از اين فکر به شدت تکان خوردم از ذهنم گذشت<<مگه ديوانهشدي؟با اين شکل وقيافه...خدايا تو آخر اون پيرمرد رو مي کشي.>>
و بعد وارفته زير لب ناليدم:<<فکر اينجاشو نکرده بودم>>
مات و مبهوت تصوير خودم در آينه بودم که دست هاي صهبا روي شانه هايم لغزيد گونه هايش را به گونه ام چسباند و گفت:حالا شدي مثل خود ما.يه آسيايي کامل.خوشگل و ماماني.
وقتي ترديد و حواس پرتي ام را ديد من را به سمت خودش چرخاند و گفت:هي.خيلي معرکه شدي.اصلا باورم نميشد اين رنگ مو اينقدر بهت بياد.وقتي گفتي ميخواي موهاتو رنگ مشکي
بزني نزديک بودگريه کنم.اما حالا...واي دختر.با اين مدل موها اصلا يه چيز ديگه شدي.اصلا حالا ماه شدي.بار ديگر به سمت آينه چرخيدم موضوع زشتر يا قشنگتر شدن من نبود
موضوع پدربزرگ بود و عکس العملي که من خطرناک بودنش را درنظر نگرفته بودم.آشفته و پريشان حال در دلم ناليدم:<<لعنت به تو رز.به قول سامان تو خود آزاري داري.مجبور
بودي اين کار و بکني که حالا به خاطرش کاسه چه کنم،چه کنم دستت بگيري.برو بمير توام با اين تصميماي مسخره ات.اه.فکر کردم از آرايشگر بخواهم که رنگ موهايم را تغيير دهد اما بدبختانه
همراهانم به قدري قيافه جديدم را پسنديده بودند که اين کار تقريبا غير ممکن به نظر مي رسيدعاقبت هم با همان ظاهر عجيب و غريب و دردسر سازم به خانه برگشتيم.از روبرو شدن با
پدربزرگ وحشت داشتم به همين خاطر از دعوت زندايي سميرا براي خوردن چاي و عصرانه در خانه آنهابه شدت استقبال کردم اما برخلاف من بقيه تمايلي نشان ندادند.
صهبا آهي کشيد و با لحن کسالت بار و خسته اي گفت:من که بايد برم خونه کلي درس دارم.فردا فيلم برداري داريم بايد درساي شنبه ام را آماده کنم اين کنکور نکبتي ام که جون مارو گرفت.
زن دايي نسرين چپ چپ نگاهش کرد و گفت:توام خودتو هلاک کردي بس که درس خوندي.
صهبا اعتراض کرد:اِ...مامان من کم خوندم؟
زن دايي چيني به پيشاني اش انداخت و گفت:مگه اينکه دل اي دل خونده باشي من که نديدم تو درس بخوني همه از اين حرف زن دايي نسرين خنديديم و صهبا حاضرجواب شانه اي بالا انداخت و
گفت:نه مامان خانم اشتباه نکن اون دوره شما بود که جاي درس خوندن دل اي دل،دل اي دل مي خوندن حالا ديگه جاي درس خوندن بنيامين مي خونن مَ...من اگه تو ...تو ...تو...تو
...نبينمت مي...مي رم.
و بعد همانطور که سمت ساختمانشان مي رفت دست راستش را روي گوشش گذاشت و با صداي بلندي ادامه داد:
دنيا ديگه مثل تو نداره
نه داره،نه ميتونه بياره
دلا همه بي قرار عشقن
اما عشقه که واسه تو بي قراره
حالا...اوني که مدعي بود عاشقته
اوني کـــه...
زن دايي با خنده سرش را تکان داد و گفت:امان از دست اين دختر.هيچکي حريف زبون اين نميشه.پس فردا سر شوهر و مادر شوهرشو مي خوره.
من معني حرفش را نفهميدم اما زن دايي سميرا لبخند به لب نفس عميقي کشيد و گفت:واسه خاطر همين حاضر جوابيهاشه که عمو کامرانش اين قدر دوستش داره.
مکثي کرد و ادامه داد:حالا چرا ايستادين.بياين بريم تو.
زن دايي نسرين سري تکان داد و گفت:نه ديگه مزاحم نمي شيم.
_مزاحم چيه؟يه چيزي جور مي کنيم دور هم ميخوريم ديگه.
زن دايي نسرين جواب داد:دستت دردنکنه سميرا جون.خودت مي دوني که من اگه بعد از اصلاح ماسک جوانه گندم رو صورتم نزارم جوش مي زنم.
_حالا بزار بعد که رفتي...
_نه قربونت نمي دوني اين آرش چه پاچه پاره است.مياد هي سر به سرم ميزاره.
