صفحه 12 از 17 نخستنخست ... 28910111213141516 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 111 تا 120 , از مجموع 161

موضوع: رمان جایی که قلب آنجاست

  1. #111
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    حادثه اونقدر برام غیر منتظره بودکه باور واقعی بودنش از توان ذهن من خارج بود. همه چیز مثل تیکه های بریده یه کابوس وحشتناک به نظر می رسید همه چیز انگار در یه فضای غیر واقعی معلق بود نمی تونستم واقعیت اتفاق افتاده رو بپذیرم نمی تونستم قبول کنم. تو یه سردر گمی عمیق دست و پپا می زدمکه جمله دکتر مثل ضربه قدرتمند یه پتک سنگین منوو به زانو درآورد: متاسفانه بعضی از خانم های جوان زمانی که متوجه بارداریشون میشن بی دلیل مضطرب و به شدت وحشتزده میشن. شما باید بیشتر مراقب روحیات همسرتون می بودین....<xml><o></o>
    لب های دکتر هنوز تکون می خورد که من حس کردم زیر پام خالی شد. گوشه میز پیشخون بخش پذیرش اورژانسی رو چنگ زدم گوشی تلفن روی میز رو همراه خودم پایین کشیدم. وقتی چشمباز کردم اولین چیزی که دیدم کیسه سرم بالای تخت بود سر برگردوندم و سودابه رو دیدم که باچهره ای گرفته و خسته روی صندلی کنار تخت نشسته بود و دستش رو زیر چونه اش گذاشته بود. و از لای در بیرون رو نگاه می کرد وقتی نگاهش به سمت من چرخید بی حوصله از اون روی برگردوندم سودابه سینه ای صاف کردو با صدای آرومی پرسید: خوبی؟<o></o>
    نمی دونستم باید به این سوالش بخندم یا گریه کنم. مسخره ترین سوالی بود که تو عمرم شنیده بودم. حتی ذره کوچکی از زندگیم اونی نبود که من میخواستم. و تازه اون وقت باید از خودم می پرسیدم که خوبم یا نه. بی اختیار پوزخند زدم در اون لحظه چیزی از این مساله مسخره تر به ذهنم نمی رسید که بهش بخندم. صدای سودابه رو شنیدم که گفت: ساقی رو دیدم .<o></o>
    و من بی اختیار ملافه زیر دستموچنگ زدم. سودابه ادامه داد: دکتر بهم گفت که... پدرت.... دلم نمی خواست که درموردش بشنوم هر کلمه مثل تیری بود که قلبم رو سوراخ می کرد. . بالحن خشک و زنگداری گفتم: دلم نمی خواد درموردش بشوم.<o></o>
    سودابه آهی کشیدو گفت: می فهمم.<o></o>
    اما فقط لحظات کوتاهی ساکت شدو بعدبالحن گرفته و محزونی ادامه داد: واقعا ناراحت کننده است . وقتی تو تبریز بودی.....<o></o>
    از شنیدن حرفش سرم سوت کشیدپس دلیل اونئ همه تغییر ناگهانی شاقی این بود. چشامو روی هم فشردم دلم می خواست سرم رو به دیوار بکوبم و از ته دل فریاد بزنم. خدایا چقدر دلم می خواست گریه کنم. بغض خفه گلومو فشار می داد. با لحنی خشک و خشن میون حرفش دویدم و گفتم:لطفا تنهام بزار. <o></o>
    سودابه سکوت کرد چند لحظه بعد سرپا ایستادو بدون هیچ حرف دیگه ای به سمت در اتاق رفت. قبل ازاینکه از اتاق خارج بشه گفتن: تو می دونستی؟ <o></o>
    سودابه به سمت من چرخید غمگینانه سرش روتکون دادو گفت: نه......قبل از اینکه بیام اینجا پیش اون بودم. <o></o>
    وقتی نگاه گیج منو دید با لحن شتابزده ای ادامه داد، خدای من بهزاد... ساقی زنده است. <o></o>
    لحظه ای خیره نگاهش کردم بعد ناگهان بغضم ترکید مثل یه پسر بچه روی تخت درهم مچاله شدمو دستاموروی صورتم گذاشتم. <o></o>
    اوضاع و احوال بدی بود. لحظات بدی رو سپری می کردم اونقدر بد که فکر نمی کردم هرگز پایانی براشون باشه. اما واقعیت اینه که اغلب اوقات تحملآدم خیلی بیشترازاون چیزیه که خودش تصور می کنه. بعداز یک هفته ساقی رو به خونه برگردوندیم به شدت از لحاظ جسمی ضعیف و آسیب پذیر شده بو. به تشخیص دکتر معالجش امکان سقط جنین وجود نداشت انجام این کار تو اون شرایط برای سلامتی ساقی خطرناک بود. برای اینکه جمیله تمام وقت بتونه از اون مراقبت کنه اتاقی تو ساختمون کلاه فرنگی ته باغ براش آماده کردم. تصمیم خودم رو گرفته بودم . دیگه هرگز و تحت هیچ شرایطی تنهاش نمی گذاشتم . دیگه انتظار برای من مفهوم خودش رو از دست داده بود. دیگه نمی خواستم سایه اون باشم. دلم می خواست باهاش یکی بشم. هردومون تو شرایطی بودیم که برای رسیدن به آرامش به وجود هم نیاز داشتیم. اما همونقدر که من برای از میون برداشتن این فاصله بی تاب بودم ساقی افسرده و سرد بود. هرچقدر من نزدیک می شددم. اون پیله ای رو که دور خودش تنیده بود تنگ تر میکرد. منو ازدیدن خودشمحروم کرده بود واین از نظر من اصلا منصفانه نبود. می دونستم که روح آسیب دیده منو می بینه. منم خراب و داغون بودم . منم از زندگی خسته شده بودم پس چرا همیشه من بودم که بایداز علاقه هام محروم می شدم. دوچار یاس روحی شدیدی شده بودم که بیشتر از یکماه میشد که ساقی رو ندیده بود. یک ماهی که تک تک لحظات ش برای من به اندازه یک عمر گذشته بود. ومن به وضوح پیر شدن خودم رو می دیدم. <o></o>
    اواسط پاییز بود. باغ در یک سکوت عمیق ملال آور و کسالت بارفرو رفته بود همه چیزدلمرده و مثل خود من افسرده به نظر می رسید. درختاخزان زده و نیمه عریان، زمین پوشیده از برگ هی خشک و رنگ و رو رفته. ساعت ه بی هدف در باغ قدم می زدمو نهایتا هر بار خودم رو نشسته به روی نیمکت ته باغ می دیدم. سودابه ماه ششم بارداریش رو می گذروند و کامران هم بچه ی پر جنب و جوش وو شلوغی شده بود. از طرفی کار شرکت با بحران روبه رو شده بودو به رسیدگی بیشتری نیاز داشت. همه اینها جزیی از زندگی من محسوب می شد. اما هیچ کدوم نمی تونست انگیزه از دست رفته منو دوباره زنده کنه. من زندگی رو فقط با ساقی می خواستم. و ساقی هم که انگار از زندگی بریده بود. اون مننمی خواست و این حقیقت زندگی من بود. هر رزو کم طاقت تر از روز قبل منتظر یه حادثه دیدن دباره لبخند شادو سر زنده ساقی باشه. <o></o>
    مثل هرروز روی نیمکت نشسته بودم و زانو هام توی شکمم جمع بود. دست هامودور زانو هام حلقه کرده بودم و سیگار <o></o>
