آرامش از من دور شده بود. آرزو می کردم هیچ تعهدی بین من نبود و من می توانستم آزادانه انتخاب کنم. سه هفته از اون شبی که ساقی را تنهادر باغ دیده بودم می گذشت و دل من هر شب بهونه گیر تر از قبل هوای باغ را می کرد. هرشب ، حوالی نیمه شب بعد از اینکه سلعتی با خودم کلنجار می رفتم روی تخت از این دنده به اون دنده می غلتیدم تسلیم بهونه قلبم می شدم به باغ می رفتم و ساعتی روی همون نیمکت می نشستم. در تموم اون لحظات انتظار عذابم می داد. منتظر یک حادثه بودم. در طول روز بار ها می دیدمش اما خاطره شبی که قلبم تکون خورد تو ذهنم نقش بسته بود هر شب فقط به خاطر زنده شدن دوباره خاطره اون شب، ساعتی روی نیمکت می نشستم و دقایقی تو باغ پرسه می زدم حال و روزم درست مثل حال و روز بیمار جراحی ای شده بود که آروم آروم با از بین رفتن آثار بی حسی لحظه به لحظه درد رو واقعی تر و گنده تر از قبل حس می کرد هر روز آشفتگی و دلتنگی در روحم بیشتر می شد خسته و کلافه بودم اما ته دلم باز این حال و هوای جدید رو می طلبیدم. می دیدم که روال یکنواخت زندگی ام تغییر کرده و این تغییر چیزی نبود که در کنارسودابه شکل گرفته باشد و اون شب کمی زودتر از شب های قبل به باغ رفتم و روی نیمکت همیشگی نشستم نگاهم به آسمان پر ستاره بود و روح آشفته و سرگردانم <
رها از قالب تن خسته معلوم نبود کجا سیر می کرد. صدای پای آشفته ای شنیدم و به عقب برگشتم . خودش بود هیجان زده ایستادم و به سمتش برگشتم. منو که دید ایستاد غافلگیر به نظر می رسید شاید حضور بی موقع ام در باغ غافلگیرش کرده بودم . آروم زیر لب زمزمه کرد: شمائین؟<
دستامو داخل جیب های شلوارم فشردم و گفتم : هوای امشب عالیه . هوس کردم کمی توی باغ قدم بزنم …..<شما هرشب میاین اینجا ؟<لبخند محوی به لب زد و گفت: بله تقریبا… البته مثل شما دقیق و منظم نیستم. گاهی با یه کتاب خودمو سرگرم می کنم. <ته دلم به هم فشده شد پس یعنی اون منودیده بود. هرشب . سر ساعت . اما کجا ؟ حرفی نزدم فقط خیره نگاهش کردم. قلبم به تپش افتاده بود. گفتم: هر شب منتظر شما بودم . چقدر ساده اقرار کرده بودم نگاهم در نگاهش قفل بود پرسید: چرا؟<
و من باز صادقانه جواب دادم : نمی دونم.<اون حرفی نزد.در سکوت به نقطه ای دور بالای شونه من خیره شد حس غریبی وجودمو پر کرد. گفتم: همه اش فکر می کردم که برخورد اون شبم با شما تصادفی بوده. پس شما بازم اینجا اومدین. اونم مواقعی که مطمئین بودین من اینحا نیستم. <اون حرفی نزد و من با لحن گله مندی دامه دادم : چرا؟ دفعه قبل مزاحمتون شدم؟<
نگاهش به سمت من چرخید وگفت: فکرکردم اینجوری بهتره.<
کنجکاوانه پرسیدم: چرا؟<
و اون جواب داد ،نمی دونم فقط یه حس بود. <
گیج شده بودم دلم می خواست حرفی بزنم اما چیزی به ذهنم نمی رسید . لحظاتی در سکوت نگاه در نگاه به هم خیره شدیم. نمی دونم چقدر طول کشید شاید برای چند ثاتیه بود. شاید هم برای چند دقیقه.<
