لحظه ای تنگاهش کردم بعد برای برداشتن ملافه ای که اون طرف تخت خواب رو ی زمین افتاده بود از کنارش رد شدم موقع برگشتن تو اون فضای نیمه تاریک اتاق پاش رو لگد کردم اما اون عکس العملی نشون ندادبیهوش شده بود به سمت ساقی رفتم و کنارش روی زین زانو زدم درست زمانی که می خواستم ملافه رو روی اون بکشم چراغ اتاق روشن شد و من ازدیدن بدا کبود شده اون سست شدم. جای ضربه های کمربند روی صورت م بدنش نقش بسته بود <xml><o></o>
قلبم از شدت درد تیر کشید دردمندانه از اون روی برگردوندم و بدنش رو با ملافه پوشوندم. سودابه درحالی که دستش روی کلید برق کنار در باقی مانده بود و خیره و مبهوت نگاهمون می کرد ماریا هم پشت سر اون با چشم های کمرنگ وق زده و صورتی پف کرده هنوز گیج و خواب بهئ نظر می رسید. صدای سست و ضعیف و سودابه رو شنیدم که پرسید: چی کار کردی بهزاد؟<o></o>
جهت نگاه سودابه رو دنبال کردم زیر سر پدر خون زیدی جمع شده بود سرپا ایستادم و با نفرت از اون صحنه روی برگردوندم.سودابه هول شده بود قدمی به سمت من برداشت و نگاه مضطربش را به دوخت: باید برسونیمش بیمارستان. <o></o>
نگاهم به صورت مهتابی رنگ سلقی چرخید یک سمت صورتش از رد کمربند قرمزومتورم شده بود. بغض راه گلومو فشرد و باز بی اراده کنارش روی زمین زانو زدم دسته ای از موهاش روی صورتش پخش بود آروم و نوازش گونه اون هارو کنار زدم. این بی توجهی از من بود. چطور تونسته بودم خطری رو که حضور نامتعادل پدرم تو اون خونه می تونست برای دختری مثل ساقی داشته باشه نادیده بگیرم. آشفتهئحال زیر لب نالیدم: خدای من چطر تونستم. <o></o>
سودابه روی پدر خمشد و ضربان نبضش رو چک کردبعد با لحن شتابزده ای گفت: زنده است باید ببریمش بیمارستان. <o></o>
وقتی واکنشی از طرف من ندید با لحن هیجانزده ای ادمه داد: تکون بخور بهزاد میخوای اون همینجا بمیره؟ <o></o>
نگاهش کردم و اون ادامه داد: می خوای خودتو بدبخت کنی ؟ آره می دونی اگه اون همینجا بمیره چی میشه؟ <o></o>
قدرت تصمیم گیری نداشتم مردد نگاهش کردم وا ون آشفته حال دستاشو تکون داد: به خاطر من و این بچه به خاطر کامران ...... به خاطر ساقی.<o></o>
نگاهم به سمت ساقی چرخید گفتم: باید ببرمش بیمارستان. <o></o>
اما سودابه مخالفت کردو گفت: نه بهزاد اونطوری بهمون شک می کنن، باید وانمود کنیم که حادثه بوده.<o></o>
شونه هاشو بالا کشید و مضطربانهانگشتانش رولابه لای موهاش فروکرد: چه میدونم میگیم مست بوده از پله ها افتاده. اما اگه پای ساقی هم وسط کشیده بشه...<o></o>
آشفته حال برسرش فریاد زدم: می گی چیگارش کنم. همینطور اینجا ولش کنم. نمی بینی اون کثافت چطور....<o></o>
دیگه نتونستم ادامه بدم یه دستمو زیر سر ودست دیگرموزیر زانو های ساقی انداختم و از روی زمین بلندش کردم. سودابه آشفته حال به سمت من دویدو گفت: خواهش می کنم بهزا. سعی کن منطقی برخورد کنی این راهخش نیست.<o></o>
سودابه ملتسمانه نگاهم می کردنمی تونستم تو چشماش نگاه کنم. ساقی بیهوش روی دستهای من بود. نگاهم روی صورتش چرخید. چقدر آروم به نظر می رسید. انگار که راحت خوابیده بود. نگاهم دوباره به سمت سودابه چرخید <o></o>
پرسیدم: پس چی کار کنم؟سودابه سرش رو تکون دادو گفت: خیلی خوب بخوابونش روی تخت. آسیب جدی ندیده. بلافاصله با لحن پرخاشگرانه ای گفتم: از کجا مطمئنی ؟<o></o>
سودابه لحظه ای سردو ساکت نگاهم کردبعد نگاهش رو به سمت ساقی چرخوندو گفت: بهزاد اگه پدرت اینجه بمیره تو مقصری.... و باید بری زندان. تو اینو می خوای؟<o></o>
حق با سودابه بود اما من درمورد سلامتی ساقی مطمئن نبودم با لحن مرددی گفتم: اما ساقی...<o></o>
سودابه با اطمینان سرش روتکن دادو گفت: اون حالش خوبه به زودی به هوش میاد . <o></o>
ووقتی سکوت من رو دید ادامه داد: میرم جمیله رو صدا بزنم اون پیشش میمون. تازه مادرشم هست. <o></o>