    روشن بین انگشتام در حال خاکستر شدن بود. تگاه خیره وماتم طبق عادت همیشه از لابه لای شاخه هی لخت درختا روی پنجره اتاق ساقی قفل شده بود. دلتنگتر از همیشه برای خودم زیر لب زمزمه می کردم: <o></o>
    تو از قبیل لیلی من از قبیل مجنون <o></o>
    تو از سپیده و نوری من از شقایق پرخون <o></o>
    تو ازجزیره و دریا من ازنژاد کویرم<o></o>
    همیشه تشنه و غمگین همیشه بی تو اسیرم. <o></o>
    صدای قار قار کلاغی نگاهم رو به آسمون کشوند. با نگاهم دنبالش کردم و وقتی سرم به عقب چرخید از دیدن ساقی انگار که قلبم از تپش ایستاد. نگاهش کردم خدایا چقدر تشنه دیدارش بودم چقدر اون نگاه آبی آرام برام غزیز بود. چقدر می خواستمش . <o></o>
    یه لباس خواب سفید بلند و پوشیده تنش بود. و شال پشمی مشکی رنگی رو دور شونههاش پیچیده بود. موهای مشکی رنگ لخت و براقش مثل همیشه روی شونه هاش افتاده بود. و نگاهش وای..... اون قدر برای دیدنش دلتنگ بودم که دیدن دوباره اون به شدت منقلبم کرد. بغض به گلوم چنگ انداخت و راه نفسموتنگ کرد نگاهمو از نگاهش بریدم و سرم رو روی زانو ها گذاشتم صدای آروم ساقی رو شنیدم که گفت می دونستم که اینجایی. <o></o>
    بالحن بغض گرفته ای زیر لب نالیدم: دیوونم کردی ساقی. دیوونم کردی . <o></o>
    ساقی غمگینانه آه کشید صدای قدم هایش رو می شنیدم که آروم و سنگین به سمت من میومد. از مقالم گذشت و کنارم روی نیمکت نشست. کلاغ دوباره بالای سرمون قار قار کرد ساقی بالاخره سکوتو شکست : نباید اینقدر سودابه رو اذیت کنی. <o></o>
    سر بلند کردم و خیره و دلگیر نگاهش کردم. به سرعت جهت نگاهش رو تغییر دادو در حالی که شال رو محکمتر به دور خودش می پیچید زیر لب ادامه داد: اون نگران توئه. <o></o>
    نگاهمو به سمت آسمون دوختم و با لحن محزونی ادامه دادم: من او را دوست داشتم. اما او نفهمید. او مرادوست داشت ولی به من نگفت آه سرنوشت من تو چه بازی ها که با من نکردی. تقدیرم چرا اینگونه است و کی به سرانجام خواهد رسید.<o></o>
    نگاهش کردم و گفتم چرا ساقی . چرا؟ <o></o>
    همین طور که به روبه روخیره بود زیر لب جواب داد: اون زندگی حق سودابه بود. <o></o>
    غمگینانه و دلگیر پرسیدم: پس حق من چی ؟ حق تو؟<o></o>
    چونه اش از شدت بغض لرزیدو سرش و پایین انداخت پاهامو روی زمی گذاشتم و به سمتش چرخیدم و مصرانه و بغض آلود پرسیدم: حق من چی ساقی؟<o></o>
    سرش رو تکون داد غمگینانه و بی صدا گریه میکرد. آروم زیر لب نالید: نمی دونم <o></o>
    دلخورو عصبی سرم رو تکون دادم و گفتم: به من نگاه ساقی این قدر بی رحم نباش . به من نگاه کن و بگو که حق من این نبود.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #112
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    ساقی متاسف سرش رو تکون دادوگفت: تو داری زندگی می کنی بهاد. به فکر زندگیت باش. <o></o>
    آشفته حال نالیدم: زندگی؟ تو به این جهنم می گی زندگی؟ منو نگاه کن. اینه حال و روز من. نه ساقی نه. دیگه بریدم دیگه نمی تونم ادامه بدم. <o></o>
    بعد بالحن ملتسمانه ای نالیدم: تو چطور هنوز نفخمیدی که من بدو تو نمی تونم؟ <o></o>
    آروم دستم رو روی دستش گذاشتم و عاجزانه نالیدم: ساقی من بدون تو نمی تونم. <o></o>
    پریشان حال سرپا لیستاد و دستش رو عقب کشید: به زندگیت برس بهزاد وگرنه مجبور می شم.... از اینجا برم. <o></o>
    خودم رو از روی نیمکت پایین کشیدم و مقابل پاهاش روی زمین زانو زدم آشفته و ملتمس دامن لباسش رو چنگ زدم: یادت میاد ون شب اینجا چی بهت گفتم ساقی ؟ یادت میاد ؟ بهت گفتم که ازم نخواه که دوست نداشته باشم. گفتم نگو نباید دوسم داشته باشی. یادته؟ آخه ظالم من.....دوست دارم. دوست دارم. <o></o>
    گریعه می کردم با صدای بلند گریه می کردم این فقط گدایی عشق نبود م داشتم زندگی رو از او گدایی می کردم. زانو های ساقی سست شدو مقابل من روی زمین زانو زد. صداش از شدت بغض می لرزید با نفس بریده زیر لب زمزمه کرد: آزارم نده بهزاد من تحملشو ندارم. <o></o>
    سرم رو بابلا گرفتم. صورتش از اشک خیس بود با نگاهش التماسم می کرداما من ازاون ملتمس تر بودمک نه ساقی خودت میدونی که نمی تونم. خودت می دونی که تحمل ندیدن تو برام بدترین شکنجه است. پس به هرچی پرستی.....<o></o>
    ساقی عاجزانه نالید: قسم نده بهزاد. تو نمی تونی بفهمی که چقدر برامن سخته من نمی تونم.......<o></o>
    میون حرفش دویدم و گفتم، باشه ساقی باشه تو فقط تو چشمای مننگاه کن و بگو برات مهم نیستم. اونوقت میزارم بری قسم میخورم. <o></o>
    ساقی لحظا ای باچشمای خیس از اشکش عاجزانه نگاهم کردبعد درمانده وو غمگین جهت نگاهش را عوض کرد. میون گریه لبخند تلخی به لب زدم و گفتم: می بینی ساقی نمیشه نمی شه انکارش کرد. این همون عشقیه که منو به زانو درآورده نمی تونم ازت بگزرم ساقی . حتی اگه تمام درا رو به روم ببندی . حتی اگهتو اینقدر بی رحم باشی و منم ماه به ماه نبینمت. <o></o>
    ساقی سرشرو پایین انداخت ومیون گریه بالحن دردآلودی نالید : تو نمی تونی بفهمی چقدرسخته بهزادمن.... من از تو خجالت میکشم. من......<o></o>
    قلبم از شدت غم فشرده شد. دستم رو روی لباش گذاشتم و گفتم:هیس هیچی نگو . خواهش می کنم. <o></o>
    ساقی غمگینانه به هق هق افتاد و من شوریده حال سرش رو به سینه فشردم دلم می خواست زمان متوقف میشد و ماتاابد در همون حال می موندیم. اما افسوسکه این یک آرزوی محال بود. که خیلی زود به حسرتی عمیق و دردآلود تبدیل شدد. کاوه سه ماهه بود که...که الهام به دنیااومد. زایمان غیر طبیعی و سخت بود. دکترا به زحمت بچه رو زنده به دنیا آوردن . اما با تمام تلاشی که کردن نتونشستن ساقی رو.....<o></o>
    کلمات به سختی ازگلوی پدر بزرگ خارج می شد صدایش دورگه و دردآلود بود............


