حالم نسبت به دقایق قبل بهتر شده بود و واقعا نیازی به خبر کردن دکتر نمی دیدم سعی کردم خودم را جمع و جور کنم با لحن آرام و مطمئنی گفتم : من که گفتم حالم خوبه . نیازی نیست دکتر خبر کنی
.

سامان همین طور که شماره می گرفت نگاه سریعی به صورت من انداخت و با لحن خشنی بر سرم توپید :


- اگه تو حالت خوبه پس لابد چشمای من ایراد داره . بذار بیاد چشمای منو معاینه کنه .


از لحن تند صحبتش جا خوردم چقدر دل نازک شده بودم بغض ناخواسته راه گلویم را فشرد و من دلگیرانه از او رو برگرداندم . زن دایی به سامان چشم غره رفت و بعد با ملایمت دست من را فشرد : ناراحت نشو عزیزم . نگرانت شده .


دستم را از دست زن دایی بیرون کشیدم و گفتم : معذرت می خوام . باید برم دستشویی
.

زن دایی سرش را به نشانه موافقت تکان داد و بی معطلی زیر بازویم را گرفت . به کمک او به دستشویی رفتیم و من دست و صورتم را شستم . وقتی بار دیگر به سالن برگشتم سامان هنوز همان طور گوشی تلفن به دست لب میز نشسته بود با دیدنمان ایستاد و گفت : دکتر جواهری تهران نیست . باهاش صحبت کردم نمی تونه بیاد .


وقتی سکوت ما را دید ادامه داد : آماده شید میریم بیمارستان .


سرم را به نشانه منفی تکان دادم و با لحن قاطعی گفتم ، من حالم خوبه .


سامان درمانده نگاهم کرد و من ادامه دادم : اما مانع دکتر رفتن تو نمی شم اگه واقعا فکر می کنی که چشمات ایراد داره . خوب برو .


زن دایی از شنیدن حرفم به خنده افتاد با دست ضربه آرامی پشتم زد و گفت : خیلی خوب دکتر نمی ریم . اما تو باید استراحت کنی . بیا . می برمت تو اتاق خودم .


سامان هنوز وسط سالن ایستاده بود که ما از کنارش گذشتیم و به اتاق زن دایی رفتیم .


* * *


نمی دانم کی خوابم برد . اما چشم که باز کردم از دیدن پدر بزرگ در کنار تختم جا خوردم روی
یک صندلی کنار تختم نشسته بود و با هر دو دست سر عصایش را می فشرد نگاه مستقیم و عمیق اش درست روی صورتم ثابت شده بود چند لحظه طول کشید تا فرمان حرکت کردن از مغزم به دست و پایم رسید با عجله بلند شدم و سر جایم نشستم .

- سلام .


پدر بزرگ با تکان دادن سر جواب سلامم را داد و من در زیر نگاه خیره او معذب دسته ای از موهایم را پشت گوش زدم خوشبختانه در آن لحظه آن قدر از حضور غیر منتظره ی پدر بزرگ در اتاق غافلگیر شده بودم که جریان موهای رنگ شده ام به طور کل از خاطرم رفته بود . بعد از لحظاتی سکوت ، عاقبت لب های پدر بزرگ تکان خورد و پرسید : حالت چطوره ؟ و من بدون فکر و سریع جواب دادم : خوبم ... شما حالتون چطوره پدر بزرگ ؟


پدر بزرگ لحظه ای شگفت زده نگاهم کرد بعد زیر لب لبخند کمرنگی به لب زد و جهت نگاهش را تغییر داد .


و من باز بدون فکر کردن به دلیلش ، در دل نالیدم ، " وای . خراب کردی رز . "


صدای پدر بزرگ نگاهم را به سمت خود کشاند : بالاخره منو پدر بزرگ صدا زدی ... اونم حالا که می دونی من پدر بزرگت نیستم .


نگاهم را پائین انداختم و زیر لب زمزمه کردم : متاسفم .


پدر بزرگ نفس عمیقی کشید و گفت : متاسف چرا ؟ ... از این بابت باید خوشحال بود .


