بعد از اون همه مدت شاید برای اولین بار بود که از نگاه کردن به چشمای سودابه جالت می کشیدم. اون همه چیزو می دونست و من چقدر از مرحله پرت بودم که دقت نظر یه زن رو دست کم گرفته بودم. حرفی نزدم. حرفی نداشتم که بزنم. فقط کتم رو برداشتم و برای فرار از جو خفقان آوری که احاطه ام کرده بود ازخونه بیرون زدم. اونقدر راه رفتم و سیگار کشیدم که زمان رو گم کردم کوچه ها از رفت و آمد مردم خالی شده بود. که دوباره خودم رو پشت درخونه دیدم. زیر نور رنگ پریده تیر چراغ برق نگاهی رو صفحه موبایلم انداختم. <xml><o></o>
شب از نیمه شب گذشته بود. کلید رو درقفل چرخوندم و وارد حیاط شدم. درو پشت سرم به هم زدم و لحظه ای به اون تکیه دادم. چراغهای ساختمون خاموش بود. و همه جا ساکت به نظر می رسید. فقط صدای دور پارس سگی از انتهای باغ مجاور به گوش می رسید. از زیر نزدیکترین درخت هم گهگاه صدای تیز جیر جیرکی شنیده می شد. سیگار دیگه ای به لبگذاشتم و آتش زرد رنگ فندک رو به زیرش گرفتم.بعد هم متفکرو مغموم دودغلیظش رو به سینه کشیدم. شاید دهمین سیگار بود که دود می شد شاید هم پانزدهمین. اما من هنوز همون قدر آشفته بودم. فکرم کار نمی کرد. قسمتی از صورت مساله رو نداشتم. با این وجود برای پیدا کردن جواب مساله در خلالای عمیق دست و پا می زدم از وقتی ساقی عوض شده بود تمام برنامه زندگی من هم به هم ریخته بود. می دونستم که نمی تونم به اون وضع ادامه بدم. باید کاری می کردم. خسته و بی حال از در کنده شدم. و با گام هایی سنگین به سمت ساختمون قدم برداشتم. هنوز چند قدمی بر نداشته بودم که حس کردم صدایی شنیدم. صدایی شبیه یه جیغ ضعیف. ایستاد سعیی کردم با حواسی جمع به صداهای اطراف گوش بدم. همچنان صدای سگ همسایه بود و صدای خش خش برگ هایی که به ساز ملایم نسیم شب می رقصیدند. <o></o>
و صدای درو ماشینی که که مثل یه موج صوتی تند هر لحظه دور تر می شد. پک دیگری به سیگارم زدم و از جا کنده شدم. اما هنوز قدم از قدم برنداشته بودم که صدای مهیب انفجارگونه ای مرا ازجا پروند. صدا ازسمت ساختمون رو به رویی بود. و من بلافاصله بعد از این گیجی اون صدا رو شناختم. صدا صدای شکستن شیشه یکی از پنجره ها بود. هنوز ذهنم درگیر مساله بود که صدای جیغ بلند زنی در باغ پیچید . چیزی درونم فرو ریخت کاش اشتباه کرده بودم اما صدا صدای ساقی بود. سیگار رو به گوشه ای پرت کردم و سراسیم به سمت ساختمون دویدم. همونطور که من به سم ساختمون می دویدم. چراغهای ساختمون کوچیکه روشن شد ومن سودابه رو دیدمم که بالباس خوابی از ساختمون بیرون دوید صداشو به زحمت شنیدم که گفت: چی شده بهزاد؟ <o></o>
من در جوابش باصدای مرتعشی فریاد زدم: نمی دونم. <o></o>
در ورودی ساختمون رو به جلو هل دادمو خودم رو به داخل سالن انداختم. اما اونقدر هول بودم . و سریع این کارو انجام دادم که دستگیره در به شدت در تنم فرو رفت. و بعد صدای جر خوردن کتم رو شنیدم. گیر کرده بودم اما فرصت وقت تلف کردن نداشتم. حالا صدای جیغ ها و فریاد های ساقی رو به خوبی می شنیدم. و شکل غیر قابل کنترلی از شدت نگرانی و ترس از خود بی خود شده بودم. با عجله کتم رو که به دستگیره در گیر کرده بود از تنم درآوردم ونمی دونم چطور از پله ها بالا دویدم . بالای پل ها که رسیدم کلید برق سالن رو زدم در اتاق ساقی نیمه باز بودو دستگیره درش به نظر شکسته می رسیدانگار تموم سلول های تنم قلب شده بود و می تپید. شقیقه هام از عرقی سرد خیس بود صدای پدر رو از داخل اتاق شنیدم و صدای درد آلود ساقی رو که التماس می کرد انگار که دنیا یه لحظه دور سرم چرخیدخون به مغزم دوید و به سمت اتاق دویدم و خودم رو به سمت در پرتاب کردم. در با صدای بلندی به دیوار خوردو دوباره به سمت من برگشتیه بار دیگه درو به سمت جلو هل دادم و فضای اتاق از نور کمرنگی که از چراغ روشن داخل سالن به داخل پاشیده شد کمی روشن شد. نگاه دریده و سراسیمه ام در اتاق چرخید و تونگاه خورد شده و دردآلود ساقی گره خورد. با لباس خوابی دریده شده روی زمین افتاده بوددر زیر نگاه مات و منجمد من غمگینانه سعی کرد خودش رو بپوشونه . و بعد ناگهان بالحنی درمانده نالید: خدایا....بهزاد. <o></o>
صداش اونقدر ضعیف و مرتعش بود که من حس کردم باید بغلش کنم و گرنه می افته. اما قبل از اینکه من بنونم کاری بکنم اون با صدای ناله مانندی نقش بر زمین شد. صدای تو دماغی و کشدار پدرنگاه خشک شده من رو به سمت خودش کشوند: ماده سگ سلیطه. صورتمو چنگ زد. <o></o>
با چشمایی به خون نشسته نگاهش کردم به زحمت سرپا ایستاده بود. تمام دکمه های پیراهنش باز بودو کمربند شلوار فرمش دستش بود. بدون توجه به من تلوتلو خوران به سمت ساقی رفت و روی اون خم شدو من انگار که با سر ب داغم کرده باشن خشمگین و از خود بی خود به سمتش خیز براداشتم. محکم و قوی یقه لباسشو چنگ زدم و اون رو با غیض بالا کشیدم: می کشمت. کثافت رذل. مشتم بالا رفت و با تما قدرت روی صورت اون فرود آمد . رهاش کردم و به سمت ساقی چرخیدم واون تو همون حال نامتعادل عقب عقب رفتو پشت سرش محکم به لبه درگاه پنجره برخورد کردافتاد و با دست و پایی شل و بی حال پخش زمین شد. ........