    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #113
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    کلمات به سختی از گلوی پدربزرگ خارج می شد.صدایش دورگه و دردآلود بود. ومن حس کردم که آن بغض کهنه و سنگین سالهاست که دست نخورده روی قلبش سنگینی می کند. پدربزرگ که ساکت شد به خودم اومدم. تام عضلات بدنم سفت و منقبض شده بود. زبان به سقف دهانم چسبیده بود. و گلویم از شدت خشکی می سوخت. گذشته مادر حالا به شکل دیگری مقابل چشمانم به نمایش دراومده بود. و ذهن من غرق دریک ناباوری عمیق از هضم واژه های تازه دور از انتظاری که می شنیدم. قاصربود. درحس و حال غریبی دست و پا می زدم. که صدای پدربزرگ و شنیدم. آهنگ صدایش خالی از احساس به نظر می رسید دوباره سردو خشک و بی روح به نظر می رسید. <xml><o></o>
    -مادر تو دختر من نبود در واقع به نوعی.... خواهر من محسوب می شد. <o></o>
    حقیقت غریب و تکان دهنده ای بود. ذهنم سریع به عقب برگشت. یک نوزاد ناخواسته بی مادر مردی که داغدار از دست رفتن معشوق بود. یک تراژدی عمیقو تاسف بار. سرنوشت تک تکشان به نوعی فدای خودکامگی یک مرد شده بود. مادرم، ساقی، پدربزرگ، و حتی سودابه. در ان لحظه همان قدر که دلم برای بیگناهی مادرم می سوخت برای مظلومیت ساقی و ناکامی پدربزرگ هم متاسف بودم. لبهای خشکیده ام تکونئ خوردو پرسیدم: مادرم اینرو میدونست؟<o></o>
    پدربزرگ جواب دغاد: نه. به شاقی قول داده بودم که اون را مثل بچه خودم بزرگ کنم. برای همین چاره ای جز پذیرفتنش نداشتم. براش به اسم خودم و سودابه شناسنامه گرفتم. و برای واقعی جلوه دادن قضیه مجبور شدم سال تولدش رو برای ثبت در شناسنامه تغییر دهم. تااریخی که در شناسنامه ثبت شد دقیقا یک سال کمتر از سن واقعیش بود. <o></o>
    همنطور که پدربزرگ صحبت می کرد من به اصل ماجرا فکر می کردم. حالا دیگر پدربزرگ برای من پدربزرگ نبود به نوعی دایی بزرگم محسوب می شد و بعد دایی که دیگر دایی نبودند و دایی زادهها به حساب میومدند.ئ و قاعدتا دایی زاده هاهم در این رده بندی هرمی شکل شجره نامه به نوبه خود یک پله پایین تر نزول می کردند. و می بایست نوه دایی خطاب می شدند. همه چیز در عرض کمتر از چند ساعت به هم ریخته بود و این ماجرا به آشفتگی ذهنی من دامن می زد. حالا انگیزه و دلیل رفتار های سردو بی محبت پدربزرگ برایم روشن شدا بود. از نظر او مادر من همان عنصر زائدی بود که تمام برنامه های زندگی اش رو به هم ریخته بود عشق از جان عزیزترش را از او گرفته بود. و بد تر ازهمه اینکه مثل آینه دق همیشه پیش چشمش بودو او مجبور بود حضورش را ناچارا تحمل کند. برای یک قضاوت عادلانه سعی کردمخودم رو به نوبت به جای تک تک آنها بگذارم یکبار جای پدربزرگ و و بار دیگر جای مادر. به پدر بزرگ حق می دادم ریشسه آن عشق افلاطونی آنقدر عمیق بود که به خاطر ازدست رفتنش بتوان یک عمر داغدار بود. از طرفی مادر هم موج.د بیگناهی بود که کوچکترین سهمی در موجودیت یافتن خودش نداشت. او فقطبه وجود آمده بود. و نقشش دراین فرایند طبیعی مثل تمام انسانهای دیگر درحد صفر بود. بیگناهی بود که چوب خطای دیگران را می خورد. و درآتش گناهشان می سوخت .عادلانه نبود نه اصلا عادلانه نبود در دلم نالیدم: اوه خدایا. مامی. تو قطعا بعد از مادرت ساقی بزرگترین قرابانی این ماجرا بودی.<o></o>
    لب هایم تکان خوردو بی اراده پرسیدم:ئ برای همین همیشه از مادرم متنفر بودید. <o></o>
    پدربزرگ برای جواب دادن به این سوال لحظه ای مکث ککرد بعد اهی کشید وگفت: نه . من ازاون متنفر نبودم. اما حضورش آزارم می داد. با هر بار دیدنش گذشته مقابل چشمام زنده می شد. اونبسیار شبه ساقی بود. با این حال من نشونه هایی ازپدرم هم دروجودش می دیدم. و این برای من یکجور شکنجه روحی محسوب می شد. دلم نمی خواست باهاش بد رفتاری کنم چون تو لحظات آخر به ساقی قول داده بودم. که همیشه مواظبش باشم. و این کارم کردم. همیشه مواظبش بودم. درست مثل بچه های خودم بهش رسیدم. هیچ چیز برش کم نگذاشتم. <o></o>
    آهی کشیددم و گفتم: هیچ چیز به غیر از محبت شما دوسش نداشتید. پدر بزرگ حرفی نزد. و من ادامه ادام : اون تصور می کرد. که شمابه خاطر دختر بودنش از اون بی زارید. برای همین هم موهاشو قیچی کرد. <o></o>
    پدر بزرگ نفس عمیقی کشیدو گفت:من نمی تونستم فراموش کنم. اون مدرک زنده ای بود که روزی هزار بار منو به یاد ناکامی خودم و معصومیت ساقی می انداخت. ساقی من مرد تااون دختر به دنیا بیاد. دختری که هرروز بیش از قبل شبیه مادرش می شد. و این داغ دل منو تازه ترمی کرد . برای فرار ازاین شکنجه روحی ازش فاصله می گرفتم اما واقعیت این بود که منبعد ازساقی نتونستم به اون آرامشیکه دنبالش بودم برسم.<o></o>
    -
    سودابه چی. آیا رفتار او هم با مادم ...<o></o>

    -
    -نه سودابه همیشه الهام رو دوست تا روزی که زنده بود مثل یه مادر واقعی باهاش رفتار کرد.
    <o></o>
    -
    با وجودی که هیچ تصوری از سودابه در ذهنم نداشتم. اما راحت می تونستم محبتی را که نسبت به اودروجودم می جوشید احساس کنم.
    <o></o>
    -
    لبخند محزونی به لب زدم و پرسیدم: سودابه . ...چه اتفاقی براش افتاد؟
    <o></o>
    -
    پدربزرگ آهی کشیدو گفت:کاوه و الهام 4ساله بودندکه اون فوت کرد به خاطر سرطان.
    <o></o>
    من هم بی اختیار آهی کشیدم و بعد برای لحظاتی سکوت بینمان رو پرکرد. اما دقایقی بعد باز صدای پدربزرگ بود که سکوت را شکست: تو باید اینجا بمونی. همونطور که گفتم وکیلم میتونه ترتیب کاراتو بده.<o></o>
    متفکرو ساکت سرم رو پایین انداختم. با چیزهایی که از زبان پدربزرگ شنیه بودم تصمیم برای رفتا یا موندن برام سخت تر ازقبل به نظر می رسید. اما با این وجود ،اصرار او برای من هنوز همان قدر عجیب و سوال انگیز بود. چرا؟ چرا می خواست که من بمونم؟ به خاطر عذاب وجدان یا...


    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #114
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    قبل از اینکه فرصتی برای فکر کردن داشته باشم سرم رو بالا گرفتم وکنجکاوانه پرسیدم:شباهت مادر من به ساقی باعث آزارتون بوده. من بسیار شبیه مادرم هستم و قائدتا باید همونقدر شبیه باشم. پس.....چرا؟ چرا برخلاف میلتون اصرار دارید که بمونم.<o></o>
    پدربزرگ از جایش بلن شد و به سمت روشنایی پشت پنجره رفت. نیم رخش زیرآن نور ضعیف و شکسته و محزون به نظر می رسید. لحظاتی در سکوت به منظره بیرون خیره ماند. بعد بالحن گرفته ای جواب داد: من به ساقی قول دادم که از اون بچه مواظبت کنم همیشه فکر می کردم که این کاروکردم اما زمانی که مادرت با اون مرد ازدواج کردو به خاطر اون حاضر شداز همه چیزش بگذره فهمیدم که اشتباه می کردم. من نتونسته بودم امانتی رکه ساقی به من سپرده بودحفظ کنم. <o></o>
    غمگینانه گفتم: اون تشنه محبن من بود و پدر من این خلا را دروجو اون پرکرد با این وجود مادرم هرگز درهای قلبش را به روی نبست اون تا لحظه آخر محتاج و منتظر محبت شما بود. آهی کشیدم و زیر لب زمزمه کردم: اما متاسفانه شما زمانی رو برای جبران کردن انتخاب کردید که دیگه خیلی دیر شده . متاسفانه زمان دور برگشت نداره و هرگز آب رفته به جوی باز نمی گرده. <o></o>
    پدربزرگ حرفی نزدو من حس کردم برای نفس کشیدن به هوای تازه نیاز دارم. فضای اتاق تاریک بود قدرت تشخیص دقیق زمان را نداشتم شاید دوساعت گذشته بود. شاید هم سه ساعت . بدنم به شدت بی حس و کرخ شده بود. بی حرکت نشسته بودم با لحن مرددی آرام زیر لب گفتم: دیگه بهتره کخه که من برم.<o></o>
    باز پدربزرگ حرفی نزدو من به زحمت ازجا بلند شدم. به خاطر این تغییر وضعیت ناگهانی سرم گیج رفت. برای لحظه ای کوتاه پلک هایم رو روی هم فشار دادم و سعی کردم تعادلم رو حفظ کنم . از جابلند شدم و آرام و سنگین به سمت در رفتم . زانوهام از درم می لرزید و ضعفی شدید از ته شکمم در حال بالا آمدن بود. شتابزده سعی کردم نفس بکشم اما همیکه دستم را روی دستگیره گذاشتم ته دلم خالی شدو من با زانو هایی بی رمق به پایین کشیده شدم.............