زن دايي نسرين همينطور که مي خنديد سرش راتکان داد بعد رو به آيدا کرد و گفت:آِيدا جان پس حداقل تو بيا.
آيدا مثل هميشه معصوم و خجالت زده لبخند زد:شرمنده زن عمو جان درسام مونده چند روز ديگه امتحان ميان ترم دارم بايد بخونم.
زندايي سميرا لبخندي زد و گفت:پس من ديگه اصرار نکنم؟
زن دايي نسرين سري تکان داد و گفت:نه ديگه ان شاءا... باشه يه وقت ديگه.
بعد رو به من کرد و ادامه داد:رز.عزيزم.دوست داشتي واسه شام بيا اون طرف.
لبخندي به لب زدم و تشکر کردم آنها هم بعد از خداحافظي به سمت ساختمان خودشان رفتند.
زن دايي سميرا دستي به پشتم زد و گفت:خوب ديگه بهتره بريم تو.
سرم را به نشانه موافقت تکان دادم و همراه او وارد ساختمان شدم.زن دايي همين طور که دکمه هاي مانتويش را باز مي کرد به سمت آشپزخانه رفت و گفت:راحت باش
عزيزم مانتو تو در آر.
کيفم را روي مبل راحتي گذاشتم و اول از همه شال روي سرم را برداشتم مقابل آينه قدي گوشه سالن ايستادم و نگاه ديگري به چهره جديدم انداختم يکبار ديگر از ديدن
تصوير خودم در آينه،مضطرب و نگران گوشه لبم را به دندان گزيدم با حالتي آشفته غرق در افکارم بودم که زن دايي منقل اسفند را بالاي سرم چرخاند و گفت:
ماشاءا...ماشاءا...!چقدر خوشگل شدي عزيزم کاش نذاشته بودم موهاتو رنگ کني مي ترسم چشمت بزنن.
بعد هم دست دور گردنم انداخت و گونه ام را بوسيد:حالا بيشتر از قبل شبيه مادرت شدي.فقط ...مادرت اين چشماي آبي قشنگو نداشت.
لبخند کمرنگي به رويش زدم.جمله پدربزرگ در گوشم زنگ زد:<<زيباييش تحسين برانگيز بود در حقيقت تلفيقي از چهره تو و مادرت.>>
از اين يادآوري ذهني موهاي تنم خيس شد مضطربانه لب هايم را روي هم فشردم و سرم راپايين انداختم زن دايي بار ديگر گونه ام را بوسيد و به سمت آشپزخانه رفت.
نگاه درمانده ام باز بي اختيار به سمت آينه چرخيد آشفته و بلاتکليف خيره به تصويرم در آينه مي نگريستم که صدايش را از داخل آشپزخانه شنيدم:خانم ام تا من يه چيزي واسه
خوردن آماده مي کنم توام پسرارو صدا کن.
به سمت صدا چرخيدم و گفتم:مگه خونه ان؟
زن دايي از پشت در باز يخچال سرک کشيد:بايد باشن.پنج شنبه ها زودتر ميان خونه.يه سر به اتاقاشون بزن.
نفس عميقي کشيدم و سرم را به نشانه موافقت تکان دادم بعد مانتو را از تنم در آوردم و بلوز سفيد يقه هفتي را که زيرش پوشيده بودم مرتب کردم.دسته اي از موهايم را پشت گوش زدم
شکل دختر بچه ها شده بودم سعي کردم عکس العمل سامان و سهراب را بعد از ديدن قيافه جديدم حدس بزنم هيجانزده چشم هايم را بستم قدرت روبرو شدن با سهراب را نداشتم قطعا نگاه سنگين اش
باز نفسم را مي بريد.انگار که نگاه او همان لحظه به رويم دوخته شده باشد دست و پايم را گم کردم بازبي اراده دسته اي از موهايم را پشن گوش زدم و دستپاچه از جا کنده شدم به
سمت اتاق سامان رفتم پشت در که رسيدم نفس عميقي کشيدم و در زدم صداي سامان را شنيدم که گفت:کسي خونه نيست.
لبخندي به لب زدم و آرام و با احتياط در را گشودم سامان پشت کامپيوتر نشسته و مشغول تايپ کردن بود همين طور که با انگشت روي دکمه هاضربه مي زد زير لب غر زد:حصبه.
مگه نگفتم کسي...
نگاهش را بالا گرفت زبانش از حرکت ايستاد مات و مبهوت خيره نگاهم مي کرد سعي کردم اضطراب و هيجانم را پشت يک لبخند شاد و بي تفاوت پنهان کنم.لبخند به لب شانه اي بالا
انداختم و گردنم را کج کردم.و بعد آرام وارد اتاق شدم:سلام.
