کلمات به سختی از گلوی پدربزرگ خارج می شد.صدایش دورگه و دردآلود بود. ومن حس کردم که آن بغض کهنه و سنگین سالهاست که دست نخورده روی قلبش سنگینی می کند. پدربزرگ که ساکت شد به خودم اومدم. تام عضلات بدنم سفت و منقبض شده بود. زبان به سقف دهانم چسبیده بود. و گلویم از شدت خشکی می سوخت. گذشته مادر حالا به شکل دیگری مقابل چشمانم به نمایش دراومده بود. و ذهن من غرق دریک ناباوری عمیق از هضم واژه های تازه دور از انتظاری که می شنیدم. قاصربود. درحس و حال غریبی دست و پا می زدم. که صدای پدربزرگ و شنیدم. آهنگ صدایش خالی از احساس به نظر می رسید دوباره سردو خشک و بی روح به نظر می رسید. <xml><o></o>
-مادر تو دختر من نبود در واقع به نوعی.... خواهر من محسوب می شد. <o></o>
حقیقت غریب و تکان دهنده ای بود. ذهنم سریع به عقب برگشت. یک نوزاد ناخواسته بی مادر مردی که داغدار از دست رفتن معشوق بود. یک تراژدی عمیقو تاسف بار. سرنوشت تک تکشان به نوعی فدای خودکامگی یک مرد شده بود. مادرم، ساقی، پدربزرگ، و حتی سودابه. در ان لحظه همان قدر که دلم برای بیگناهی مادرم می سوخت برای مظلومیت ساقی و ناکامی پدربزرگ هم متاسف بودم. لبهای خشکیده ام تکونئ خوردو پرسیدم: مادرم اینرو میدونست؟<o></o>
پدربزرگ جواب دغاد: نه. به شاقی قول داده بودم که اون را مثل بچه خودم بزرگ کنم. برای همین چاره ای جز پذیرفتنش نداشتم. براش به اسم خودم و سودابه شناسنامه گرفتم. و برای واقعی جلوه دادن قضیه مجبور شدم سال تولدش رو برای ثبت در شناسنامه تغییر دهم. تااریخی که در شناسنامه ثبت شد دقیقا یک سال کمتر از سن واقعیش بود. <o></o>
همنطور که پدربزرگ صحبت می کرد من به اصل ماجرا فکر می کردم. حالا دیگر پدربزرگ برای من پدربزرگ نبود به نوعی دایی بزرگم محسوب می شد و بعد دایی که دیگر دایی نبودند و دایی زادهها به حساب میومدند.ئ و قاعدتا دایی زاده هاهم در این رده بندی هرمی شکل شجره نامه به نوبه خود یک پله پایین تر نزول می کردند. و می بایست نوه دایی خطاب می شدند. همه چیز در عرض کمتر از چند ساعت به هم ریخته بود و این ماجرا به آشفتگی ذهنی من دامن می زد. حالا انگیزه و دلیل رفتار های سردو بی محبت پدربزرگ برایم روشن شدا بود. از نظر او مادر من همان عنصر زائدی بود که تمام برنامه های زندگی اش رو به هم ریخته بود عشق از جان عزیزترش را از او گرفته بود. و بد تر ازهمه اینکه مثل آینه دق همیشه پیش چشمش بودو او مجبور بود حضورش را ناچارا تحمل کند. برای یک قضاوت عادلانه سعی کردمخودم رو به نوبت به جای تک تک آنها بگذارم یکبار جای پدربزرگ و و بار دیگر جای مادر. به پدر بزرگ حق می دادم ریشسه آن عشق افلاطونی آنقدر عمیق بود که به خاطر ازدست رفتنش بتوان یک عمر داغدار بود. از طرفی مادر هم موج.د بیگناهی بود که کوچکترین سهمی در موجودیت یافتن خودش نداشت. او فقطبه وجود آمده بود. و نقشش دراین فرایند طبیعی مثل تمام انسانهای دیگر درحد صفر بود. بیگناهی بود که چوب خطای دیگران را می خورد. و درآتش گناهشان می سوخت .عادلانه نبود نه اصلا عادلانه نبود در دلم نالیدم: اوه خدایا. مامی. تو قطعا بعد از مادرت ساقی بزرگترین قرابانی این ماجرا بودی.<o></o>
لب هایم تکان خوردو بی اراده پرسیدم:ئ برای همین همیشه از مادرم متنفر بودید. <o></o>
پدربزرگ برای جواب دادن به این سوال لحظه ای مکث ککرد بعد اهی کشید وگفت: نه . من ازاون متنفر نبودم. اما حضورش آزارم می داد. با هر بار دیدنش گذشته مقابل چشمام زنده می شد. اونبسیار شبه ساقی بود. با این حال من نشونه هایی ازپدرم هم دروجودش می دیدم. و این برای من یکجور شکنجه روحی محسوب می شد. دلم نمی خواست باهاش بد رفتاری کنم چون تو لحظات آخر به ساقی قول داده بودم. که همیشه مواظبش باشم. و این کارم کردم. همیشه مواظبش بودم. درست مثل بچه های خودم بهش رسیدم. هیچ چیز برش کم نگذاشتم. <o></o>
آهی کشیددم و گفتم: هیچ چیز به غیر از محبت شما دوسش نداشتید. پدر بزرگ حرفی نزد. و من ادامه ادام : اون تصور می کرد. که شمابه خاطر دختر بودنش از اون بی زارید. برای همین هم موهاشو قیچی کرد. <o></o>
پدر بزرگ نفس عمیقی کشیدو گفت:من نمی تونستم فراموش کنم. اون مدرک زنده ای بود که روزی هزار بار منو به یاد ناکامی خودم و معصومیت ساقی می انداخت. ساقی من مرد تااون دختر به دنیا بیاد. دختری که هرروز بیش از قبل شبیه مادرش می شد. و این داغ دل منو تازه ترمی کرد . برای فرار ازاین شکنجه روحی ازش فاصله می گرفتم اما واقعیت این بود که منبعد ازساقی نتونستم به اون آرامشیکه دنبالش بودم برسم.<o></o>
-
سودابه چی. آیا رفتار او هم با مادم ...<o></o>
-
-نه سودابه همیشه الهام رو دوست تا روزی که زنده بود مثل یه مادر واقعی باهاش رفتار کرد.
<o></o>
-
با وجودی که هیچ تصوری از سودابه در ذهنم نداشتم. اما راحت می تونستم محبتی را که نسبت به اودروجودم می جوشید احساس کنم.
<o></o>
-
لبخند محزونی به لب زدم و پرسیدم: سودابه . ...چه اتفاقی براش افتاد؟
<o></o>
-
پدربزرگ آهی کشیدو گفت:کاوه و الهام 4ساله بودندکه اون فوت کرد به خاطر سرطان.
<o></o>
من هم بی اختیار آهی کشیدم و بعد برای لحظاتی سکوت بینمان رو پرکرد. اما دقایقی بعد باز صدای پدربزرگ بود که سکوت را شکست: تو باید اینجا بمونی. همونطور که گفتم وکیلم میتونه ترتیب کاراتو بده.<o></o>
متفکرو ساکت سرم رو پایین انداختم. با چیزهایی که از زبان پدربزرگ شنیه بودم تصمیم برای رفتا یا موندن برام سخت تر ازقبل به نظر می رسید. اما با این وجود ،اصرار او برای من هنوز همان قدر عجیب و سوال انگیز بود. چرا؟ چرا می خواست که من بمونم؟ به خاطر عذاب وجدان یا...
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)