ليوان را مقابل صورتم گرفتم و شانه اي بالا انداختم:چقدر تو با محبتي.
سامان روي صندلي پشت ميز نشست و خنديد من هم لب تخت نشستم و کمي از شير کاکائو را در دهانم مزه مزه کردم سامان به پشتي صندلي تکيه داد و دست هايش
را پشت سرش قلاب کرد هنوز آن لبخند پرشيطنت را گوشه لبانش داشت.حس کردم مي خواهد حرفي بزند اما انتظار من طولاني و او حرفي نزد عاقبت نگاهم را
در نگاه مشتاقش دوختم و گفتم:چيه؟
سامان با خنده شانه اي بالا انداخت و گفت:هيچي.
_اگه مي خواي حرفي بزني.خوب بزن.
سامان دست هايش را روي ميز گذاشت و گفت:از کجا فهميدي که مي خوام چيزي بگم؟
در جوابش فقط شانه اي بالا انداختم و لبخند زدم سامان هم لبخند شرمالودي به لب زد و گفت:خوب راستش درست حدس زدي مي خواستم بهت چيزي بگم.
مشتاقانه نگاهش کردم نگاهش پائين بود و به طرز محجوبانه اي شست هايش را دور هم تاب مي داد ليوان را تا روي زانو هايم پائين آوردم و گفتم:خوب!
سامان نگاه سريعي به من انداخت و بعد بار ديگر نگاهش را پائين گرفت:مَن...خوب راستش من...چطور بگم با انگشت پشت لبش را ماليد و لبخند خجولانه اي
به لب زد:گفتنش يه کم برام سخته.کم کم داشتم کنجکاو مي شدم نگاهش کردم او هم داشت نگاهم مي کرد گفتم:چي برات سخته؟بگو من گوش مي کنم.
سامان نگاهش را پايين گرفت و گفت:آخه...
_حرفت را بزن سامان.
_روم نمي شه آخه مي ترسم...بهم جواب در بدي.
نگاهش را در نگاه خيره و گيجم دوخت و گفت:خيلي خوب باشه.مي گم.مي گم.تو حاضري...منظورم اينه که ميشه يه کم ديگه از اون شير کاکائو به من بدي؟
نمي دانستم از دست حرفهايش بخندم يا اينکه جيغ بزنم وقتي سکوت بهت آلود و نگاه خيره ام را ديد ادامه داد.
_همشو که نه فقط يه قُلُپ از ته اش.
از حرفش به خنده افتادم از جايم بلند شدم و ليوان را مقابلش روي ميز گذاشتم:يادم باشه ديگه شراکت تو را در هيچ کاري نپذيرم.
سامان ليوان را به سمت من گرفت و گفت:خوب باشه بگير اصلا نخواستم.
کتابي از داخل قفسه کتاب ها بيرون کشيدم و در حالي که به دنبال عنوان صفحه اولش مي گشتم جواب دادم:
خودت را لوس نکن.
سامان جواب داد:باشه.
و بعد بقيه شيرکاکائوي داخل ليوان را سر کشيد.عنوان کتاب را خواندم((فروغ فرخزاد))کتاب را ورق زدم شعر بود اين يکي هم مثل ديوان حافظ با ماژيک زرد
هايلايت شده بود زير لب زمزمه کردم:
هر دم از آينه مي پرسم اي دريغ چيستم آخر به چشمت چيستم
ليک در آينه مي بينم که واي سايه اي هم زآنچه بودم نيستم
و صفحه ديگر باز:
در اين فکرم من و دانم که هرگز مرا ياراي رفتن زين قفس نيست
اگر هم مرد زندان بان بخواهد دگر از بهر پروازم نفس نيست
و در پائين صفحه با يک خودنويس آبي رنگ که جوهرش کمي پخش شده و کمرنگ به نظر مي رسيد نوشته بود:خدايا آخر چرا من را زن آفريدي؟چرا؟
سامان نفس عميقي کشيد و گفت:
اي مرا با شور شعر آميخته اين همه آتش به جانم ريخته
چون تب شعرم چنين افروختي لاجرم شعرم به آتش سوختي
من اين شعر فروغو خيلي دوست دارم.ببينم کتاب مال عمه بوده؟
قبل از اينکه مغلوب بغض لانه کرده در گلويم شوم کتاب را بستم و آه کشيدم:بله.
کتاب را به سينه فشردم و خودم را لب پنجره رساندم باز صداي محزون مادر در حالي که شعر فروغ را دکلمه مي کرد در سرم پيچيد:
اگر هم مرد زندان بان بخواهد دگر از بهر پروازم نفس نيست
خدايا چرا من را زن آفريدي؟چرا مگر گناه من چه بود؟
کلمات در ذهنم کش مي آمد و پژواکش چندين مرتبه تکرار مي شد افکارم مختل شده بود نمي توانستم گذشته مادر را آن طور که بر او گذشته بود تصور
کنم.پدربزرگ اين مردزندان بان بود با او چه کرده بود؟چرا او دلش نمي خواست زن باشد؟آيا به همين خاطر نبود که موهايش را قيچي کرده بودند؟دلم از
شدت غم داشت ريش ريش مي شد.مادرم...مادر بيچاره ام.اشک هايم روي گونه هاي تب دارم لغزيد و من با خودم فکر کردم:
((هرگز...هرگز نمي شه تو را بخشيد.))
* * *
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)