هول شده بود نگاه سریعی به صورتم انداخت و گفت: خواهش می کنم آقا بهزاد. درست نیست. منو به اسم صدازد. حالا حالا که کار از کار گذشته بود. بغض راه گلمو فشرد. خدایا چقدر دوسش داشتم. چطور تونستم از دستش بدم. چطور گذاشتم به جای من دیگران تصمیم بگیرن. از دست بی عرضگی خودم عصبی بودم . اون قدر که دلم می خواست فریاد بزنم. اما حیف که نما تونستم. از درون می سوختم. مجبور بودم خودمو خالی کنم. وچه کسی مناسب تر از اون. پوزخدی به لب زدم و بالحن بی رحمم و گزنده ای گفتم: تو امشب با این همه مرد بوگندوی مست لاس زدی ... من حتی مست نیستم.<o></o>
صورت مهتابی رنگش از شرم سرخ شد. وسرش را به زیر انداخت. لبخند تلخی به لبزدم و گفتم : نمی خوای از محتویاتاون سینی به من تعارف کنی؟ <o></o>
درمانده و غمگین نگاهم کرد و من درحالی که از داخل سینی که دستش بود لیوانی بر می داشتم پوزخندی به لب زدم و گفتم:: به سلامتی ساقی خوشگله. <o></o>
اون گوشه لبش رو به دندون گزید و من سرخوش و بی خیال خندیدم واین درحالی بود که از داخل می گریستم. محتویات لیوان رو تاقطره آخر داخل حلقم ریختم انگار لیوانی بنزین روی آتش درونم پاشیده بودم گر گرفتم تو یه لحظه تمام بدنم خیس عرق شد. با غیض لیوان خالی رو داخل سینی گذاشتم و از اون روی برگردوندم : حالا دیگه می تونی بری . من زن دارم و لازمه که این فاصله حفظ بشه. <o></o>
دیدمکه چونه اون از بغض لرزید و من به خاطر اون همه بی رحمی به خودم لعنت فرستادم. ساقی رفت و من لحظه ای همونجا ایستادم کلافه بودم. یه خشم سرکوب شده تو وجودم می چرخید و آزارم می داد دلم می خواست ازاون شلوغی ، از آدمایی که دورو برم می لولیدن از خودم از سودابه از همه چیز فرار کنم. سر که بلند کردم سودابه رو دیدم که تنها بروی تختی که برای عروس و داماد چیده بودند نشسته وبود و خیره نگاهم می کرد لحظه ای کوتاه نگاهش کردم. حتی نتونستم به روش لبخند بزنم. اما اون مثل همیشه راضی و ساکت به نظر می رسید. از دستش کفری بودم دلخور و عصبی دندونهامو روی هم فشردم واز اون روی برگردوندم. در تمام طول جشن شاید فقط برای دقایقی کوتاه در کنارش بودم. دائم ازش فرار می کردمواون انگار که اصلا براش مهم نبود. اعتراضی نمی کرد. <o></o>
چند ساعتی از نیمه شب گذشته بود که بالاخره دسته آخر مهمون ها به رفتن رضایت دادن باغ عاقبت از سرو صداو هیاهو خالی شدو ما به اتاقمون رفتیم. می دونستم کهسودابه گناهی نداره اما چه کنم که دست خودم نبود. اون شب بیشتر ازهر کسی دلم به خاطر ناکامی خودم می سوخت نمی تونستم به کس دیگه ای فکر کنم. خصوصا به سودابه. کوچکترین اشتیاقی نسبت به اون در خودم احساس نمی کردم بدون توجه به حضور اون در اتاق کتم رو روی تخت انداختم. ودر حالی که سعی می کردم نگاهم با نگاهش برخورد نکند. از اتاق خارج شدم. دامادی بودم که به شکل خنده داری در شب زفاف از عروسش فرار می کرد. درست مثلبچه ای که به خاطر نشون دادن اعتراض خودش لجوجانه لب به غذا نمی زد. گره کراتم را پایین کشیدم و دکمه بالایی پیراهن سفیدم رو باز ردم. انگار کسی گلومو فشار میداد انگار باغ دور سرم می چرخید ظاهرم درست مثل مستای اخرشب کوچه خیابون شده بود. تصمیم گرفتم برای فرار ازاون فشار روحی خورد کننده از باغ بیرون بزنم .
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)