مکثی کرد و ادامه داد : خوشحالم که تصمیم گرفتی بمونی
.

متعجب نگاهش کردم از ذهنم گذشت : " اما من که هنوز تصمیمی نگرفتم . "


- به توران گفتم وسایلتو جمع کنه . فردا می ریم ویلا . اونجا برای استراحت کردن مناسبتره ... در ضمن در اولین فرصت دکتر جواهری باید تو رو ببینه .


نمی دانستم باید حرفی بزنم یا نه . گیج و سردرگم نگاهش می کردم که در اتاق باز شد و زن دایی لبخند به لب از لای در به داخل سرک کشید : دخترمون بیداره ؟


لبخند خجولانه ای به لب زدم و زن دایی مهربانانه ادامه داد : می خوای شامتو بیارم تو اتاق ؟


سرم را بالا انداختم و با لحن شرم آلودی گفتم : نه زن دایی جان شما زحمت نکشید من حالم خوبه . اگه اجازه بدید شام را پیش بقیه می خورم .


زن دایی با خوشرویی جواب داد : اجازه ما هم دست شماست خانم . چرا که نه . خوشحال می شیم .


بعد رو به پدر بزرگ ادامه داد : پس آقا جون شمام تشریف بیارید .


پدر بزرگ سرش را به نشانه موافقت تکان داد . زن دایی هم لبخند دیگری به لب زد و از اتاق خارج شد بعد از رفتن او ، پدر بزرگ نفس عمیقی کشید و گفت : خوب دختر جون . اگه می خوای به موقع به شام برسی لازمه که یه کم کمکم کنی من بدجوری به این صندلی چسبیدم .


لبخند کمرنگی به لب زدم و برای کمک کردن به او آرام و با احتیاط خودم را از تخت پائین کشیدم می ترسیدم که باز دچار سرگیجه شوم اما خوشبختانه از سرگیجه خبری نبود نفسی به آسودگی کشیدم و به سمت پدر بزرگ رفتم او دستش را بالا گرفت و من زیر بازویش را گرفتم به کمک من و با تکیه بر عصایش از روی صندلی بلند شد . سرم را که بالا گرفتم نگاهم در نگاه خیره پدر بزرگ گره خورد نگاهش برقی داشت که من را بی اختیار به یاد ساقی انداخت و تازه آن موقع بود که من موهایم را به خاطر آوردم وحشتزده نگاهم را پائین گرفتم دست و پایم را گم کرده بودم معنای نگاهش را می فهمیدم من با این کارم ، ناخواسته یک بار دیگر عشق را در وجود او زنده کرده بودم صدای پدر بزرگ را شنیدم که گفت :


- باید ازت ممنون باشم .


نپرسیدم چرا . چون خودم دلیلش را می دانستم . از اینکه با آن بی فکری و کار ناشیانه ام باعث ایجاد دردسر نشده بودم در دل خدا را شکر کردم و در سکوت پدر بزرگ را تا داخل سالن همراهی نمودم . دایی ها مثل بقیه اعضای خانواده حسابی از قیافه جدیدم تعریف و تمجید کردند اما سهراب مثل همیشه ساکت بود و هیچ اظهار نظری نکرد . با این حال من سر میز شام یکی دو بار او را که در سکوت نگاهم می کرد با نگاه به موقع ام غافلگیر کردم .


بعد از صرف شام پدر بزرگ در مورد سفر به شمال و اقامت چند روزه مان در ویلا صحبت کرد که با استقبال گرم و پر شور همه مواجه شد . به خاطر استفاده بهینه تر از تعطیلی روز جمعه ، قرار بر این شد که صبح زود ، قبل از روشن شدن هوا به سمت شمال حرکت کنیم . به همین خاطر آن شب زودتر از شب های دیگر برای خوابیدن از هم جدا شدیم . خانواده ی دایی کامران برای بدرقه ما تا پشت در آمده بودند صهبا هیجان زده می گفت که صبح زود به موبایل تک تکمان زنگ خواهد زد تا بیدارمان کند مثل همیشه شلوغ و پر سر و صدا بود .