از ذهنم گذشت : " درست مثل من . منم آروم و قرار ندارم . راستی چرا ؟ چرا از من دلخوره ؟ "
زن دایی فنجان قهوه را مقابلم روی میز گذاشت و من لبخند به لب تشکر کردم بشقاب کیک را روی میز گذاشتم و فنجان قهوه ام را برداشتم همین طور که با قاشق آن را هم می زدم گفتم : اما سهراب با اون فرق داره . اخلاق اون یه طور دیگه است .
زن دایی فنجانش را داخل بشقاب گذاشت و گفت : آره اخلاقشون خیلی شبیه هم نیست .
آرام گفتم : اون خیلی ساکته .
زن دایی لبخند کمرنگی به لب زد و سرش را به نشانه تایید تکان داد : آره ... عوضش سامان جای اونم شلوغ می کنه .
کنجکاو بودم در مورد هر دویشان بیشتر بدانم در آن لحظه هر دو به نوعی فکرم را به خود مشغول کرده بودند لب هایم رو با زبان خیس کردم و گفتم ، سهراب ... اون هم از بچگی همین طور بوده یا ...
بقیه حرفم را خوردم این کمی بیشتر از یک سوال معمولی بود بنابراین سکوت کردم و به چهره ی آرام زن دایی چشم دوختم او بار دیگر فنجانش را داخل بشقاب گذاشت و آن را تا روی زانوهایش پائین آورد لحظه ای در سکوت به محتویات فنجانش چشم دوخت بعد نگاهش را بالا گرفت و گفت : خوب اگه بخوای مقایسه بکنی سهراب از اولم بچه آرومتری بود اما نه دیگه تا این حد . مسئله ای برایش پیش اومد که تاثیر بدی تو روحیه اش گذاشت ... نمی دونم دخترا در موردش چیزی بهت گفتن یا نه .
سرم را به نشانه مثبت تکان دادم و گفتم : صهبا گفت که اون قبلا نامزد داشته .
نگاه زن دایی باز به روی فنجانش چرخید آهی کشید و گفت : بچه ام ضربه ی بدی خورد . اون واقعا مرجانو دوست داشت . اون قدر که مخالفت هیچ کدوم از ما نتونست نظرش رو تغییر بده .
کنجکاوانه پرسیدم ، اسم اون دختر ... مرجان بود .
زن دایی سرش را به نشانه مثبت تکان داد باز سرش را بالا گرفت و گفت : مرجان دختر زیبایی بود . سهراب اونو تو یکی از همین کارای فیلمبرداری دیده بود . تو یه جلسه ی تست بازیگری .
با وجودی که جواب سوالم را می دانستم باز با اشتیاق و هیجان پنهانی پرسیدم : سهراب به اون علاقمند شد ؟
زن دایی سرش را تکان داد و گفت : بله خیلی زیاد . گفت می خواد باهاش ازدواج کنه . اما ما با این تصمیمش مخالفت کردیم .
پرسیدم : چرا ؟
زن دایی نگاهم کرد و گفت ، اصلا به هم نمی خوردیم . خونواده ی درستی نداشت . بچه ی طلاق بود مادرش به خاطر اعتیاد پدرش ، رهاشون کرده بود . خودش که می گفت با یه عرب اهل امارات ازدواج کرده و رفته تایلند اما خوب ما تحقیق کردیم و هر کس یه چیزی می گفت وضعیت پدرش هم که مشخص بود دو تا برادرم داشت که وضعیتشون خیلی بهتر از پدره نبود یکیشون سابقه زندان داشت . به جرم حمل مواد مخدر . مرجان می گفت برای مصرف پدرش بوده اما خوب مشخصه . بچه که پدر ، مادر بالا سرش نباشه ... خلاصه که ما گفتیم نه . اما سهراب قبول نکرد گفت چون خونواده اش الن و بلن ، دلیل نمی شه که مرجانم بد باشه . نمی شه که گناه بقیه رو پای اون نوشت . همین قدر که صادق بوده و از ما پنهون نکرده خودش یه دلیل برای خوب بودنشه . چه می دونم وا... اما هر چی ما بیشتر گفتیم اون کمتر شنید بچه ام خیلی قبولش داشت واسه همینم بود که آخر این جریان این قدر براش سنگین تموم شد .
دلم نمی خواست با سوال هایم زن دایی را ناراحت کنم اما چه کنم که دست خودم نبود کنجکاوی حس تحریک کننده ی قوی بود که من را وادار به پرسیدن می کرد .
