باید راهی برای کمکردن اون عذاب جهنمی پیدا می کردم. سیگاری روشن کردم و پک عمیقی زدم و دودش رو همراه باز دم عمیقی که بیشتر به یه آه تلخ و شکسته بود به سمت بالا فرستادم. دود سیگار تو اون هوای گرگ و میش شبآبی رنگ به نظر می رسید. تعداد کمی از ذرات نو لابه لای تاریکی شب شبیه مه ای رقیق معلق بود. و اسمون بالای سر درختا خاکستری پررنگ شده بود. هوا خنکای سپیده دم به خودش گرفته بود. اما من اونقدر داغ بودم که حتی با ساعت ها پاشویه هم تبم پاین نمی اومد. پک دیگه ای به سیگار زدمو از جا کنده شدم.اون قدر درخودم غرق بودم که متوجه نشدم چطور به جای رفتن به سمت درباغ به همان سمت آشنای همیشگیکشیده شدم. سر که بلند کردم نیمکت زیر درخت در تیر رس نگاهم بود و ساقی با اون لباس سفیدو براق خودش انگار تو اون تاریک روشن هوا از خودش نور متصاعد می کرد. اون قدر اون تصیر خیالی به نظر م رسید که مطمئن نبودم واقعی باشه. پک دیگه ای به سیگارزدم و دوباره به سمت نیمکت راه افتادم. شاخه درختی زیر کفشم شکست. و اون تصویر خیالی جلو چشمان من جون گرفت. سر ساقی به سمت من چرخید و من همون جا خشک زد. ساقی افتادو دست من بی حال پایین افتاد. نمی دونم چقدر به همون حال گذشت. سوزش انگشتای دستم نگاه مسخ شده ام رو به سمت خودش کشوند. اتش سیگار به *****ش رسیده بود. انداختمش. و دوباره نگاهم سرع به سمت اون کشیده شد. ذهنم خشک شده بود جرئت تکئن خوردن نداشتم. می ترسیدم حرکتی بکنم و اون مثل کبوتری وحشی و ازاد از من فرار کنه ضربان قلبم انگار باهرثانیه که می گذشت تند تر می شد. نفسم سنگین شده بود. باید حرکتی می کردموگرنه مطمئنا همون جا روی زمین زانو می زدم. دلمو به دریازدم و به سمتش گام برداشتم اون از جاش تکون نخورد. و من دوباره به واقعی بودنش شک کردم. اون قدر جلورفته بودم که می تونستم بی خوش عطرشو حس کنم. اما هنوز باورم نشده بود. دوباذه عطش لمس کردنش به حونم افتاد انگشتامو مشت کردم تمام وجودم درحال منقبض شدن بود. نگاه ملتسم و خواهش مندم تو ابی نگاهش گم شد. تو اون لحظات اون قدر خودم رو درمونده حس می کردم که به شدت دلم می خواست گریه کنم. گفتم : می بینی چقدر بد بختم؟ لب ها ساقی تکون خورد. صداش مثل یه زمزمه یمحزون بود: سودابه دختر خوبیه. <xml><o></o>
اشکام روی گونه هام لغزید گفتم: دوسش ندارم ساقی چی کار کنم؟<o></o>
ساقی سرشو پایین انداخت و وقتی که نگاشو دوباره بالا گرفت اشک تو چشاش می درخشید . دوباره عطش تند خواستن در وجودم شعله کشید. دستامو محکم تر از قبل در هم فشردم ساقی بالحن بغز الودی نالید: ولی...<o></o>
زیر لب زمزمه کردم: دوست دارم ساقی. <o></o>
مایوسانه می خواست لب به اعتراض بازکنه که بالحن شتابزده ای ادامه دادم: نه ساقی، بهم بگو نامردم بگو پستم بی رحمم. اره هستم. هرچی تو بگی هستم .فقط خواهش می کنم بهم نگو که نباید دوست داشته باشم چون دوست دارم. و این اصلا دست خودم نیست. خیلی سعی کردم که این بار هم بی دردسر خواسته خودمو فدای خواسته پدرم کنم اما می بینی که نتونستم. من ....ساقی من... دوست دارم. <o></o>
ساقی باتاسف سرش رو تکون داداشک چشماش روی گونه هاش لغزید کلافه و مجنون بازوهاشو گرفتم وبه شدت تکونش دادم تو بگو چی کار کنم این قدر ظام نباش ساقی . بگ.. بگو پس با این دل لعنتی چه کنم.<o></o>
سرش با هرتکون من به عقب می چرخیدو اشکاش در سکوتی دردآلود به پایین سر می خورداز خشوت خودم شرمنده شدم و دست هایم از دور بازوهایش سست شد ناگهان به هق هق افتاده بود تمام بدنش می لرزید دست هام به سمت شونه هش لغزید و بعد دلجویانه اونو به سینه فشردم همراه اون گریه کردم. بویدمش با همه وجودم عطر وجودشو به سینه کشیدم. و اون وقت بود که فهمیدم در یه حس عمیق روح منو اون باهم یکی شده بود. ساقی خودش رو ازمن جداکرد و هق هق کنان به سمت ساختمون دوید و من همونجا به زانو دراومدم و درهم مچاله شدماین بود شب وصال من باعشق. یک بوسه وبعد جداشدن روح از جسم خسته و بی تابم. وقتی اولین اشعه خورشید از لابه لای سر شاخه های درختا شروع به چشمک زدن کردمن خراب و خسته به **** برگشتم. <o></o>
پدربزرگ ساکت شدومن ناگهان به خودم اومدم آنقدر در حس و حال گذشته ای که او قصه وار برایم تعریف می کرد غرق شده بود که راحت می توانستم ان دورا درزیر شاخه های به هم رسده باغ در زیر اسمان خاکستری رنگ و مه الود صبحگاه جسم کنم. حرارت ان بوسه را می شد می شد حس کرد می شد نوازش نگاه های اشک آلودرا دید .خدای من چه حس نزدیکی بود بدون آنکه متوجه هیجان درونم باشم به شدتگردنبند <o></o>
را در مشت می فشردم تشنه شنیدن باقی ماجرا بودم. اما انگا ذره ای از اشتیاق تند من در وجود ارامپدر بزرگ دیده نمی شد به قدری حس کردم که او در آن سکوت خیال انگیز تنا نیست شاید رازو نیازهای عاشقانه را همان هایی که برای پیداکردنشان فقط باید به قلبت رجوع کنی و بس. در لابه لای خاطرات دورش جست و جو می کرد. هرچند برای شنیدن از گذشته بی طاقت بودم اما دلم نمی امد ان سکوت عمیق و خلسه مانند رابه هم بزنم با هیجانی خاموش لب هایم ر اروی هم فشردم و در سکوتی پرانتظار نفس ام را در سینه ام حبس کردم. عاقبت پدربزرگ آه عمیقی کشید و من مشتاقانه روی مبل جابه جا شدم وقتی دوباره شروع به حرف زدن کرد آهنگ صدایش پیرتر و محزونتر ازقبل به نظر می رسید.........
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)