافیه که بخوای.
سرم را بالا گرفتم و دسته ای از موهایم را پشت گوش زدم نگاهم در نگاه مستقیم اش گره خورد نگاهش ملتمس به نظر می رسید حالت نگاهش با همیشه فرق داشت خجولانه سعی کردم نگاهم را از نگاهش جدا کنم اما آن
نگاه ،جادویی داشت که نمی گذاشت.عاقبت لبهایش تکان خورد و با لحن نجواگونه ای گفت:خواهش می کنم رز.به آدما فرصت نزدیک شدن بده.
با هیجانی پرشور در دلم زمزمه کردم:<<اگه منظورت از آدما ،خودتی.تو به من نزدیکی .کاش اینو می فهمیدی.>>
سرم را پایین انداختم.سهراب هم سکوت کرد اما لحظاتی بعد باز صدایش نگاهم را به سمت خود کشاند:بگیر .این مال تو.
در زیر نگاه ناباور من،گردنبند را از جیبش بیرون کشید و آن را به سمت من گرفت نمی دانستم باید چه بگویم هیچ حرفی برای گفتن به ذهنم نمی رسید فقط مردد نگاهش می کردم که گفت:بگیرش رز.این به درد تو میخوره.
با لحن متعجبی پرسیدم:چرا من؟!
در حرکتی دور از انتظار دستم را گرفت و گرنبند را کف دستم گذاشت: برای اینکه تو از اون خوشت میاد.با لحن شتابزده ای گفتم:اما...
سهراب با فشار ملایم دستش،انگشتانم را به روی گردنبند بست و گفت:خواهش می کنم رز.
نگاهم را از نگاه خواهشمندش بریدم و به روی مشت بسته ام دوختم.سهراب این بار تقریبا زیر لب زمزمه کرد:این...یه مدت پیش مرجان بوده.حالا.حالا دلم میخواد که پیش تو باشه.
ناباورانه نگاهش کردم.این یعنی اینکه...آیا انتظارم داشت به نتیجه می رسید؟
سهراب سرش را به نشانه خداحافظی تکان داد و زیر لب زمزمه کرد:شب به خیر.
با حالتی مسخ شده،مات و مبهوت دور شدنش را تماشا کردم گردنبند را در مشتم فشردم و آن را به روی قلبم گذاشتم.هیجانی شیرین و لذت بخش قلبم را به تپش واداشته بود نفس عمیقی کشیدم و نگاهم را به سمت آسمان چرخاندم.
ماه،بَدر کامل بود و از زیبایی می درخشید.در آن لحظه شاید تأثیر جاذبه مجنون کننده ماه بود یا شاید دلیل دیگری داشت اما هرچه که بود به من ثابت کرد که چقدر دوستش دارم و بیشتر از آن چقدر محتاج دوست داشته شدن از جانب
اویم.من آن شب عشق سهراب را باور کردم و با رسیدن به این باور از یک احساس ناب و سبک سرمست شدم.