    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #115
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    چشم كه باز كردم فضاي اتاق روشن بود روي تخت دراز كشيده بودم و تمام اهل خانه حلقه وار دورم را گرفته بودند. گيج و منگ پلك زدم و بعد ناگهان سراسيمه از جا پريدم و لوله سرم روي دستم را به دنبال خودم بالا كشيدم اما دست دايي كامران در ميانه راه روي شانه ام قرار گرفت و من را بار ديگر روي تخت خواباند : آروم باش عزيزم . چيزي نيست . <xml><o></o>
    نگاهم دور اتاق چرخيد اشتباه نكرده بودم . اتاق ، اتاق پدربزرگ بود سعي كردم به روي آنچه اتفاق افتاده بود تمركز كنم و بالاخره به ياد آوردم . لب هاي خشكم را تكان دادم و گفتم : متاسفم نمي دونم يه دفعه چي شد ؟ <o></o>
    صداي نا آشنايي را شنيدم كه گفت : كاملا مشخصه چي شده دختر جون . ضعف كردي . فشارت افتاده و اون طور كه شنيدم استرس هم زياد داشتي . <o></o>
    نگاهش كردم مرد جا افتاده ي ميان سالي بود كه عينكي با شيشه هاي كوچك به چشم داشت و موهاي تقريبا بلند فلفل نمكي اش وز بود در آن گيرودار و اوج بي حالي از ذهنم گذشت : " چقدر شبيه انيشتين " <o></o>
    نگاه ماتم را كه متوجه خودش ديد گوشي پزشكي اش را دور گردنش انداخت و لبخند زد : دكتر جواهري هستم . <o></o>
    منتظر لبخند من نماند سرش را بالا گرفت و خطاب به دايي كامران گفت : جاي نگراني نيست .<o></o>
    و همين طور كه وسايلش را داخل كيف دستي اش جمع و جور مي كرد ادامه داد : بهتره اتاقو خلوت كنين كمي استراحت كنه بهتر مي شه .<o></o>
    دايي كامران سرش را به نشانه موافقت تكان داد و به دنبال او از جا بلند شد : ممنونم دكتر خيلي لطف كردين .<o></o>
    - خواهش مي كنم . فقط سرم اش كه تموم شد ...<o></o>
    - بله چشم . حواسم هست . بازم ممنونم كه اومدين .<o></o>
    دكتر جواهري به سمت در چرخيد و من از پشت شانه ي او سامان را ديدم كه دست به سينه به در تكيه داده بود نگاهم كه در نگاهش افتاد لبخند محو محزوني به لب زد و به شكلي قهرآلود از اتاق خارج شد گيج و سردرگم به جاي خالي اش چشم دوختم . چه اتفاقي افتاده بود ؟ سامان دلگير به نظر مي رسيد و اين كاملا از برق نگاهش پيدا بود . اما چرا ؟ عجولانه و مضطرب سعي كردم فكر كنم . اما تلاشم بي فايده به نظر مي رسيد نمي توانستم دليلي برايش پيدا كنم . انگار بخش هايي از مغزم از كار افتاده بود قادر نبودم رشته هاي بريده و نا مفهوم حوادث اطرافم را به هم گره بزنم. دست آزادم را روي پيشاني ام گذاشتم صداي آرام صهبا را كه شنيدم سرم را به جانبش چرخاندم جاي دايي كامران نشسته بود آرام و با ملايمت بازويم را فشرد و گفت : حالت خوبه ؟<o></o>
    لبخند كمرنگي به رويش زدم و او با لحن نجواگونه اي ادامه داد : نمي دوني چقدر ترسيده بوديم آقا جون نزديك بود سكته كنه . <o></o>
    آيدا كه پشت سر صهبا ايستاده بود دستي به شانه اش زد و گفت : خيلي خوب صهبا . بايد بذاري رز استراحت كنه . نشنيدي دكتر جواهري چي گفت .<o></o>
    زن دايي سميرا كه براي بدرقه دكتر تا كنار در رفته بود به سمت ما چرخيد و گفت ، شما ديگه بريد من پيشش مي مونم . <o></o>
    توران خانم كه كنار در اتاق ايستاده بود قدمي به جلو برداشت و گفت : نه خانم جان . شما بفرمائيد من خودم مواظبش هستم . <o></o>
    زن دايي سميرا سرش را به نشانه منفي تكان داد و گفت ، نه توران خانم . دلم آروم نمي گيره خودم پيشش مي مونم لبخند كمرنگي به رويش زدم و گفتم ، نه زن دايي جان من حالم خوبه . خواهش مي كنم خودتون را به زحمت نندازيد .<o></o>
    زن دايي سميرا لبخندي پر مهر به لب زد و گفت ، زحمت نيست عزيزم . پيشت باشم خيالم راحت تره . <o></o>
    با صدايي كه سعي مي كردم قوي تر و سرحالتر ار آنچه كه بود نشانش دهم گفتم : خواهش مي كنم زن دايي . من حالم خوبه . <o></o>
    چهره زن دايي راضي به نظر نمي رسيد نگران بود لبخندي به لب زد و با لحن مرددي گفت : ولي اخه ...<o></o>
    توران با چند گام خودش را به او رساند و گفت ، نگران نباشين خانم جان من پيشش هستم . <o></o>
    زن دايي سميرا لحظه اي نگاهش كرد بعد از سر ناچاري آهي كشيد و گفت ، خيلي خوب باشه فقط ...<o></o>
    ميان حرفش دويدم و گفتم : مطمئن باشيد من حالم خوبه . خواهش مي كنم اين قدر نگران نباشيد . <o></o>
    و بعد براي اطمينان خاطر او خودم را كمي بالا كشيدم و تقريبا سر جايم نشستم : باور كنيد خوبم .<o></o>
    زن دايي عاقبت تسليم اصرارهاي من شد لبخندي به لب زد و گفت : خوشحالم عزيزم . پس سعي كن خوب استراحت كني . <o></o>
    سرم را به نشانه موافقت تكان دادم : قول مي دم . <o></o>
    زن دايي دوباره لبخند زد بعد سرش را بالا گرفت و خطاب به جمع گفت ، خيلي خوب بچه ها . نخود ، نخود هر كه رود خانه ي خود بدوئين ببينم . دختر عمه تون ديگه بايد استراحت كنه . <o></o>
    و من فكر كردم : " دختر عمه تون نه ! خواهر زاده ي پدر بزرگتون "<o></o>
    دايي كاوه كه نزديك پنجره ايستاده بود لبخند به لب سري تكان داد و خطاب به توران گفت ، فقط توران خانم ! حواست باشه سرم اش كه تموم شد ... <o></o>
    - باشه چشم ، خبرتون مي كنم .<o></o>
    سهراب همين طور كه از اتاق خارج مي شد به سمت من چرخيد لحظه اي دستش را به درگاه گرفت و گفت : <o></o>
    - من همين بيرونم توران خانم ، صدام بزنيد مي يام . <o></o>
    براي لحظه اي كوتاه نگاهم با نگاهش تلاقي كرد دوباره آن حس پر حرارت در رگ هايم دويد نگاهم را از نگاهش بريدم و او از اتاق بيرون رفت صهبا دست در گردن من انداخت گونه ام را بوسيد و با لحن پرشيطنتي آرام كنار گوشم زمزمه كرد : <o></o>
    الهي تب كنم شايد پرستارم تو باشي طبيب حاذق اين قلب بيمارم تو باشي<o></o>
    لبخند كمرنگي به رويش زدم و او سرخوشانه ادامه داد : شب بخير .<o></o>
    به خواهش زن دايي سميرا بار ديگر روي تخت دراز كشيدم و بعد همه به غير از توران از اتاق خارج شدند اما من آن قدر درگيري ذهني داشتم كه حضور ساكت و آرام او را هم از ياد بردم چشم هايم را روي هم گذاشتم چقدر همه چيز پيش بيني نشده و عجيب بود خدايا چرا هيچ چيز آن طور كه انتظارش را داشتم پيش نمي رفت درست زماني كه براي رفتن به يقين رسيده بودم پدربزرگ از حقايق سر به مهر مانده گذشته برايم گفت و تمام تصوراتم را به هم ريخت حالا شرايط عوض شده بود و من خودم را بر سر دو راهي مي ديدم شايد براي رسيدن به يك تصميم قطعي مي بايست باز هم منتظر حوادث آينده مي ماندم از وقتي پا به آن خانه گذاشته بودم پيش آمدهاي غير منتظره مدام غافلگيرم كرده بود و من هر بار خودم را با احساسات تازه و متفاوتي مواجه مي ديدم . ناخود آگاه ذهنم به سمت سهراب كشيده شد او خودش به تنهايي سهم بزرگي از مشغله ذهني من را به خودش اختصاص داده بود درك حضورش درست مثل يك معماي سخت و لا ينحل به روي مغزم سنگيني مي كرد . چه جور آدمي بود ؟