سامان هنوز در سکوت خيرهنگاهم مي کرد و اين مقل محرکي قوي براي اعصاب متشنج من بود با عجله خودم را مقابل ميزش رساندم وبا لحن شتاب زده اي گفتم:اوه خدايا.سامان!
خواهش مي کنم اين جوري نگام نکن.حداقل يه چيزي بگو.
لب هاي سامان تکان خورد و زير لب زمزمه کرد:ديوانه.
سرم را تکان دادم و گفتم:اين هم حرفي بود.ممنونم.
سامان از روي صندلي بلند شد و ميز را دور زد وقتي مقابلم ايستاد.هنوز ناباوري در نگاهش موج مي زد با نگاهش صورتم را مي کاويد عاقبت نگاهش را در نگاهم دوخت و باز زير لب زمزمه کرد:
تو آخر منو سکته مي دي در زير نگاه خيره و ناباورش لبخندي زدم و سرم را به نشانه تأييد تکان دادم:مي دونم.
سامان همين طور که نگاهم مي کرد زير لب جواب داد:نه نمي دوني.
نگاهم را از نگاهش بريدم و گفتم:مي دونم سامان.کار وحشتناکي کردم.
وقتي سکوتش را ديدم نگاه سريعي به صورتش انداختم و گفتم:خوب حالا!اين قدر نگام نکن عصبي مي شم سامان باز حرفي نزد و من دستپاچه از تيرس نگاهش گريختم خودم را به پنجره رساندم و
به منظره بيرون چشم دوختم لحظاتي بعد دوباره به جانبش چرخيدم همانجا به لب ميز تکيه داده بود سرش پايين بود و نگاهش مات و محزون به نظر مي رسيد باز دوباره عوض شده بود باز مثل يک بچه
ملتمس ،معصوم و محزون و آسيب پذير به نظر مي رسيد بي اختيار از ديدن آن سکوت و آرامش غريب لبخند زدم بدون شک سامان بهترين و نزديک ترين کسي بود که من داشتم نگاهم به سمت تابلوهاي
خطي بالاي تخت چرخيد شعر يکي از تابلوها عوض شده بود از خواندن شعر جديدي که با مرکب نقره اي رنگ به روي زمينه قهوه اي سوخته نوشته شده بود بي اختيار به ياد سهراب افتادم و بعد آرام
شعر را زير لب زمزمه کردم:
دل مي رود ز دستم صاحبدلان خدا را
دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا
سر که برگرداندم نگاهم در نگاه سامان گره خورد نگاهش معنادار بود هول شدم باز فکرم را خوانده بود از اينکه او همه چيز را مي دانست به شکل مسخره اي احساس برهنه بودن کردم دستپاچه نگاهم را از
نگاهش بريدم اما صداي سامان باز نگاهم را به سمت خود کشاند:اگه دوستش داري.ببرش تو اتاق خودت گيج و متعجب پرسيدم:کي رو؟
سامان لبخند معناداري به لب زد و گفت:کي رو نه.چي رو.مي بخشي تو حواست پيش سهراب بود اما من منظورم اون تابلو بود...اگه دوستش داري مال تو.
گونه هايم از خجالت سرخ شد اين را از حرارتي که زير پوستم دويده بود حس کردم نگاهم را از نگاهش بريدم و سعي کردم لبخند بزنم اما نتيجه تمام تلاشم چيزي شبيه يک تيک عصبي شد:اوه.من...
حال و روز من را که ديد سرش را پايين انداخت و بار ديگر پشت ميزش برگشت:متأسفم رز...منظوري نداشتم.در حالتي عصبي و شتاب آلود دست هايم را تکان دادم و اين بار بالاخره يک لبخند نصفه
نيمه به لب زدم:نه.نه.اشکالي نداره.
و بعد بلافاصله ادامه دادم:ديگه بهتره برم.
سامان به پشتي صندلي تکيه داد و دست هايش را پشت سرش قلاب کرد صدايش آهنگ غريبي داشت باز دلگير به نظر مي رسيد:تابلو رو نميبري؟...شعرش همون شعريه که...
با عجله ميان حرفش دويدم و گفتم:بله ميدونم اما...فکرمي کنم اينجا باشه بهتره.
_چرا؟مگه دوستش نداري؟
درمانده نگاهش کردم مشکل کجابود؟به زور و با حواسي پرت کلمات را کنار هم جفت و جور کردم:چرا!اون خيلي زيباست.
سامان شگفت زده نگاهم کرد:کي؟!سهراب؟
گيج و مردد نگاهش کردم داشت سربه سرم مي گذاشت يا اينکه جدي حرف مي زد؟حالت چهره اش طوري بود که حدس زدن را مشکل مي کرد با لحن درمانده اي زير لب ناليدم:اوه نه.من منظورم تابلو بود.
