بعد از خوردن نهار ، كاملا سر حال و با نشاط بودم





.
به همراه تمام خانم هاي خانه به آرايشگاه رفتيم تا به قول صهبا ، صفايي به خودمان






بدهيم . در انجا تصميمي گرفتم كه باعث تعجب همه شد . از آرايشگر خواستم كه موهايم






را مشكي كند و بعد آن ها را به سبك موهاي ساقي آراستم . از جلو چتري و از پشت صاف






تا روي شانه هايم هيچ كدام از آن ها تصويري از ساقي در ذهنشان نداشتند . اصلا از






اينكه روزگاري چنين آدمي در خانواده اشان وجود داشته مطلع نبودند. بي خبر و متعجب






در مورد اين تصميم عجيب و ناگهاني من اظهار نظر مي كردند وقتي كار آرايشگر تمام شد






و من نگاه خيره و چشم خاي گردشان را ديدم فهميدم كه چقدر بايد تغيير كرده باشم





.
مقابل آينه كه ايستادم نفسم بريد حتي خودم هم از ان همه تغيير جا خوردم . انگار آدم






ديگري شده بودم . يك شخصيت جديد. حالا مي توانستم ساقي را زنده مقابل چشمانم ببينم