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #116
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    نمي توانستم بشناسمش . و اين اذيتم مي كرد رفتار ضد و نقيض اش طوري سر در گم ام كرده بود كه حتي نمي توانستم در مورد احساسات خودم هم قاطعانه تصميم بگيرم . براي هيجان غريبي كه از هر بار تلاقي نگاه سخت و گيرايش با نگاه رميده ي من شكل مي گرفت و چون تبي پر حرارت و نفس گير در رگ هايم جريان مي يافت هيچ واژه مناسبي سراغ نداشتم . آيا اين شروعي براي يك عشق بود ؟<o></o>
    از طرف سهراب كه بيشتر به يك بازي پر شيطنت بچه گانه مي مانست رفتار و اعمالش با هم نمي خواند گاهي سرد و متكبر مي شد و گاهي نگاهش با آن برق غريب و تكان دهنده مي درخشيد آن شاخه هاي رز و آن نامه هاي شعر گونه هم كه براي خودش موضوع بحث برانگيز ديگري بود . <o></o>
    ناگهان به ياد دست نوشته هاي مادر افتادم : " چه حس شورانگيزي . باز گل مريم آورده . چقدر شعر عاشقانه مي داند ."<o></o>
    از اينكه فراموش كرده بودم در اين رابطه با پدر بزرگ صحبت كنم درمانده و متاسف آه كشيدم در آن لحظات تاثيري كه شنيدن از گذشته پدر بزرگ بر ذهن بهت زده من گذاشته بود آن قدرعميق و سنگين بود كه ديگرجايي براي پرداختن به باقي قضايا باقي نمانده بود هنوز "او" برايم در حد يك غايب سوم شخص ، ناشناس و غريبه بود سعي كردم مسير افكارم را عوض كنم آن كنجكاوي بي موقع در آن وقت شب ديگر به نتيجه نمي رسيد دستم را روي شقيقه ام فشردم كه صداي توران من را متوجه حضور خود كرد : حالت خوبه خانم جان ؟ <o></o>
    چشم باز كردم و سرم را به جانب او چرخاندم كنار تخت روي يك صندلي نشسته بود نگاهم را كه ديد لبخند زد . <o></o>
    - سرت درد مي كنه ؟ <o></o>
    لبخند كمرنگي به لب زدم و گفتم ، من خوبم . <o></o>
    نگاهم به سمت پنجره چرخيد لب هايم را با زبان خيس كردم و پرسيدم : ساعت چنده ؟ <o></o>
    توران مسير نگاهم را دنبال كرد و نفس عميقي كشيد : تقريبا نصفه شبه خانم جان . نزديك دوازده ، زمان خيلي بيشتر از آني كه تصورش را مي كردم سپري شده بود نگاهم به سمت كيسه سرم بالاي تخت كشيده شد هنوز نصف بيشترش باقي بود قطره هاي زلال آرام آرام با ريتم منظمي پائين مي چكيد اما بدنم هنوز از آن بي حسي و سستي رخوتناك سنگين بود انگار همه جاي بدنم با هم خواب رفته بود نگاه بي حالم از آن بالا به پائين سر خورد و روي صورت آرام اما مطمئن توران ثابت ماند نگاه او پائين بود تسبيح شيشه اي آبي رنگي را در ميان انگشتانش مي چرخاند و لب هايش مدام تكان مي خورد چيزي زير لب زمزمه مي كرد و در حركتي نا محسوس بالا تنه اش را آرام آرام مثل يك گهواره به چپ و راست تاب مي داد بي اختيار لبخندي روي لب هايم نشست انگار نگاه خيره ام را حس كرد سرش را بالا گرفت و با ديدن لبخندم لبخند زد : وقتي اين جور آروم و معصوم لبخند مي زني خانم جان منو ياد مادر خدا بيامرزت مي ندازي . گوش هايم از شنيدن حرفش تيز شد با اين جمله تقريبا غافلگيرم كرد شگفت زده پرسيدم : مادرم ؟! شما ... شما مادرم را ديده بودي ؟ <o></o>
    توران آه عميقي كشيد و گفت ، اي خانم جان . اي اي ... يه سيبو كه مي ندازي بالا تا مياد برگرده پائين صد دور ، دور خودش مي چرخد . چه برسه به اين دنيا و اين عمر آدمي زاد كه نه اولش معلومه و نه آخرش . <o></o>
    نه اولش يادمون مي ياد نه مي دونيم آخرش كي مي رسه .<o></o>
    كمي خودم را روي تخت بالا كشيدم و توران مهربانانه بالش پشتم را مرتب كرد مشتاقانه نگاهش كردم و گفتم ، چند وقته اينجايي توران خانم ؟ <o></o>
    توران شانه هايش را بالا كشيد و همين طور كه دانه هاي تسبيح اش را مي چرخاند جواب داد ، خيلي ساله خانم جان بيست و پنج سال ، سي سال . خيلي ساله . <o></o>
    نفس عميقي كشيد و ادامه داد ، خانم بزرگ تازه فوت شده بودن كه اومدم .<o></o>
    با لحن گيج و مرددي پرسيدم : خانم بزرگ ؟ <o></o>
    توران سرش را به نشانه تاييد تكان داد و گفت : بله خانم جان . خانم بزرگ ... سودابه خانم . <o></o>
    -
    آها ... يعني از اون موقع تا حالا اين جايي ؟ <o></o>

    توران آه شكسته اي كشيد و سرش را به نشانه مثبت تكان داد : بله خانم جان گفتم كه خيلي ساله . يه عمره واسه خودش . خدا بيامرز حجت آقا ...<o></o>
    نگاه گذرايي به صورتم انداخت و گفت : شوهرم بود حجت آقا . قبل از اينكه بيام اينجا كارگري مي كرد عمله بود اومديم اينجا به كاراي باغ مي رسيد خدا بيامرز تو همين خونه به رحمت خدا رفت . خيلي سال پيش البته يه ده ، پونزده سالي مي شه . منم كه بي اون خدا بيامرز كس و كار ديگه اي نداشتم . حكمتي خدا اجاقمون كور بود نه بچه اي بود كه من بخوام بعد اون خدا بيامرز ، زير پر و بالم بگيرم و يتيم داري كنم . نه كسو كار درستي داشتم كه فردا توي كوري و پيري داد رسم باشه موندم خانم جان . موندم و خدمت اين خونواده رو كردم . همين آقا كامران ، آقا كاوه ، خدا بيامرز مادرت همه شون مثل بچه هاي خودم بودن به پاشون زحمت كشيدم خانم جان . همين آقا سامان . خانم جان نمي دوني چه زلزله اي بود پيرمون دراومد تا اين بچه يه ذره از آ ب و گل دراومد همين حالاش مرد گنده از ديوار راست بالا مي ره چه برسه به اون روزايي كه عقل رسم نبود .<o></o>
    حرف هايش بي اختيار لبخند روي لب هايم نشاند از تجسم كودكي هاي سامان احساس سر زندگي كردم از ذهنم گذشت : " يه بچه بيش فعال پدر در آر . فكرشو بكن ... واي . " <o></o>
    صداي توران بار ديگر حواسم را متوجه خود كرد ، اما خدائيش مردمون با محبتي ان . تو اين همه سال بي كسي جاي خونواده ي نداشتمو برام پر كردن . <o></o>
    او سكوت كرد و من بلافاصله پرسيدم : وقتي اومدين اينجا مادرم چهارده ساله بود درسته ؟ <o></o>
    توران دست هايش را روي پاهايش گذاشت و گفت ، بله خانم جان فكر مي كنم . تازه استخوان تركونده بود . خانمي بود براي خودش . خوشگل ، نجيب ، با محبت .<o></o>
    با لحن گيج و نا مطمئني پرسيدم : يعني چي استخوان تركونده بود ؟ <o></o>
    توران خانم لبخندي زد و سرش را تكان داد ، مي بيني خانم جان هوش و حواس ندارم به خدا . گاهي يادم مي ره كه شما از خارجه اومدي . اما خوب شمام هزار‌ماشاءِا... زبون مارو خوب بلدي ها . <o></o>
    لبخندي زدم و گفتم : بله خوشبختانه . شايد به نظرتون عجيب بياد اما اون طور كه مادر مي گفت من حرف زدن را با زبان فارسي شروع كردم مادر هميشه با من فارسي صحبت مي كرد حتي پاپا هم تا حدودي ياد گرفته بود اما گاهي واژه ها را طوري تلفظ مي كرد كه من و مامان بهش مي خنديديم .

