زن دایی سرش را تکان داد و گفت : آره عاشقش نبود . اما شاید یه جورایی بهش عادت کرده بود حتی منم بهش عادت کرده بودم وقتی که رفت هر دومون دلتنگش شدیم . اما بعد زندگی به روال عادی خودش برگشت .


یکی دیگر از جمله های مادر در ذهنم درخشید : " چه دنیای مسخره ای . روزهاست که نگاهم در جستجوی نگاه او به هر سو می دود آخرین شاخه مریم هم لای کتابم خشکید می دانم که دیگر هرگز نخواهد آمد . "


حالا دیگر همه چیز برایم روشن شده بود فقط یک سوال دیگر مانده بود که باید می پرسیدم : اون چرا رفت ؟


و زن دایی جواب داد : الهام بهش گفت که باید اونو از پدرش خواستگاری کنه . بهش گفت اگه بتونی رضایت پدرمو بگیری من حرفی ندارم . آقای زمانی ام گفت که حتما این کارو می کنه و و ما بعد از اون دیگه آقای زمانی رو ندیدیم کلاس زبان فرانسه تعطیل شد . بعدم آقا جون الهامو فرستاد فرانسه . همه از این تصمیم آقا جون شوک زده شدیم تصمیم عجیب و دور از انتظاری بود اما من حدس می زدم به جریان آقای زمانی مربوط باشه .


من و الهام هرگز نفهمیدیم که بین آقای زمانی و آقا جون چی گذشت اما هر چی که بود آقای زمانی رو از میدون فراری داد .


آرام زیر لب زمزمه کردم : پس این طوری بود .


و زن دایی جواب داد : آره عزیزم این طوری بود . دو سال بعد الهام تو فرانسه با پدرت آشنا شد و فکر می کنم اونجا بود که عشق واقعی رو تو قلب خودش احساس کرد .


سرم را به نشانه تایید تکان دادم و گفتم ، و به خاطرش جنگید .


زن دایی لبخند کمرنگی به لب زد و سرش را تکان داد : و به خاطرش جنگید .


برای لحظاتی هر دو ساکت بودیم نگاه زن دایی پائین بود با انگشتر روی دستش بازی می کرد حالت چهره اش متفکر و محزون به نظر می رسید لب هایم را با زبان خیس کردم و گفتم : چرا براش نامه ننوشتید ؟


زن دایی نگاهم کرد و من ادامه دادم : شما دوست صمیمی اون بودید . اما شما هم مثل بقیه ...


زن دایی میان حرفم دوید و گفت ، نه رُز نه ! من براش نامه نوشتم . تا زمانی که فرانسه بودن سه بار براشون نامه نوشتم غیر از کامران هیچ کس از کاری که می کردم خبر نداشت . اما وقتی که رفتن امریکا دیگه آدرسی ازشون نداشتم نامه ی چهارمی که به آدرسشون تو پاریس فرستادم برگشت خورد و من هنوز دارمش .


بعد نگاهش را پائین گرفت و با لحن گرفته ای ادامه داد : زمانی که پدرت آخرین نامه رو فرستاد فهمیدیم که اونا امریکا بودن نه تو فرانسه .


لحظاتی بعد صدای زنگ تلفن سکوتی را که بینمان ایجاد شده بود شکست زن دایی همین طور که برای جواب دادن به تلفن می رفت لبخند به لب دستی به موهایش کشید و گفت : اون قدر حرف زدیم که قهومونم سرد شد .


گوشی تلفن را برداشت اما قبل از اینکه جواب دهد دستش را روی دهنی آن گذاشت و خطاب به من ادامه داد : لااقل یه کمی از کیکت بخور عزیزم .


سرم را به نشانه ی موافقت تکان دادم و به رویش لبخند زدم زمانی که برای برداشتن بشقاب کیکم از روی میز به جلو خم شدم قطره ای خون پشت دستم چکید . لحظه ای گیج و متعجب ، بی حرکت به قطره خون روی دستم نگاه کردم . صدای زن دایی را شنیدم که گفت ، رز عزیزم ، صهباست . با تو کار داره .


