قبل از اینکه فرصتی برای فکر کردن داشته باشم سرم رو بالا گرفتم وکنجکاوانه پرسیدم:شباهت مادر من به ساقی باعث آزارتون بوده. من بسیار شبیه مادرم هستم و قائدتا باید همونقدر شبیه باشم. پس.....چرا؟ چرا برخلاف میلتون اصرار دارید که بمونم.<o></o>
پدربزرگ از جایش بلن شد و به سمت روشنایی پشت پنجره رفت. نیم رخش زیرآن نور ضعیف و شکسته و محزون به نظر می رسید. لحظاتی در سکوت به منظره بیرون خیره ماند. بعد بالحن گرفته ای جواب داد: من به ساقی قول دادم که از اون بچه مواظبت کنم همیشه فکر می کردم که این کاروکردم اما زمانی که مادرت با اون مرد ازدواج کردو به خاطر اون حاضر شداز همه چیزش بگذره فهمیدم که اشتباه می کردم. من نتونسته بودم امانتی رکه ساقی به من سپرده بودحفظ کنم. <o></o>
غمگینانه گفتم: اون تشنه محبن من بود و پدر من این خلا را دروجو اون پرکرد با این وجود مادرم هرگز درهای قلبش را به روی نبست اون تا لحظه آخر محتاج و منتظر محبت شما بود. آهی کشیدم و زیر لب زمزمه کردم: اما متاسفانه شما زمانی رو برای جبران کردن انتخاب کردید که دیگه خیلی دیر شده . متاسفانه زمان دور برگشت نداره و هرگز آب رفته به جوی باز نمی گرده. <o></o>
پدربزرگ حرفی نزدو من حس کردم برای نفس کشیدن به هوای تازه نیاز دارم. فضای اتاق تاریک بود قدرت تشخیص دقیق زمان را نداشتم شاید دوساعت گذشته بود. شاید هم سه ساعت . بدنم به شدت بی حس و کرخ شده بود. بی حرکت نشسته بودم با لحن مرددی آرام زیر لب گفتم: دیگه بهتره کخه که من برم.<o></o>
باز پدربزرگ حرفی نزدو من به زحمت ازجا بلند شدم. به خاطر این تغییر وضعیت ناگهانی سرم گیج رفت. برای لحظه ای کوتاه پلک هایم رو روی هم فشار دادم و سعی کردم تعادلم رو حفظ کنم . از جابلند شدم و آرام و سنگین به سمت در رفتم . زانوهام از درم می لرزید و ضعفی شدید از ته شکمم در حال بالا آمدن بود. شتابزده سعی کردم نفس بکشم اما همیکه دستم را روی دستگیره گذاشتم ته دلم خالی شدو من با زانو هایی بی رمق به پایین کشیده شدم.............