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #117
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    به ياد آن روزها آهي كشيدم و گفتم : اما الان من هم گاهي اشتباه مي كنم سامان تا حالا كلي به هم خنديده .<o></o>
    گاهي واژه ها فراموشم مي شه اما قسمت سختش اينجاست كه بعضي جمله ها در زبان فارسي هست كه معناشون با معناي اصلي واژه ها متفاوته . مثلا همين استخوان تركونده يعني استخوانش شكسته . در صورتي كه معناي مورد نظر شما فكر نمي كنم كه اين باشه .... اينه ؟! <o></o>
    توران زير لب خنديد و سرش راتكان داد ، نه خانم جان معني اش اين نيست . استخوون تركوندن يعني بالغ شدن . چه مي دونم يعني يه هو قد كشيدن و بزرگ شدن . در واقع اين جور جمله ها يه جور كنايه است .<o></o>
    سرم را به نشانه تاييد تكان دادم و با لحن علاقه مندي گفتم : سامان به من گفت كه به اين ها ويي گولندزج افعال معكوس .<o></o>
    توران از شنيدن حرفم به خنده افتاد و در حالي كه سرش را تكان مي داد زير لب زمزمه كرد ، امان از دست اين بچه . <o></o>
    و اين حرف معني اش اين بود : " سر كارت گذاشته " <o></o>
    لبخندي زدم و سرم را پائين انداختم نگاهم كه به روي سرم روي دستم افتاد دوباره به ياد صحبت هاي پدر بزرگ افتادم و مادرم ... سرم را بالا گرفتم و خيلي بي مقدمه گفتم : خواهش مي كنم از مادرم بگيد . <o></o>
    توران نگاهش را از روي دانه هاي تسبيح اش تا نگاه منتظر و محزون من بالا كشيد لحظه اي در سكوت نگاهم كرد بعد دوباره نگاهش را پائين انداخت و گفت : چي بگم خانم جان . شما خودت حتما مادرت رو بهتر از من مي شناسي .<o></o>
    بي تابانه پرسيدم ، آره . ولي دلم مي خواد بدونم وقتي اينجا بود چه كار مي كرد؟<o></o>
    توران نگاهم كرد و من با لحن ملتمس و خواهشمندي ادامه دادم : مي خوام بدونم شما ... چقدر بهش نزديك بودين ؟ <o></o>
    انگشتان توران از حركت ايستاد باز دست هايش را روي پاهايش گذاشت و نفس عميقي كشيد : چه عرض كنم خانم جان مادر خدا بيامرزتون ، الهام خانم، خانم نازنيني بود . آروم ، نجيب ، ساكت . همون اول كه اومدم مهرش به دلم نشست . جاي دختر نداشته ام دوستش داشتم . خدا شاهده يه بار از گل نازكتر به من نگفت . حرمت همه رو داشت . هيچ وقت صداي بلند ازش نشنيدم .<o></o>
    بي اراده پرسيدم ، پدر بزرگ دوستش نداشت درسته ؟<o></o>
    توران لحظه اي درمانده نگاهم كرد مردد به نظر مي رسيد انگار مطمئن نبود كه بايد حرفي بزند يا نه . اما شايد به خاطر اطميناني كه در نگاه من مي ديد عاقبت آهي كشيد و لب باز كرد : وا ...خانم جان ! آقا كلا نسبت به بچه ها يه كم بي مهر و سخت گير بودن . كلا اخلاقش همين طوري بود و گرنه مگه مي شه پدري بچه اش رو دوست نداشته باشه . <o></o>
    در جوابش حرفي نزدم اما غمگينانه در دلم ناليدم : " ولي اون كه بچه اش نبود "<o></o>
    توران كه حالت گرفته و سكوتم را ديد ادامه داد: آقا كامران و آقا كاوه خوب پسر بودن واسه خودشون مي رفتن مي يومدن . كلا شلوغتر و پر شروشورتر از خواهرشونم بودن اما الهام خانم خودش آروم و حرف گوش كن بود اون وقت نمي دونم چه طوري بود كه آقاي تاجيك نسبت به اون تازه سخت گيرتر بودن نمي دونم حالا به خاطر بددلي اش بود، تعصب بود . چي بود كه آقا با الهام خانم سختر بود .<o></o>
    آهي كشيد و ادامه داد : چه مي دونم خانم جان بعضي از مردا اين جوري ان ديگه . اين ديگه از شانس و اقبال ما زناست كه ضعيفه ايم و هميشه خدا يه آقا بالا سر داشتيم . زن تا دختره و خونه ي باباش كه تكليفش مشخصه وقتي ام كه خير سرش شوهر مي كنه و مي ره پي بختش باز همون آشِ وهمون كاسه . چه مي شه كرد خانم جان انگار پيشوني نوشت ما زنام از ازل همين بوده .<o></o>
    باز جوابش را ندادم اما سرخورده و بيزار در دلم گفتم : " خود كرده را تدبير نيست توران خانم ."<o></o>
    و باز توران خانم ادامه داد : پسرا مثل همه مي رفتن مدرسه . اما واسه الهام خانم معلم سرخونه مي يومد بعدم كه آقا فرستادش خارجه . فرانسه بود اگه اشتباه نكنم .<o></o>
    آهي كشيدم و گفتم : بله فرانسه بود . همونجا با پدرم آشنا شد


    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #118
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    توران خانم لبخند محوی زد و سرش را پایین انداخت باز دوباره حرکت لب ها و انگشتانش شروع شد انگار قصد نداشت بیشتر از آن ادامه دهد انگار از آنجا به بعدش برای او هم منطقه ممنوعه محسوب می شد.
    اما چیزی که من دنبالش بودم مربوط به قبل از رفتن مادر به فرانسه و آشنایی او با پدرم می شد من به دنبال کشف هویت <<او>> بودم همانی که برای مادر شاخه گل مریم آورده بود و بسیار هم شعر عاشقانه میدانست امیدوار بودم توران چیزی در این رابطه بداند بنابراین لب هایم را با زبان خیس کردم و گفتم:توران خانم،بی اینکه نگاهم کند جواب داد:بله خانم جان.
    برای بیان منظورم دنبال واژه های مناسب می گشتم نمی دانستم باید از کجا شروع کنم وقتی سکوت من طولانی شد توران خانم سربرداشت و نگاه منتظرش را به صورتم دوخت،چیزی می خواستی بگی خانم جان؟در زیر نگاه منتظرش به مِن مِن افتادم :توران خانم می خواستم...می خواستم بدونم...توران خانم مادرم خواستگار زیاد داشت؟
    توران خانم لحظه ای در سکوت خیره نگاهم کرد بعد لبخندی به لب زد و پرسید:چطور مگه خانم جان؟
    شانه هایم را بالا کشیدم و گفتم:هیچی. همین طوری.
    توران خانم سرش را تکان داد و گفت:همه دخترا تو ده هیجده سالگی بازارشون داغه.خصوصا اون دوره که سن ازدواج پایین تر از الان بود.مادر شمام که ماشاءا...دختر قابلی بود.
    _تو خواستگاراش کسی هم بود که...که عاشقش بوده باشه.
    توران خانم لبخندی زد و گفت:ای خانم جان.چه سوالایی می پرسین.خوب لابد عاشقش بودن که می یومدن خواستگاریش.تا یکی،یکی رو نخواد که ازش خواستگاری نمی کنه.
    با حالتی درمانده لبخند زدم و سرم را به نشانه تأیید حرفهایش تکان دادم:درسته اما من میخوام بدونم آیا کسی بوده که...چطور بگم.کسی که با بقیه فرق داشته باشه.چه میدونم مثلا بیشتر دوستش داشته.کسی که مادرم احتمالا اونو زیاد می دیده.