نگاهم به سمت ماریا چرخیدهنوز با همان ظاهر روان پریشانه ایستاده بود و خیره نگاه می کرد. وجودش متنفرم می ککرد. در جواب نگاه منتظر سودابه سرم رو به نشانه موافقت تکون دادم وا ون برای خبر کردن جمیله به سرعت از اتاق بیرون رفت. <o></o>
پدر رو به بیمارستان رسوندیم و بلافاصله در بخش مراقبت های ویژه بستری شد. چند روزی بیهوش بود. ووقتی که دوباره به هوش آمد تبدیل به یه تیکه گوشت بی حرکت شده بود. نه تنها قدرت تکلمش رو از دست داده بود. بلکه قدرت کنترل هیچکدوم از اعضای بدنش رو هم نداشت. در واقع به شکل ناراحت کننده ای معلول و زمین گیر شد. پزشکا مشکلش رو آسیب شدید مغزی تشخیص دادن و اون تمام ده سال باقی مونده از عمرش رو با زخم بستر روی تخت و صندلی چرهخدار گذروند. صادقانه بگم حتی ذره ای از این پیشامد متاسف نشدم . هرگز در زندگیم نتونستم دوسش داشته باشم و معتقدم اون حادثه شاید کمترین جزایی بود که به خاطر اعمالش می تونست می تونست گریبانگیرش بشه. بعد از اون ماجرا ماریا هم خیلی نتونست تحملش کنه بهش گفتم میخوام با ساقی ازدواج کنمو اونم خیلی راحت ول کردو رفت. تا شانس رو جای دیگه امتحان کنه. <o></o>
با تمام این اوصاف شرایط زندگی من بهتر که نشد هیچ بلکه حتی بدتر از قبل هم شد. ساقی چند هفته ای رو تو بستر گذروند هیچ مشکل جسمی حادی نداشت. اما روحا مریض و افسرده شده بود. از اتاقش بیرو نمیومدو از همه بدتر اینکه منو ازدیدن خودش محروم کرده بودو این برای منی که دیوانه وار عاشقش شده بودم ظالمنه ترین شکنجه محسوب می شد. حالو روزم ترحم انگیز شده بود مثل مرغ سرکنده شده بودم. نه خواب داشتمنهخوراک. دیگه هیچ چیز برم اهمیت نداشت. برنامه شرکت تق و لق شده بود. سرو وضعم آشفته و داغون بود دل و دماغ هیچ کاری رو نداشتم. پرخاشگروبهونه گیر شده بودم ودام از همهچیز ایراد می گرفتم. سودابه با اون سکوت کسالتبارو کلافه کننده اش عصبی ترم می کرد. درک کردنش برام سخت بود. هیچوقت اعتراضی نداشت. همیشه ساکت و صبورواین برای من عجیب بود. هرچند بعد ها دلیلرفتارش رو برام گفت که قبل از وارد شدن به زندگی من نامزدی داشته که به شدت عاشقش بوده. <o></o>
گفت که نامزدش عضو ارتش بوده و تو یه سانحه هوایی کشته شده اما اون طور که سودابه می گفت هرگز جسدش رو پیدا نکرده بودن. سودابه معتقد بوده اون زنده است و بالاخره یه روزی بر می گرده اون گفت که قصد داشته همیشه منتظر نامزدش بمونه اما پدرش این اجازه رو به اونمی ده به زور اونوهمراه برادرش به لندن می فرسته و من همون مردی بودم که پدرش برای آینده اون در نظر داشته. <o></o>
سودابه برام گفت که معنای عشق واقعی رو می فهمه و بعد صادقانه اعتراف کردکه هرگز عاشق من نبوده خوب البته روشن شدن این قضیه که هردوی ما به نوعی فدای خودخواهی پدر امون شده بودیمو هردومون درحالی که تعلق خاطر دیگه ای داشتیم تن به اون ازدواج اجباری داده بودیم. کمی از بار سنگین وجدانم کم می کرد اما در اون ایام من تو اوج نا آرامی روحی دست و پا می زدم و هیچ چیز جز دوباره داشتن دوباره داشتن نگاه آروم ساقی منبا زندگی آشتی بده. <o></o>
اما حادثه ای که من از پادرآورد تو <o></o>
یکی از همن شبای جهنمی انتظار اتفاق افتاد آخر شب بود روی همون نیمکت قدیمی باغ نشسته بودم و سیگار می کشیدم که چراغ اتاق ساقی روشن شد و به دنبالش صدای جیغ جمیله من رو از جا پروند وحشتزده نشستم جمیله سراسیمه پنجره اتاق رو باز کرد و فریاد زد: آقا بهزاد. چه نشستی که خاک عالم بر سرمون شد. ای دختره مادر مرده آخر خودشو تیکه پاره کرد. <o></o>
نمی دونم تو اون احظه چی از ذهنم گذشت واژهها برام نامفهوم بودند. اما زنگ صدای جمیله هشداردهنده بود خودم رو به اتاق ساقی رسوندم . خدایا از صحنه ای که اونجا دیدم به شدت تکون خوردم . جمیله کنار تخت به سرش می زدو شیون می کردو ساقی انگار که تو خون خودش غلتیده بود. فقط یادمه که ناباورانه زیر لب نالیدم :یا امام زمان.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)