- چرا اون ... مرجان ! ... چرا سهراب را رها کرد ؟
زن دایی شانه هایش را بالا کشید و گفت : چه می دونم . عشق فیلم بود . فکر و ذکرش هالیوود و بالیوود بود می خواست بره خارج بازیگر بشه سهراب خیلی تلاش کرد این فکر و خیالو از سرش بیرون بکشه . اما گوش مرجان بدهکار نبود همه اش حرف خودش رو می زد آخرش هم کار خودش رو کرد به خاطر اینکه بتونه ویزا بگیره با یه پسره ای عقد کرد و بی خبر گذاشت رفت . اصلا معلوم نشد کجا رفت . بد جوری با احساس سهراب بازی کرد . یک سال با هم نامزد بودن . یک سال زمان کمی نیست .
با لحن مرددی پرسیدم : مگه اون سهراب را دوست نداشت ؟
زن دایی آه کشید : چه می دونم وا... لابد نداشت که این طور به همه چیز پشت پا زد . آدم اگه عاشق باشه حاضره برای رسیدن به عشقش از همه دلبستگی ها و علاقه هاش بگذره . مرجان عاشق سهراب نبود عاشق فیلم و بازیگری بود به خاطرش هم از همه چیز گذشت .
نفس عمیقی کشید و ادامه داد: بازم خدا را شکر که ازدواج نکرده بودن . مرجان زن زندگی نبود دیر یا زود این اتفاق تو زندگی شون می افتاد .
برای لحظاتی هر دو ساکت شدیم بعد زن دایی لبخند به لب نفس عمیقی کشید و گفت : زندگی آدمی زاد همینه دیگه همیشه که عید و عروسی نیست . گاهی آدم اشتباه می کنه و مجبوره تاوان اشتباهش رو هم بپردازه . قانون زندگی همینه . باید قوی بود و از اشتباهات گذشته درس عبرت گرفت .
سرم را به نشانه موافقت تکان دادم و گفتم : بله همین طوره .
زن دایی با لحن گرفته ای زیر لب زمزمه کرد : بالاخره سهرابم فراموش می کنه ... یعنی مجبوره که فراموش کنه انتخاب اون از اولم غلط بود .
فکرم بی اختیار به سمت مرجان کشیده شد دختری زیبا که به عشق آتشین مردی چون سهراب پشت پا زده بود از ذهنم گذشت : " چرا دختری که از نظر تمام اعضای خانواده مردود بوده تا این حد برای سهراب ارزش داشته . مگه مرجان چی داشته که سهرابو تا این حد شیفته ی خودش کرده بوده . " حسی شبیه حسادت داشت من را نسبت به مرجانی که هرگز ندیده بودم بدبین می کرد جمله سامان در گوشم زنگ زد : " می گن عشق کوره . آدم عاشق عیبای طرف مقابلو نمی بینه . "
و بعد از درون لرزیدم . مگر خود من سهراب را تا چه حد می شناختم . اصلا چرا ؟ کی ؟ و چطور جذبش شده بودم ؟
آیا عشق من هم کور نبود ؟ آیا باید خودم را برای یک شکست سنگین آماده می کردم ؟
صدای زن دایی ذهنم را از عمق آن افکار پر تنش بیرون کشید و حواسم را متوجه خود کرد : بخور عزیزم .
چرا نمی خوری ؟... نکنه نظرت در مورد کیکای من عوض شد و به روی خودت نمی یاری . ها . ناقلا . دوست نداری ؟
هول و دستپاچه به تقلا افتادم لبخند شرم آلودی به لب زدم و با لحن شتابزده ای گفتم : اوه نه . من واقعا دوست دارم .
این را گفتم و برای نشان دادن صداقتم تیکه ی بزرگی از کیک را داخل دهانم چپاندم زن دایی از دیدن این حرکت من به خنده افتاد و گفت ، جدی نگیر عزیزم شوخی کردم .
با دهان پر محجوبانه به رویش لبخند زدم : اما من جدی گفتم . کیکی که شما پزیدین واقعا خوشمزه است .
زن دایی باز دوباره خندید نگاهی مهربان و پر حسرت به صورتم انداخت و آه کشید : چقدر وقتی می خندی شبیه مادرت می شی . هر بار نگات می کنم یاد اون می افتم .
جمله اش من را به یاد مادر انداخت . به یاد مادر و دوستی صمیمانه اش با زن دایی سمیرا . فکر کردم : " شاید الان مناسبترین زمان برای پرسیدن از گذشته باشه . "
بنابراین کمی از قهوه ام را در دهام مزه مزه کردم و با لحن مرددی گفتم : توران خانم گفت که شما و مادرم خیلی به هم نزدیک بودید .
زن دایی سرش را به نشانه تایید تکان داد و گفت : دوستای صمیمی هم بودیم . مثل دو تا خواهر . یادش به خیر
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)