    با نگاه جستجوگرم به دقت چهره متفکر توران را می کاویدم مشتاقانه منتظر تأیید او بودم اما در نهایت از حالت چهره اش خواندم که ذهن او از هر آنچه دنبالش بودم خالی است.با این وجود دست از تلاش نکشیدم با لحن ملتمسی که او را به فکر کردن بیشتر تشویق می کرد ادامه دادم:یه کسی که برای مادرم گل می آورده.گل مریم.چیزی یادتون نمیاد؟
    توران شانه هایش را بالا کشید و گفت:نه وا...خانم جان چیزی یادم نمیاد.
    از شنیدن جوابش شانه هایم بی اختیار پایین افتاد و مأیوسانه آه کشیدم توران با دیدن عکس العمل من انگار که بخواهد مطلع نبودن خودش را به نحوی توجیح کند ادامه داد:الهام خانم دختر کم حرف و توداری بود.خوب منم زیاد دخالت نمی کردم.
    و من آرام زیر لب زمزمه کردم:می فهمم.
    بعد توران خانم انگار که چیز تازه ای یادش آمده باشد دست هایش را روی پاهایش گذاشت و سرش را بالا گرفت:میگم خانم جان از سمیرا خانم بپرسین.شاید اون بدونه.
    وقتی توجه من را دید لبخند مطمئنی به لب زد و ادامه داد:سمیرا خانم و الهام خانم با هم خیلی جور بودن.سمیرا خانم دختر یکی از فامیلا بود خونه شونم به ما نزدیک بود.تقریبا هم محل بودیم.زیاد میومد اینجا.با هم درس می خوندن.چه می دونم گل دوزی و تیکه دوزی می کردن.خلاصه جیک و پیکشون با هم بود احتمالا اون باید بدونه.
    زیر لب از توران خانم تشکر کردم و نگاهم را به سمت پنجره چرخاندم.دلم میخواست می توانستم مثل گردش های شبانه پدربزرگ در باغ قدم بزنم.در آرامش و سکوت شب تنها به روی آن نیمکت.با قلبی پرتپش در انتظار یار...


    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #119
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    چشم هایم رو روی هم گذاشتم از تجسم آن احساس نزدیک قلبم به تپش افتاد. انگار باغصدایم میزد: <xml><o></o>
    -ساقی.... ساقی. <o></o>
    بایک صدای نجواگونه پرکشش مرا به خود می خواند: ساقی ساقی ...... <o></o>
    و من همان ساقی بودم با چشم های آبی مخمور و موهای چتری سیاه. یه حس غریبی بود حرارت رادر رگ هایم حس می کردم حتی هرم نفسم داغ شده بود. من ساقی بودم. هامن ساقی عاشق . <o></o>
    -رز.....رز.<o></o>
    ازجاپریدم روح سرگردانم به غالب جسم تبدارم برگشت. خوابم برده بود. کسی دستش رو روی دستم گذاشتهئ بود. سربرگرداندم . سهراب بود. چند لحظه با حواس پرتی نگاهش کردم. خواب می دیدم یا...<o></o>
    اما نه اون با من حرف میزد: حالت خوبه؟<o></o>
    چند بار پلکزدمو بعد دستپاچه به تکاپو افتادم: چی شده؟ تو اینجا چی کار می کنی؟<o></o>
    سهراب دستش رو از روی دستم عقب کشیدو من تقریبا سرجام نشستم و دسته ای از موهام رو پشت گوشم زدمو نگاهم رو بهصورتش دوختم. سهراب در زیر نگاه من از جایش بلند شدو کیسه خالی سرم را از روی گیره برداشت بعد همینطور که دوباره روی صندلی کنار تخت می نشست جواب داد: سرمت تموم شده بود. <o></o>
    نشست و نگاهش به سمت دستم چرخید جهت نگاهش را دنبال کردم سوزن سرم با چسب پهنی پشت دستم محکم شده بود. دستم را به سمتش گرفتم و گفتم :ساعت چنده ؟<o></o>
    سهراب دستم را در میان دستش گرفتو من ناگهان از درون لرزیدم با دست دیگرم ملافه روی تخت را چنگ زدم و او آرام زیر لب جواب داد: یک و نیم. <o></o>
    مستقیم نگاهش می کردم و خوشبختانه نگاه او پایین بود با ملایمت مشغول جداکردن چسب از روی دستم بود. بی اراده پرسیدم: نخوابیدی؟ سرش را بالا گرفت و با نگاه مستقیمش غافلگیرم کرد خجولانه نگاهم را پایین انداختم اما نگاه سنگین و عمیقش را روی صورتم حس می کردم. با لحنی آرام زیر لب جواب داد: نه نتونستم بخوابم. <o></o>
    از ذهنم گذشت بپرسم: چرابه خاطر من؟ <o></o>
    امافقط با لحن شتابزده ای پرسیدم: توران خانم کجاست؟ <o></o>
    سهراب با ملایمت سوزن سرم را از دستم بیرون کشید و پنبه گلوله شده ای را روی اون فشرد سرش را بالا گرفت و نفس عمیقی کشید : گفت میره برات جوشونده درست کنه. <o></o>
    دستم را عقب کشیدم و همین طور که با پنبه روی آن ور می رفتم با لحن پرسش باری تکرار کردم: جوشونده..... چی هست؟<o></o>
    سهراب شونه هاش رو بالا کشید . گفت : یه جور داروی گیاهیه. <o></o>
    نگاهش کردم و گفتم: داروی گیاهی ؟ ... ولی من که حالم خووبه. <o></o>
    سهراب با لحن نامطمونی پرسید: مطمئنی؟<o></o>
    سرم را تکان دادم و گفتم: آره ..... من خوبم. <o></o>
    نگاه سهراب اما نامطمئن و نگرا به نظر می رسید : ولی تبت بالاست.<o></o>
    از باور اینکه اون نگران حال من بودکمی دست و پایم راگم کردم. احساس عجیب و متفاوتی را تجربه میکردم. یکجور هیجان پرالتهابناشناخته. بالحن حواس پرتی زیر لب تکرار کردم: تبم؟ واون در سکوت خیره نگاهم کرد. نگاهش جستوجوگرو دقیق بود. درست مثل روان پزشکی به نظر میرسید تک تک واکنش های رفتاری بیمارش را زیر نظر گرفته باشد. این تصور استرسم رو زیادتر می کرد. هیچ دلم نمی خواست که اوافکارم را بخواند.یا اینکه متوجه حال روحی خرابم بشه. نمی بایست می گذاشتم که با آن نگاه عمیق و مو شکافانه اش به افکار آشفته درونم پی ببرد. اگر می دانست که با آن نگاه پرجاذبا شرقی اش چه تاثیری روی میانگین ضربه های قلبم دارد. چه واکنشی نشان میداد؟ <o></o>
    بیاختیار برای پبدا کردن یه جواب امید وار کنده برای سوالی که در ذهم نقش بسته بود نگاهم را بهسمت او چرخاندم. هنوز در سکوتی پرانتظار نگاهم می کرد. نگاهش طوری بود که من چون بچه ای خطا کار حس کردم که باید به خاطر تب کردنم به او توضیح دهم. لب هایم را بازبون خیس کردم و گفتم: چیز مهمی نیست گاهی اینطوری میشم. <o></o>
    سهراب بالحنی جدی و متفکر جواب داد : اتفاقا چیز مهمیه. یعنی چیزی نیست که همینطور بی دلیل به وجود بیاد.<o></o>
    مکثی کردو بعد پرسید: چند وقته تب می کنی؟ <o></o>
    شانه هایم را بالا کشیدم و بالحن بی تفاوت گفتم: نمی دونم شاید دوماه یا کمی بیشتر. <o></o>
    باز سهراب بعد از مکث کوتاهی گفت: به خاطرش دکترم رفتی؟ <o></o>
    باحالتی کلافه نگاهش کردم و گفتم: بله رفتم. چند تاآزمایش دادم. <o></o>
    -خوب؟<o></o>
    شانه ای بالا انداختم و گفتم:فرصت نشد جواب آزمایشم رو بگیرم. اول پدرم فوت کرد بعد هم که اومدم ایران<o></o>
    لب های سهراب تکان خورد اما بازگشت پر سرو صدای توران به اتاق فرصت حرف زدن بیشتر به اون را نداد. <o></o>
    -حالتون چطوره خانم جان؟بهتر نشدین؟ خوب شد که بیدار شدین براتون جوشونده دم کردم. <o></o>
    همین طور که با شتاب به سمت من اومد روبه سهراب کردو گفت: دستت دردنکنه |آقا سهراب. سرمش رو جمع کردی مادر. <o></o>