اصلا نفهمیدم انگار زمان مفهوم خودش را از دست داده بود. تحت تاثیر یه نیروی قوی مغناطیس گونه آروم آروم به سمتش کشیده شدم.درست مثل این بود که یه دست نامروی افسار اراده من رو به دست گرفته بود و وجود مطیع و سربه راه منو به سمت و و سوی دلخواه خودش می کشوند مقابلش ایستادم رو در رو. چشم در چشم. درست در یک قدمی اون بودم یک عطش تند به جونم افتاده بود. به شدت دلم می خواست لمسش کنم. چه حس عجیبی بود. چه حال غریبی داشتم. قلبم می زد. اتفاقی افتاده بود اتفاقی که در تمام بیست و هفت سالی که از عمرم می گذشت بی سابقه بود. یک حال و هوای تازه بود . یه حس غریب و ناآشنا. مثل یک شروع……….<
دستم پیش رفت و پلکای اون لرزید درست مثل بچه ای که مشتاق بود چیز تازه ای رو تجربه کنه. آروم و با احتیاط با پشت انگشت گونه اش رو لمس کردم و اون انگار تازه از خواب پریده باشه وحشتزده گامی به عقب برداشت من دست من همون طور به سمتش دراز موند. توان حرکت کردن نداشتم نمی خواستم از دستش بدم. اما انگار حرکت من اون رو وحشت زده کرد. بدون هیچ حرفی در سکوت به عقب برگشت و به سمت ساختمون گام برداشت. آشفته حال قدمی به جلو برداشتم و ملتسمانه نالیدم: نه شاقی نرو…خواهش می کنم.<
و اون ایستاد بدون اینکه به سمت من برگرده باصدای مرتعشی جواب داد: از مننخواین چون نمی تونم.<
باز قدمی به جلو برداشتم و گفتم: چرا ساقی چرا ؟ من…. من می خوام که….<
آشفته حال به سمت من چرخید و یون حرفم دوید: نه. شما نامزد دارین. لازمه که این فاصله حفظ بشه.<
سرم رو بالا گرفتم و با اطمینان خاطری که برای خودم هم غریب و ناگهانی بود گفتم: ولی من دوستش ندارم. <
ساقی لحظه ای مایوسانه نگاهم کردو من اینبار با لحن مرددی ادامه دادم : هیچ وقت دوسش نداشتم. <
با نگاهم التماسش می کردم اما اون سرش رو به نشانه تاسف تکون دادو گامی به عقب برداشت قدمی له سمتش برداشتم. وبا لحنی که شنیدنش حتی برای خودم تازگی داشت گفتم: دوست دارم ساقی.<
لب های ساقی لرزید اما حرفی نزد آشفته و مضطرب گام دیگه ای به عقب برداشت بعد به سمت ساختمون چرخید و شروع کرد به دویدن و من بی اخیار لبخند زدم. ساقی رفته اما من دوباره زیر لب تکرار کردم : ساقی دوست دارم.<
تکرار واژه ها حس خوبی به من دست می داد اون قدر که دلم می خواست بارها و بارها تکرارشون کنم. به یه باور تازه رسیده بودم حالا دیگه می دونستم که دوسش دارم و اون…o/o
به سمت نیمکت چرخیدم و نگاهم از لابه لای شاخ و برگ های درختان به پنجره ی اتاقش افتاد پس اون هرشب اونجا بوده اون بالا ، پشت پنجره اتاقش. انگار چیزی درونم فشرده شد یه انقباض دردآلود لذت بخش. <
زانوهام ست شدو من روی زمین نشستم دستامو پشت سر ، ستون بدنم کردمو پاهامو روی علف های خود روی باغ دراز کردم .پنجره ی اتاق ساقی در تیررس نگاهم بود. چرا احساس کرده بودم که اونم دوستم داره نمی دونم. شاید به قول اون فقط یه حس بود. اما این حس اینقدر لذتبخش و رخوتناک بود که من دلم می خواست واقعی بودنش رو با تمام وجودم باور کنم. سرم را بالا گرفتم و نگاهمو به آسمون سیاه شب دوختم ماه زیبا بود اما ساقی بااون چشمای آبی و چتری شبق رنگ رو پیشونیش مسحور کننده تر از هر زیبایی نابی رو صفحه ذهن من نقش بسته بود و من تمام زیبایی های دنیای خودم رو در وجد اون خلاصه می دیدم…………
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)