ساقی متاسف سرش رو تکون دادوگفت: تو داری زندگی می کنی بهاد. به فکر زندگیت باش. <o></o>
آشفته حال نالیدم: زندگی؟ تو به این جهنم می گی زندگی؟ منو نگاه کن. اینه حال و روز من. نه ساقی نه. دیگه بریدم دیگه نمی تونم ادامه بدم. <o></o>
بعد بالحن ملتسمانه ای نالیدم: تو چطور هنوز نفخمیدی که من بدو تو نمی تونم؟ <o></o>
آروم دستم رو روی دستش گذاشتم و عاجزانه نالیدم: ساقی من بدون تو نمی تونم. <o></o>
پریشان حال سرپا لیستاد و دستش رو عقب کشید: به زندگیت برس بهزاد وگرنه مجبور می شم.... از اینجا برم. <o></o>
خودم رو از روی نیمکت پایین کشیدم و مقابل پاهاش روی زمین زانو زدم آشفته و ملتمس دامن لباسش رو چنگ زدم: یادت میاد ون شب اینجا چی بهت گفتم ساقی ؟ یادت میاد ؟ بهت گفتم که ازم نخواه که دوست نداشته باشم. گفتم نگو نباید دوسم داشته باشی. یادته؟ آخه ظالم من.....دوست دارم. دوست دارم. <o></o>
گریعه می کردم با صدای بلند گریه می کردم این فقط گدایی عشق نبود م داشتم زندگی رو از او گدایی می کردم. زانو های ساقی سست شدو مقابل من روی زمین زانو زد. صداش از شدت بغض می لرزید با نفس بریده زیر لب زمزمه کرد: آزارم نده بهزاد من تحملشو ندارم. <o></o>
سرم رو بابلا گرفتم. صورتش از اشک خیس بود با نگاهش التماسم می کرداما من ازاون ملتمس تر بودمک نه ساقی خودت میدونی که نمی تونم. خودت می دونی که تحمل ندیدن تو برام بدترین شکنجه است. پس به هرچی پرستی.....<o></o>
ساقی عاجزانه نالید: قسم نده بهزاد. تو نمی تونی بفهمی که چقدر برامن سخته من نمی تونم.......<o></o>
میون حرفش دویدم و گفتم، باشه ساقی باشه تو فقط تو چشمای مننگاه کن و بگو برات مهم نیستم. اونوقت میزارم بری قسم میخورم. <o></o>
ساقی لحظا ای باچشمای خیس از اشکش عاجزانه نگاهم کردبعد درمانده وو غمگین جهت نگاهش را عوض کرد. میون گریه لبخند تلخی به لب زدم و گفتم: می بینی ساقی نمیشه نمی شه انکارش کرد. این همون عشقیه که منو به زانو درآورده نمی تونم ازت بگزرم ساقی . حتی اگه تمام درا رو به روم ببندی . حتی اگهتو اینقدر بی رحم باشی و منم ماه به ماه نبینمت. <o></o>
ساقی سرشرو پایین انداخت ومیون گریه بالحن دردآلودی نالید : تو نمی تونی بفهمی چقدرسخته بهزادمن.... من از تو خجالت میکشم. من......<o></o>
قلبم از شدت غم فشرده شد. دستم رو روی لباش گذاشتم و گفتم:هیس هیچی نگو . خواهش می کنم. <o></o>
ساقی غمگینانه به هق هق افتاد و من شوریده حال سرش رو به سینه فشردم دلم می خواست زمان متوقف میشد و ماتاابد در همون حال می موندیم. اما افسوسکه این یک آرزوی محال بود. که خیلی زود به حسرتی عمیق و دردآلود تبدیل شدد. کاوه سه ماهه بود که...که الهام به دنیااومد. زایمان غیر طبیعی و سخت بود. دکترا به زحمت بچه رو زنده به دنیا آوردن . اما با تمام تلاشی که کردن نتونشستن ساقی رو.....<o></o>
کلمات به سختی ازگلوی پدر بزرگ خارج می شد صدایش دورگه و دردآلود بود............
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)