توران خانم بازو یم را گرفت و گفت: باشه خانم جان پس بذار دستتو بگیرم می ترسم باز خدایی نکرده سرنوت گیج بره از پله ها بیفتین پایین. <o></o>
اعتراضی نکردم نگاه گذرایی به سمت سهراب انداختم و بعد همراه توران به سمت در اتاق حرکت کردیم. هنوز از در بیرون نرفته بودیم که صدای سهراب نگاهمان را به سمت خودش کشوند: منهمین پایینم توران خانم کاری داشتی صدام بزن. <o></o>
به سرعت نگاهم را از نگاه معنادارش بریدم و از اتاق بیرون رفتم. . در اتاق خودم راحت تر بودم. خسته و خراب روی تخت دراز کشیدم. و چشم هایم راروی هم گذاشتم. کاش می تونستم بخوابم دلم نمی خواست به هیچ چیزو هیچ کس فکر کنم. اما این خواسته از م در آن لحظه جز محالات بود. ذهنم از افکاری انباشته بود که هرکدام به تنهایی برای برهم زدن آرامش روحی یک انسان بس باشد. مغزم از این ترافیک سنگین افکار آزار دهنده مثل یه کشتی باربری کهنه سوت می کشید. از درک رفتار سهراب عاجز بودم. از طرفی حقیقت دور از انتظاری که پدربزرگ از آن صحبت کرده بود هنوز به سنگینی همان لحظات اول بودبر ذهنم فشار می آورد هر چه برایرسیدن به آرامش و درو کردن افکار مزاحم بیشتر تلاش می کردم کمتر به نتیجه می رسیدم. انگار تلاش هایم نتیجه معکوس داشت. ما در تمام آن لحظا کشدار و شکنجه آور چیز دیگری بود. که از درون آزارم می داد. یک حس بد یک دلشوره و نگرانی عمیق در ته قلبم بود . نمی توانستم دلیلش رو پیدا کنم. آشفته حال نفس عمیقی کشیدم و بی تابانه به پهلو غلتیدم زنجیر گردنبد روی گردنم لغزید من به خاطر کشف نا گهانی خودم آه کشیدم. سامان بود. دلیل آن دلشوره و غم بی دلیل سامان بود. به یاد لبخند محزونش افتادم و نگاه دلگیرش که به شکلی قهر آلود از من رمیده بود او از من دلگیر بود و من از رسیدن به این باور مستاصل و کلافه پلاک گردنبد را در مشت فشردم. <o></o>
از ذهنم گذشت:" چرا؟ مگه من چه کار کردم؟