چشم هایم رو روی هم گذاشتم از تجسم آن احساس نزدیک قلبم به تپش افتاد. انگار باغصدایم میزد: <xml><o></o>
-ساقی.... ساقی. <o></o>
بایک صدای نجواگونه پرکشش مرا به خود می خواند: ساقی ساقی ...... <o></o>
و من همان ساقی بودم با چشم های آبی مخمور و موهای چتری سیاه. یه حس غریبی بود حرارت رادر رگ هایم حس می کردم حتی هرم نفسم داغ شده بود. من ساقی بودم. هامن ساقی عاشق . <o></o>
-رز.....رز.<o></o>
ازجاپریدم روح سرگردانم به غالب جسم تبدارم برگشت. خوابم برده بود. کسی دستش رو روی دستم گذاشتهئ بود. سربرگرداندم . سهراب بود. چند لحظه با حواس پرتی نگاهش کردم. خواب می دیدم یا...<o></o>
اما نه اون با من حرف میزد: حالت خوبه؟<o></o>
چند بار پلکزدمو بعد دستپاچه به تکاپو افتادم: چی شده؟ تو اینجا چی کار می کنی؟<o></o>
سهراب دستش رو از روی دستم عقب کشیدو من تقریبا سرجام نشستم و دسته ای از موهام رو پشت گوشم زدمو نگاهم رو بهصورتش دوختم. سهراب در زیر نگاه من از جایش بلند شدو کیسه خالی سرم را از روی گیره برداشت بعد همینطور که دوباره روی صندلی کنار تخت می نشست جواب داد: سرمت تموم شده بود. <o></o>
نشست و نگاهش به سمت دستم چرخید جهت نگاهش را دنبال کردم سوزن سرم با چسب پهنی پشت دستم محکم شده بود. دستم را به سمتش گرفتم و گفتم :ساعت چنده ؟<o></o>
سهراب دستم را در میان دستش گرفتو من ناگهان از درون لرزیدم با دست دیگرم ملافه روی تخت را چنگ زدم و او آرام زیر لب جواب داد: یک و نیم. <o></o>
مستقیم نگاهش می کردم و خوشبختانه نگاه او پایین بود با ملایمت مشغول جداکردن چسب از روی دستم بود. بی اراده پرسیدم: نخوابیدی؟ سرش را بالا گرفت و با نگاه مستقیمش غافلگیرم کرد خجولانه نگاهم را پایین انداختم اما نگاه سنگین و عمیقش را روی صورتم حس می کردم. با لحنی آرام زیر لب جواب داد: نه نتونستم بخوابم. <o></o>
از ذهنم گذشت بپرسم: چرابه خاطر من؟ <o></o>
امافقط با لحن شتابزده ای پرسیدم: توران خانم کجاست؟ <o></o>
سهراب با ملایمت سوزن سرم را از دستم بیرون کشید و پنبه گلوله شده ای را روی اون فشرد سرش را بالا گرفت و نفس عمیقی کشید : گفت میره برات جوشونده درست کنه. <o></o>
دستم را عقب کشیدم و همین طور که با پنبه روی آن ور می رفتم با لحن پرسش باری تکرار کردم: جوشونده..... چی هست؟<o></o>
سهراب شونه هاش رو بالا کشید . گفت : یه جور داروی گیاهیه. <o></o>
نگاهش کردم و گفتم: داروی گیاهی ؟ ... ولی من که حالم خووبه. <o></o>
سهراب با لحن نامطمونی پرسید: مطمئنی؟<o></o>
سرم را تکان دادم و گفتم: آره ..... من خوبم. <o></o>
نگاه سهراب اما نامطمئن و نگرا به نظر می رسید : ولی تبت بالاست.<o></o>
از باور اینکه اون نگران حال من بودکمی دست و پایم راگم کردم. احساس عجیب و متفاوتی را تجربه میکردم. یکجور هیجان پرالتهابناشناخته. بالحن حواس پرتی زیر لب تکرار کردم: تبم؟ واون در سکوت خیره نگاهم کرد. نگاهش جستوجوگرو دقیق بود. درست مثل روان پزشکی به نظر میرسید تک تک واکنش های رفتاری بیمارش را زیر نظر گرفته باشد. این تصور استرسم رو زیادتر می کرد. هیچ دلم نمی خواست که اوافکارم را بخواند.یا اینکه متوجه حال روحی خرابم بشه. نمی بایست می گذاشتم که با آن نگاه عمیق و مو شکافانه اش به افکار آشفته درونم پی ببرد. اگر می دانست که با آن نگاه پرجاذبا شرقی اش چه تاثیری روی میانگین ضربه های قلبم دارد. چه واکنشی نشان میداد؟ <o></o>