به عقب که برگشتم و سرم را بالا گرفتم چند قطره ی دیگر پشت سر هم روی لباسم چکید برای لحظه ای کوتاه نگاهم با نگاه زن دایی تلاقی کرد و بعد دستم سریع و بی اراده به سمت دماغم کشیده شد . وقتی گرمای خون را به روی انگشتانم حس کردم دستپاچه از جایم بلند شدم و زیر لب نالیدم : اوه . خدای من !


بعد از آن صدای نگران و سراسیمه زن دایی آخرین چیزی بود که شنیدم : چی شد عزیزم ؟ ... رز!


باز همان سرگیجه . مقابل چشمانم سیاه شد و من سست و بی حال به پائین کشیده شدم روی مبل افتادم و پلک هایم روی هم افتاد . اما این حالت بی خبری اغماگونه چند لحظه بیشتر طول نکشید چشم که باز کردم سامان مقابل پاهایم روی زمین زانو زده بود نگاهم از چهره ی نگران او به صورت رنگ پریده ی زن دایی چرخید او هم سمت دیگرم پائین مبل زانو زده بود با دیدن نگاه بی حالم رو به سامان کرد و با لحن شتابزده ای گفت :


- بدو سامان . زنگ بزن به دکتر جواهری
.

سعی کردم بدنم را از پشتی مبل جدا کنم . سامان با عجله از جا بلند شد و به سمت تلفن دوید . زن دایی با دیدن تلاشم برای بلند شدن دستم را در بین انگشتانش فشرد و به رویم لبخند زد سعی داشت آرامم کند اما لبخندش عصبی و نگران بود ، چیزی نیست عزیزم . الان دکتر جواهری می
یاد .

نگاهم به سمت سامان چرخید همین طور که شماره می گرفت آرام ، آرام به سمت ما می آمد گوشی را به روی گوشش گذاشته و سرش را بالا گرفت برای لحظه ای نگاهش در نگاهم گره خورد یک نگاه طولانی و عمیق و بعد جهت نگاهش را تغییر داد اضطراب و دستپاچگی در رفتار او هم پیدا بود . آشفته و عصبی گوشی تلفن را پائین گرفت و دکمه ی قطع ارتباط را فشرد : اَه ... اینم که اشغال می زنه .


و بعد بار دیگر شروع به گرفتن شماره کرد . زن دایی نگاه نگرانش را از او گرفت و با دستمال کاغذی خون بالای لبم را پاک کرد با بی حالی سرم را از روی پشتی مبل جدا کردم و دستمال را از دست زن دایی گرفتم سامان باز گوشی تلفن را پائین گرفت و غر زد : معلوم نیست این همه وقت داره با کی حرف می زنه .


بعد نگاه دیگری به سمت ما انداخت و با چند گام بلند خودش را به ما رساند بار دیگر پائین مبل زانو زد و نگاه دقیقی به صورتم انداخت : حالش چطوره ؟


قبل از اینکه زن دایی فرصت جواب دادن پیدا کنه گفتم : من خوبم . فقط یه کم سستم . الان ... الان بهتر میشم سامان پرسید : چی شد که این طوری شد ؟


زن دایی جواب داد : نمی دونم . یه دفعه این طور شد .


و بعد با لحن نگرانی ادامه داد : یه دفعه دیگه شماره بگیر . ببین جواب می ده .


خودم را کمی روی مبل بالا کشیدم و گفتم ، فکر نمی کنم لازم باشه . من حالم خوبه ... الان خیلی بهترم .


سامان بی توجه به حرف من باز شماره گرفت و لحظاتی بعد عصبانی تر از قبل گوشی را محکم کف دستش کوبید .


- لعنتی اشغاله