    سهراب از روبی صندلی بلند شد و یک قدم آنطرفتر که کنار تخت ایستاد تورن هم بی معطلی جای اورا روی صندلی پر کرد لیوانی که جوشونده دستش بود به سمتم گرفت و گفت: بگیر خانم جان . بخورش. جوشونده است. تبت رو پایین میاره. <o></o>
    دو دل و مردد نگاهش می کردم که لیوان را تقریبا با فشار لبه لای انگشتانم چپاند. کنجکاوانه داخل لیوان سرک کشید م. و گفتم: من خوبم توران خانم نیازی نبود......<o></o>
    او با قاطعیت سرش را تکون داد و گفت: چرا خانم جان نیازی بود. تب دارین. هیچی مثل تب آدم رو از پا نمی اندازه. <o></o>
    این جمله اش را محکم و با اطمینان ادا کردطوری که من درذهنم این طور معنایش کردم: به قول سامان تو خفه خونی. من بهتر می دونم یا تو؟ بخورش خانم جان بخورش. <o></o>
    از این فکر به خنده افتادم و برای اینکه خنده به ظاهر بی دلیلم را از نگاهش مخفی کنم مطیعانه لیوان تا کنار لبم بردم و محتاطانه جرعه ای از آن مایه قهوه ای رنگ داغ را نوشیدم. چیزی که خوردم آنقدر تلخ و بد مزه بود که من بی اختیار چهره در هم کشیدم و لیوان را به سمت توران گرفتم : اوه خدایا..... توران خانم این چقدر تلخه..... <o></o>
    توران خانم دستم را پس زد و گفت ،طوری نیست خانم جان بخور برات خوبه. <o></o>
    دستم را جلو دهانم گذاشتم و گفتم: اوه نه نمی تونم..... نمی تونم بخورمش. <o></o>
    توران خان باز لیوان را به سمت من کشیدو گفت : یه دفعه بخورش خانم جان مزه مزه نکن. <o></o>
    هنوز مزه تلخ جوشونده در دهانم بود احساس تهوع کردم لیوان را به سمت اون گرفتم وتقریبا آنرا در میان دستانش رها کردم . توران مایوسانه زیر لب نالید خانم جان. <o></o>
    و من در حالی که خودم رااز روی تخت پایین می کشیدم گفتم: من حالم خوبه توران خانم. اصلا دیگه می خوام برم اتاقم.<o></o>
    باعجله از تخت پایین آمدم و به سمت در اتاق قدم برداشتم اما بر خلاف انتظارم بازاین تفییر وضعیت ناگهانی کار دستم داد هور=ز دوقدم برنداشته بودم. که سرم گیج رفت و مقابل چشم هام سیاه شد پلک هایم را روی هم فشردم و دستم را روی پیشانی ام گذاشتم : اوه خدای من .<o></o>
    تقریبا زانو هایم به زمین رسیده بود که دست سهراب را به دور باز هایم حس کردم صدای توران را شنیدم که گفت: خدا مرگم خان جان چی شد؟ <o></o>
    سعی کردمروی پاهایم بایستم اما بدنم مثل یه لاشه سنگین شده بود. سهراب دستم را دور گردنش انداخت و دست دیگرش دور گردنم پیچیده شد. گرمای نفسش را روی گردنم حس می کردمبا لحنن نگرانی کنار گوشم زمزمه کرد: چی شد پس؟ <o></o>
    و من دستپاچه لبم را یبه دندان گزیدم با تکیه دادن به شانه پهن و ورزیده او و با قدرت دست مردانه اش خودم را بالا کشیدم. واز گوشه چشم نیم نگاهی به چهره اش انداختم و با صدای مرتعشی زیر لب ادامه نالیدم: <o></o>
    -متاسفم نباید اینقدر سریع بلند می شدم. سرم گیج رفت.<o></o>
    و سهراب با همان لحن پر مهر جواب داد: بیا باید استراحت کنی. <o></o>
    آشفته معذب موهای لخت جلوی صورتم را پشت گوش زدم و گفتم: ممنونم سهراب دیگه خودم می تونم....<o></o>
    سهراب با لحن گرفته ای کنارگوشم زمزمه کرد: میخوای چی رو ثابت کنا اینکه از من خوشت نمیاد؟ <o></o>
    از شنیدن حرفش جا خوردم ناباورانه سرم را به سمتش چرخاندم واو خیره درد چشم هایم ادامه داد: باشه اما بذار واسه بعدک. الان وقت مناسبی برای این کار نیست. <o></o>
    برق نگاهش نفسم را برید. نگاهم را از نگاه بی پروا و جسورش بریدم و سرم را به زیر انداختم. قلبم تند و نامنظم می زد. با فشار بازئ هایم سعی کردم تنم رو از تنش جداکنم. اما قدرت مندر مقابل قدرت دستان او هیچ بود. بادستش لجوجانه حتی محکم تر از قبل مچ دستم را فشرد و منرا بیشتر به سمت خودش کشید. معترض و خشمگین نگاهش کردم و اون با لحن خونسردو کلافه کننده ای کنار گوشم زمزمه کرد: توخیلی داغی رز. حتمائ باید از جوشونده توران خانم بخوری. <o></o>
    این رو گفت و تقریبا بازورو فشارو قدرت دست هایش من را لب تخت نشاند =با حرص دستش را پس زدم. در زیر نگاه خیره او بار دیگر سرپا ایستادم و لجوجانه خیره در چشم های گیرایش زل زدم همیشه همین طور بودبا وجود کششی که نسبت به او در قلبم حس می کردم باز حرف ها ونوع رفتارش عصبی ام می کرد. <o></o>
    گاهی به شدت دلم می خواست کتکش بزنم. توران با ملایمت دستش روروی بازو ام گذاشت و گفت: خانم جان. <o></o>
    نگاهش کردم نگاهش نگران و پردلشوره به نظر می رسید. به رویش لبخندی زدم و گفتم : من خوبم توران خانم می رم به اتاقم


    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #120
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    توران خانم بازو یم را گرفت و گفت: باشه خانم جان پس بذار دستتو بگیرم می ترسم باز خدایی نکرده سرنوت گیج بره از پله ها بیفتین پایین. <o></o>
    اعتراضی نکردم نگاه گذرایی به سمت سهراب انداختم و بعد همراه توران به سمت در اتاق حرکت کردیم. هنوز از در بیرون نرفته بودیم که صدای سهراب نگاهمان را به سمت خودش کشوند: منهمین پایینم توران خانم کاری داشتی صدام بزن. <o></o>
    به سرعت نگاهم را از نگاه معنادارش بریدم و از اتاق بیرون رفتم. . در اتاق خودم راحت تر بودم. خسته و خراب روی تخت دراز کشیدم. و چشم هایم راروی هم گذاشتم. کاش می تونستم بخوابم دلم نمی خواست به هیچ چیزو هیچ کس فکر کنم. اما این خواسته از م در آن لحظه جز محالات بود. ذهنم از افکاری انباشته بود که هرکدام به تنهایی برای برهم زدن آرامش روحی یک انسان بس باشد. مغزم از این ترافیک سنگین افکار آزار دهنده مثل یه کشتی باربری کهنه سوت می کشید. از درک رفتار سهراب عاجز بودم. از طرفی حقیقت دور از انتظاری که پدربزرگ از آن صحبت کرده بود هنوز به سنگینی همان لحظات اول بودبر ذهنم فشار می آورد هر چه برایرسیدن به آرامش و درو کردن افکار مزاحم بیشتر تلاش می کردم کمتر به نتیجه می رسیدم. انگار تلاش هایم نتیجه معکوس داشت. ما در تمام آن لحظا کشدار و شکنجه آور چیز دیگری بود. که از درون آزارم می داد. یک حس بد یک دلشوره و نگرانی عمیق در ته قلبم بود . نمی توانستم دلیلش رو پیدا کنم. آشفته حال نفس عمیقی کشیدم و بی تابانه به پهلو غلتیدم زنجیر گردنبد روی گردنم لغزید من به خاطر کشف نا گهانی خودم آه کشیدم. سامان بود. دلیل آن دلشوره و غم بی دلیل سامان بود. به یاد لبخند محزونش افتادم و نگاه دلگیرش که به شکلی قهر آلود از من رمیده بود او از من دلگیر بود و من از رسیدن به این باور مستاصل و کلافه پلاک گردنبد را در مشت فشردم. <o></o>
    از ذهنم گذشت:" چرا؟ مگه من چه کار کردم؟


    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 12 از 17 نخستنخست ... 28910111213141516 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/