از ساختمان که خارج شديم نگاهش به آسمان بالاي سرم انداختم.شب آرام و نسبتا سردي بود.به خاطر اختلاف دماي داخل و بيرون خانه ناگهان احساس لرز کردم و بازوهايم را محکم در بغل گرفتم.لباس کمي پوشيده بودم و يادم افتاد که بعد از ظهر زماني که از آرايشگاه به خانه برگشتم کاپشنم را درماشين جا گذاشتم.در همين فکر بودم که صداي سامان حواس پرتم را متوجه خود کرد:سردته؟
نگاهش کردم و گفتم:نه خوبه.الان به دماي بيرون عادت مي کنم.
سامان بي توجه به حرف من نگاهش سرزنش آميزي به من انداخت و گفت:صبر کن الان کاپشنم و برات مي يارم براي رفتن به داخل ساختمان به سمت در چرخيده بود که سهراب گامي به جلو برداشت و در حالي که کاپشن اش را از تن در مي آورد گفت:نميخواد بري...بگير همينو بهش بده.
سامان لحظه اي مردد نگاهش کرد بعد بار ديگر به سمت من برگشت و براي شنيدن جوابم منتظر ماند ازاينکه سهراب توجه نشان داده بود کمي هول شده بودم سرم را تکان دادم و گفتم:ممنونم سهراب...تو خودت لازمش داري سهراب لبخند محوي به لب زد و در حالي که با تکان دادن سر من را تشويق به گرفتن مي کرد زير لب جواب داد:بگير.لازمش ندارم.
زن دايي در تأييد حرف او سري تکان داد و گفت:بگيرش عزيزم.سهراب که جايي نميره.الان ميره تو...تو بيروني سردت ميشه.
سهراب کاپشن اش را جلوتر گرفت و من ناچار آن را از دستش گرفتم و زير لب تشکر کردم.زماني که سرم را بالا گرفتم سامان ديگر آنجا نبود.درمانده و آشفته حال کاپشن را درميان انگشتانم فشردم.ناراحتي و بي توجهي سامان را نمي توانستم تحمل کنم تصميم گرفتم در اولين فرصت با او در اين رابطه صحبت کنم.با فکري مشغول کاپشن را روي شانه هايم انداختم و بدون اينکه دست در آستين هايش کنم آن را دور خودم پيچيدم.
از خانواده دايي کامران خداحافظي کرديم و بعد از گفتن شب به خير هر کدام به سمت ساختمان خودمان حرکت کرديم به خانه که رسيديم به پدربزرگ هم شب به خير گفتم و يک راست به اتاقم رفتم.حال عوض کردن لباس هايم را نداشتم همان طور روي تخت دراز کشيدم و دست هايم را زير سرم قلاب کردم.آن قدر سوژه براي فکر کردن در ذهنم داشتم که ديگر جايي
براي خواب باقي نمانده بود.سهراب را دوست داشتم.سامان برايم عزيز بود.پدربزرگ مثل يک ابهام بزرگ ،ذهنم را به خود مشغول کرده بود.نمي توانستم در موردش يک تصميم درست و قاطع بگيرم.
آيا واقعا مي خواستم که براي هميشه با آنها بمانم؟آيا اينجا همان جايي بود که باقي زندگيم مي بايست در آن شکل مي گرفت؟وقتي خوب فکر مي کردم مي ديدم که از آن بدبيني اوليه نسبت به ايران و خانواده مادري ام داشتم چيز زيادي در دلم باقي نمانده.حالا ديگر دلبستگي هايي در اينجا داشتم.دلبستگي هايي که هر کدام به شکلي پاي رفتنم را سست مي کرد.ميل به ماندن درست مثل ريشه هاي يک نهال نوپا هر لحظه بيشتر از قبل در قلبم ريشه مي دواند و من آماده بودم که با دل کندن از يک دنيا خاطره از سرزميني که در آن بزرگ شده بودم دست در دست سرنوشتي بسپارم که خودم انتخابش کرده بودم.ايران انتخاب من بود و عشق بهانه دوست داشتني اين انتخاب محسوب مي شد حالا اين جمله مادر برايم معنا مي گرفت که هميشه مي گفت:
موطن آدمي را بر هيچ نقشه نشاني نيست.موطن آدمي تنها در قلب کساني است که دوستش دارند.
و من حالا در قلبم چيزهاي زيادي براي دوست داشتن داشتم.از زماني که داستان عشق صميمانه ساقي و پدربزرگ را شنيده بودم ناآرامي قلبم بيشتر شده بود با يک حس همزاد پنداري قوي ساقي را در وجود خودم زنده مي ديدم.دلم مي خواست مثل او هم عاشق باشم و هم معشوق.اين تمنا جاذبه اي لطيف داشت و من هر لحظه بيشتر برايش تشنه مي شدم.باز فکر ساقي ذهنم را انباشت و يادآوري عشقش دلم را هوايي کرد شوريده و ناآرام روي تخت غلتيدم و نگاهم را از پنجره به سياهي شب دوختم.چيزي آن بيرون،روحم را براي خود مي خواست.صدايم مي زد و من احساسش مي کردم.دست دراز کردم و کليد آباژور کنار تخت را فشردم در زير نور سرخ رنگش نگاهش به صفحه ساعتم انداختم چند دقيقه از دوازده گذشته بود بيشتر از يک ساعت مي شد که من روي تختم از اين دنده به آن دنده غلت مي زدم کلافه و بي حال سرجايم نشستم و نگاهي به اطرافم انداختم.براي بيشتر فکر کردن به تصميمي که ناگهان به ذهنم رسيد خيلي به خودم فرصت ندادم در يک حرکت سريع کاپشن سهراب را از روي صندلي کنار تخت برداشتم و براي رفتن به باغ از اتاق بيرون زدم.کاپشن را روي شانه هايم انداختم و آرام،بدون هيچ سرو صدايي از ساختمان بيرون زدم.رديف چراغ هاي فانوسي شکل باغ تماما روشن بود.شب آرام و پرستاره اي بود و بغ خالي از هر جنبش و صدايي،عميق و خيالي به نظر مي رسيد.کاپشن را محکم تر از قبل به خودم پيچيدم و آرام آرام شروع به قدم زدن کردم.دقيقا به همان سمتي مي رفتم که احساسات درونم هدايتم مي کرد.
