فصل 2-12
فردای آن روز،روز پر مشغله ای برای همه بود آخرین روزپاییز بود و شبش اولین شب
زمستان.همه در حال جنب وجوش و تقلا بودند تا یک جشن سنتی را هر چه زیباتر برپا کنند.
همه به نوعی هیجانزده بودند و این هیجان ناخواسته به وجود من هم سرایت کرده بود به کمک
صهبا و آیدا به دقت گیسوانم را آراستم و لباس زرشکی رنگ سنگ دوزی شده زیبایی را که روز قبل
از بازار خریده بودم پوشیدم کمی آرایش کردم و زیر موهایم عطر زدم صهبا به خاطر زیبایی
من به شکلی نمایشی غش کرد و خودش را در آغوش آیدا رها کرد بعد هم یک جفت صندل ظریف
و زیبا همرنگ لباسم به من قرض داد خودش هم کت و دامنی از چرم نقره ای رنگ پوشید و من
چشم هایش را با سایه ای به همان رنگ آرایش کردم آیدا هم موهایش را روی شانه های ظریفش رها
کرده بود و یک ماکسی بلند مشکی رنگ به تن داشت.هر دوزیبا و دلربا شده بودند و پوست صورتشان
از شادی و هیجان می درخشید برای آخرین بار مقابل آینه نگاهی به خودم انداختم لباسم یقه باز بود و
مدالیوم طلایی مادرم روی پوست سفیدم می درخشید صهبا از شانه ام گرفت و من را به سمت خود
چرخاند نگاه دقیقی به صورتم انداخت و گفت:این پوست سفید و این رنگ چشم فقط یه چیز کم داره.
و این یکی چیز سرمه بود صهبا با مهارت خاصی به چشم هایم سرمه کشید و بعد بار دیگر من را به
سمت آینه چرخاند.از دیدن تصویر خودم در آینه رضایتمندانه لبخند زدم هنوز مقابل آینه بودم که در
اتاق به صدا در آمد نگاهم به سمت در چرخید و گفتم:بفرمائید.
اما وقتی انتظارم طولانی شد به سمت در رفتم و آن را گشودم:بله.
سهراب که به دیوار کنار در تکیه داده بود به شنیدن صدایم ازدیوار کنده شد و مقابلم ایستاد حرکاتش
سریع و دستپاچه به نظر می رسید:سلام...مزاحمت شدم...می بخشی.
لبخند کمرنگی به رویش زدم و گفتم:نه این طورنیست.
لحظه ای در سکوت این پا و آن پا شد بعد با صدای آرامی که تقریبا به زمزمه می مانست گفت:چقدر
قیافه ات عوض شده رز!
نگاهم را تا حد سینه اش پائین کشیدم وبا لحن شرم آلودی گفتم:متشکرم.
بعد نگاهم را در نگاهش دوختم و گفتم:تو هم خیلی خوب شدی سهراب.
او همراه با لبخندی سرش را پائین انداخت و دست هایش را در جیب هایش فرو کرد حقیقتا در آن کت و
شلوار مشکی راه راه زیباتر از همیشه به نظر می رسید و من اولین بار بود که طی آن چند روز او را سهراب
صدا می زدم لحظه ای در سکوت گذشت بعد او سرش را بالا گرفت و گفت:رز پدربزرگ خواستهه که به اتاقش بری.
از شنیدن حرفش لپم را از داخل گاز گرفتم و گفتم:الان؟
سهراب سرش را به نشانه مثبت تکان داد و من زیر لب زمزمه کردم:بسیار خوب.
انگشتانم را با تصمیمی قاطع برای قوی بودن مشت کردم و بعد در کنار سهراب به راه افتادم بالای پله ها که
رسیدیم نگاهی به سمت دراتاقم انداختم آیدا و صهبا هر دو از لای در سرک می کشیدند نگاهم که در نگاه پر شیطنت
صهبا افتاد چشمکی زد و دو انگشت اشاره اش را به نشانه پیوند در هم قلاب کرد از حرکتش به خنده افتادم و سرم را
پائین گرفتم صدای سهراب نگاهم را به سمت خود کشاند:تأثیر عمیقی رو پدربزرگ گذاشتی.
دستم را به نرده گرفتم و گفتم:چرا اینو میگی؟
سهراب هم پا سست کرد بهعقب برگشت و نگاهم کرد:برایاینکه خوب می شناسمش.اون ازاینکه اینجایی خوشحاله.
همراه با لبخندی عصبی سرم را تکان دادم و گقتم:اوه نه من فکر می کنم تو اشتباه میکنی.اون خوشحال نیست اصلا هم
خوشحال نیست من این راخوب درک می کنم.
سهراب لحظه ای نگاهم کرد بعد بار دیگر به راه افتاد و گفت:اینطور فکر می کنی؟
آه پرحسرتی کشیدم و گفتم:فکر نمی کنم.مطمئنم.
سهراب بار دیگر به سمت من برگشت و نگاهش را در نگاهم دوخت:اگه مطمئنی پس چرا این جایی؟
از سوالش جا خوردم لحظه ای در سکوت خیره در چشم هایش نگریستم بعد با لحن سردی پرسیدم:از اینکه اینجا هستم
تو ناراحتی؟
و این در حالی بود که به شدت دلم می خواست به جای این سوال بپرسم تو از همه زنها متنفری؟
سهراب به شنیدن سوالم سرخ شد سرش را پائین انداخت و گفت:منظورم این نبود.
وقتی باردیگر سرش را بالا گرفت نگاهش می درخشید ولبخند خجولانه گوشه لبش بود:اگه بخوام با خودم روراست باشم مجبورم
اعتراف کنم که مدتها بودتا این حد خوشحال نبودم.
هر چند لبخندش زیبا بود اما به شکل باورپذیری مرموزانه و پرتمسخر به نظر می رسید لبخند نامطمئنی به لب زدم و در
حالی که از کنارش می گذشتم زیر لب زمزمه کردم:امیدوارم همین طور باشه.
سهراب از پشت سرم پرسید:فکر می کنی که لازمه بهت ثابت کنم؟
نگاهی گذرا به پشت سرم انداختم و همراه با لبخندی شوخ با لحن معناداری گفتم:شاید لازمتر باشه که به خودت ثابت کنی.
به پائین پله ها رسیده بودم که گفت:اما من تو جبهه پدربزرگ نیستم.
من فقط به رویش لبخند زدم و او پله ها را دو تا یکی پائین آمد مقابلم ایستاد و لحظه ای خیره نگاهم کرد بعد لب هایش تکان خورد
انگار میخواست حرفی بزند اما این کار را نکرد با حالتی آشفته لبش را به دندان گزید و نگاهش را پائین انداخت.وقتی پشت دراتاق
پدربزرگ رسیدیم در زد و بعد هر دو با هم وارد شدیم.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)