سامان بي حال خنديد و دست هايش را به روي ميز گذاشت:اما من منظورم سهراب بود.
مکثي کرد و نگاه جدي و منتظرش را بالا گرفت حالت نگاهش طوري بود که انگار سوالش را دوباره تکرار کرده باشد:<<مگه دوستش داري؟>>و اين بار مفعول جمله هم کاملا مشخص بود.سهراب تاجيک نه
تابلوي خطاطي روي ديوار.
براي لحظاتي در سکوت، با حالتي مستأصل خيره نگاهش کردم انگار که با آن سوالش مغزم را لاي منگنه گذاشته بود و مي فشرد دنبال واژه مناسب مي گشتم.بله يا خير؟جواب آن سوال کوتاه و واضح يکي از اين دو
واژه بود اما من انگار که خطايي مرتکب شده باشم دنبال دليلي مناسب براي توجيح خودم مي گشتم لب هايم را با زبان خيس کردم و گفتم:تو ديشب گفتي که من دوستش دارم.چرا؟
نگاه سامان لحظه اي نگاهم را رها نمي کرد شايد در عمق چشم هايم به دنبال حقيقت مي گشت همان حقيقتي که من جرأت بر زبان آوردنش را نداشتم مدام از جواب دادن به اين سوال طفره مي رفتم.آيا دوستش داشتم؟آيا
واقعا سهراب را دوست داشتم؟
مي دانستم اتفاقي در قبلم افتاده.تغييري در روح و احساسم شکل گرفته و اين تغييري بود که به حضور سهراب در زندگي ام مربوط ميشد اما با تمام اين احوال مي ترسيدم که با خودم روراست باشم نميتوانستم اعتراف کنم
که دوستش دارم يک حس غريب بازنده مانع ام مي شد من عشق را در برق چشم هاي پدر ديده بودم از نظر من عشق عظيم و مقدس بود در طلبش بودم اما دلم نمي خواست که در نهايت يکي عاشق دلشکسه باشم بايد از عشق
سهراب مطمئن مي شدم.صداي سامان را شنيدم که گفت:ما يه ضرب المثل داريم که ميگه سکوت علامت رضاست.
نفس عميقي کشيدم و صادقانه در جوابش گفتم:اما هميشه هم اين طور نيست يادمه مادرم هميشه مي گفت:
سکوتم از رضايت نيست
دلم اهل شکايت نيست
گاهي هم سکوت نشانه تريد آدم هاست.
سامان گرفته و متفکر لحظاتي در سکوت خيره نگاهم کرد بعد با لحن مرددي پرسيد:حالا چرا ترديد؟
و من آرام زير لب جواب دادم:نمي دونم.
سامان از اين جواب من راضي به نظرنمي رسيد بنابراين دستي در هوا تکان دادم و گفتم:سعي مي کنم عاقلانه تصميم بگيرم.
سامان لبخند زد اما لبخندش بيشتر شبيه يکي پوزخند تمسخرآلود بود:عاقلانه؟
فقط نگاهش کردم او ادامه داد:مي گن عشق و عقل با هم يک جا نمي شن.مي گن عشق کوره.
سرزنش را در آهنگ صدايش حس مي کردم اما دليلش را نمي فهميدم او از چيزي دلگير بود و اين در آن لحظه کاملا از نوع رفتارش پيدا بود او با من نامهربان شده بود و من دليلش را نمي فهميدم کلافه و سردرگم نگاهش مي کردم.
لبخندي به لب زد نگاهش را به روي صفحه کليد کامپيوتر دوخت و گفت:ميگن پدر عشق بسوزه.که شدم به خاطرش با نمره بيست رفوزه.
بي اراده پرسيدم:سامان تو...تا حالا عاشق شدي؟
سامان نگاهش را بالا گرفت و به سمت من چرخاند لحظه اي در سکوت نگاهم کرد بعد نفس عميقي کشيد و لبخند محوي به لب زد نگاهش طوري بود که انگار به يک خاطره دور فکر مي کرد عاقبت لبهايش تکان خورد و گفت:
_پرنده گفت:چه بويي،چه آفتابي ،آه.
بهار آمده است.
و من به جستجوي جفت خويش خواهم رفت
پرنده از لب ايوان پريد
مثل پيامي پريد
پرنده کوچک بود
پرنده فکر نمي کرد
پرنده روزنامه نمي خواند
پرنده قرض نداشت
پرنده آدمها را نمي شناخت
پرنده روي هوا
و بر فراز چراغهاي خطر
در ارتفاع بي خبري مي پريد
و لحظه هاي آبي را
ديوانه وار تجربه مي کرد
پرنده آه.فقط يکي پرنده بود
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)