جايي که مي توانستم از آنجا پنجره اتاقم را ببينم.با ديدن نيمکت زير درخت،حرارتي گرم در رگ هايم دويد.
هيجان زده از حرکت ايستادم و لحظه اي بي حرکت نگاهش کردم.بعد يکبار ديگر با شوقي غريب از جا کنده شدم و به سمتش رفتم.لحظه اي بعد درست مقابلش بودم به سمت ساختمان چرخيدم پنجره اتاقم از آن نقطه کاملا مشخص بود.نور سرخ رنگ آباژوري که روشن کرده بودم فضاي خالي پشت پنجره را
شفق رنگ ساخته بود.
اينجا همان جايي بود که پدربزرگ ساعت ها براي ديدن ساقي،شيدا و شوريده حال منتظر مي نشست اينجا همان جايگاهي بود که نگاه هاي عاشق درهم تلاقي مي کرد.دل ها عاشقانه و پرحرارت مي تپيد و سرها روي سينه ها آرام مي گرفت.از اينکه آنجا بودم حس غريبي تمام وجودم را احاطه کرده بود.هيجاني دلنشين و رخوتناک که گرمم مي کرد.آرام،آرام دور خودم چرخيدم و با نگاه مشتاق و علاقه مندم آنجا را از نظر گذراندم گذشته پدربزرگ مدام در ذهنم مرور مي شد.همه چيز برايم زنده و قابل لمس بود از تجسم شورانگيز آن عشق من هم خودم را عاشق تر حس مي کردم.من همان ساقي بودم اما اين قصه عاشقانه براي تکرار شدن هنوز يک بهزاد دلباخته کم داشت.
ساقي و مطرب و مي جمله مهياست ولي
عيش بي يار مهيا نشود،يار کجاست؟
اين فکر باعث شد کمي از آن هيجان و التهاب اوليه در وجودم فروکش کند حقيقتي بود که نمي شد آن را ناديده گرفت عشق سهراب به من در مقايسه با عشقي که پدربزرگ
نسبت به ساقي داشت درست مثل قطره اي در کنار دريا بود.از رسيدن به اين باور آهي کشيدم و مأيوسانه در دلم ناليدم:<<اصلا اگه عشقي وجود داشته باشه.>>
رفتار سهراب قابل پيش بيني نبود گاهي سرد و بي توجه مي شد و گاهي محبتش گل مي کرد.آن شاخه هاي رز و شعرهاي عاشقانه،لااقل مي توانست شروعي براي يک
عشق باشد اما براي مطمئن شدن تنها يک راه مطمئن وجود داشت بايد صبر مي کردم و منتظر مي ماندم.با اين فکر سرم را داخل کاپشن کشيدم عطر آشنايي داشت يک
ادکلن با رايحه اي خنک و خوشبو که سهراب هميشه از آن استفاده مي کرد.با نفسي عميق عطرش را به سينه کشيدم بعد هم دست هايم را در آستين هاي کاپشن فرو کردم و
زيپش را بالا کشيدم کمي سردم شده بود.تصميم گرفتم آرام،آرام به اتاقم برگردم با اين فکر دست هايم را در جيب هاي کاپشن فشردم داخل يکي از جيب ها شيئي بود که توجه
من را به خود جلب کرد با انگشتانم آن را لمس کردم انگار چيزي شبيه يکي گردنبند بود کنجکاو شدم آن را ببينم مشتم را ازداخل جيب بيرون کشيدم.درست مثل هماني بود
که سامان به من داده بود بي اختيار دستم را بالا گرفتم و در زير نور زرد رنگ چراغ وارسي اش کردم.زنجيرش بريده بود.کنجکاو شدم که داخل پلاک نگاهي بياندازم.آرام
و با فشار ملايم نوک انگشت آن را گشودم از ديدن عکس هاي داخل پلاک جاخوردم نفسم داخل سينه حبس شد آنقدر نگاهم و تمام حواسم به روي آنچه مي ديدم متمرکز شده بود که
نفس کشيدن را فراموش کرده بودم.حقيقتا انتظار ديدن آن منظره را نداشتم.در يک سمت پلاک عکس دختر جواني بود که از شدت زيبايي و طراوت مي درخشيد از ديدن جاذبه
و کششي که در نگاهش بود جاخوردم همان لحظه حسي دروني به من نهيب زد:
_<<پس مرجان اينه>>