بیاختیار برای پبدا کردن یه جواب امید وار کنده برای سوالی که در ذهم نقش بسته بود نگاهم را بهسمت او چرخاندم. هنوز در سکوتی پرانتظار نگاهم می کرد. نگاهش طوری بود که من چون بچه ای خطا کار حس کردم که باید به خاطر تب کردنم به او توضیح دهم. لب هایم را بازبون خیس کردم و گفتم: چیز مهمی نیست گاهی اینطوری میشم. <o></o>
سهراب بالحنی جدی و متفکر جواب داد : اتفاقا چیز مهمیه. یعنی چیزی نیست که همینطور بی دلیل به وجود بیاد.<o></o>
مکثی کردو بعد پرسید: چند وقته تب می کنی؟ <o></o>
شانه هایم را بالا کشیدم و بالحن بی تفاوت گفتم: نمی دونم شاید دوماه یا کمی بیشتر. <o></o>
باز سهراب بعد از مکث کوتاهی گفت: به خاطرش دکترم رفتی؟ <o></o>
باحالتی کلافه نگاهش کردم و گفتم: بله رفتم. چند تاآزمایش دادم. <o></o>
-خوب؟<o></o>
شانه ای بالا انداختم و گفتم:فرصت نشد جواب آزمایشم رو بگیرم. اول پدرم فوت کرد بعد هم که اومدم ایران<o></o>
لب های سهراب تکان خورد اما بازگشت پر سرو صدای توران به اتاق فرصت حرف زدن بیشتر به اون را نداد. <o></o>
-حالتون چطوره خانم جان؟بهتر نشدین؟ خوب شد که بیدار شدین براتون جوشونده دم کردم. <o></o>
همین طور که با شتاب به سمت من اومد روبه سهراب کردو گفت: دستت دردنکنه |آقا سهراب. سرمش رو جمع کردی مادر. <o></o>
سهراب از روبی صندلی بلند شد و یک قدم آنطرفتر که کنار تخت ایستاد تورن هم بی معطلی جای اورا روی صندلی پر کرد لیوانی که جوشونده دستش بود به سمتم گرفت و گفت: بگیر خانم جان . بخورش. جوشونده است. تبت رو پایین میاره. <o></o>
دو دل و مردد نگاهش می کردم که لیوان را تقریبا با فشار لبه لای انگشتانم چپاند. کنجکاوانه داخل لیوان سرک کشید م. و گفتم: من خوبم توران خانم نیازی نبود......<o></o>
او با قاطعیت سرش را تکون داد و گفت: چرا خانم جان نیازی بود. تب دارین. هیچی مثل تب آدم رو از پا نمی اندازه. <o></o>
این جمله اش را محکم و با اطمینان ادا کردطوری که من درذهنم این طور معنایش کردم: به قول سامان تو خفه خونی. من بهتر می دونم یا تو؟ بخورش خانم جان بخورش. <o></o>
از این فکر به خنده افتادم و برای اینکه خنده به ظاهر بی دلیلم را از نگاهش مخفی کنم مطیعانه لیوان تا کنار لبم بردم و محتاطانه جرعه ای از آن مایه قهوه ای رنگ داغ را نوشیدم. چیزی که خوردم آنقدر تلخ و بد مزه بود که من بی اختیار چهره در هم کشیدم و لیوان را به سمت توران گرفتم : اوه خدایا..... توران خانم این چقدر تلخه..... <o></o>
توران خانم دستم را پس زد و گفت ،طوری نیست خانم جان بخور برات خوبه. <o></o>
دستم را جلو دهانم گذاشتم و گفتم: اوه نه نمی تونم..... نمی تونم بخورمش. <o></o>
توران خان باز لیوان را به سمت من کشیدو گفت : یه دفعه بخورش خانم جان مزه مزه نکن. <o></o>
هنوز مزه تلخ جوشونده در دهانم بود احساس تهوع کردم لیوان را به سمت اون گرفتم وتقریبا آنرا در میان دستانش رها کردم . توران مایوسانه زیر لب نالید خانم جان. <o></o>
و من در حالی که خودم رااز روی تخت پایین می کشیدم گفتم: من حالم خوبه توران خانم. اصلا دیگه می خوام برم اتاقم.<o></o>
باعجله از تخت پایین آمدم و به سمت در اتاق قدم برداشتم اما بر خلاف انتظارم بازاین تفییر وضعیت ناگهانی کار دستم داد هور=ز دوقدم برنداشته بودم. که سرم گیج رفت و مقابل چشم هام سیاه شد پلک هایم را روی هم فشردم و دستم را روی پیشانی ام گذاشتم : اوه خدای من .<o></o>
تقریبا زانو هایم به زمین رسیده بود که دست سهراب را به دور باز هایم حس کردم صدای توران را شنیدم که گفت: خدا مرگم خان جان چی شد؟ <o></o>
سعی کردمروی پاهایم بایستم اما بدنم مثل یه لاشه سنگین شده بود. سهراب دستم را دور گردنش انداخت و دست دیگرش دور گردنم پیچیده شد. گرمای نفسش را روی گردنم حس می کردمبا لحنن نگرانی کنار گوشم زمزمه کرد: چی شد پس؟ <o></o>
و من دستپاچه لبم را یبه دندان گزیدم با تکیه دادن به شانه پهن و ورزیده او و با قدرت دست مردانه اش خودم را بالا کشیدم. واز گوشه چشم نیم نگاهی به چهره اش انداختم و با صدای مرتعشی زیر لب ادامه نالیدم: <o></o>
-متاسفم نباید اینقدر سریع بلند می شدم. سرم گیج رفت.<o></o>
و سهراب با همان لحن پر مهر جواب داد: بیا باید استراحت کنی. <o></o>
آشفته معذب موهای لخت جلوی صورتم را پشت گوش زدم و گفتم: ممنونم سهراب دیگه خودم می تونم....<o></o>
سهراب با لحن گرفته ای کنارگوشم زمزمه کرد: میخوای چی رو ثابت کنا اینکه از من خوشت نمیاد؟ <o></o>
از شنیدن حرفش جا خوردم ناباورانه سرم را به سمتش چرخاندم واو خیره درد چشم هایم ادامه داد: باشه اما بذار واسه بعدک. الان وقت مناسبی برای این کار نیست. <o></o>
برق نگاهش نفسم را برید. نگاهم را از نگاه بی پروا و جسورش بریدم و سرم را به زیر انداختم. قلبم تند و نامنظم می زد. با فشار بازئ هایم سعی کردم تنم رو از تنش جداکنم. اما قدرت مندر مقابل قدرت دستان او هیچ بود. بادستش لجوجانه حتی محکم تر از قبل مچ دستم را فشرد و منرا بیشتر به سمت خودش کشید. معترض و خشمگین نگاهش کردم و اون با لحن خونسردو کلافه کننده ای کنار گوشم زمزمه کرد: توخیلی داغی رز. حتمائ باید از جوشونده توران خانم بخوری. <o></o>
این رو گفت و تقریبا بازورو فشارو قدرت دست هایش من را لب تخت نشاند =با حرص دستش را پس زدم. در زیر نگاه خیره او بار دیگر سرپا ایستادم و لجوجانه خیره در چشم های گیرایش زل زدم همیشه همین طور بودبا وجود کششی که نسبت به او در قلبم حس می کردم باز حرف ها ونوع رفتارش عصبی ام می کرد. <o></o>
گاهی به شدت دلم می خواست کتکش بزنم. توران با ملایمت دستش روروی بازو ام گذاشت و گفت: خانم جان. <o></o>
نگاهش کردم نگاهش نگران و پردلشوره به نظر می رسید. به رویش لبخندی زدم و گفتم : من خوبم توران خانم می رم به اتاقم
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)