فصل 11
کاترين عزيز سلام.من الان در اتاق مادرم هستم باورت مي شود نمي دانم آيا همه اينها را در
خواب مي بينم يا اينکه نه.واقعا بيدارم اينجا همه چيز بوي مادر را ميدهد.همه چيز حتي گلهاي
رنگ پريده کاغذهاي ديواري اش.آه کاترين از من نخواه که اينجا را برايت توصيف کنم چرا که اشک
چشمانم هنوز اين اجازه را به من نداده که سير تماشايش کنم فقط مي دانم که اينجا همان اتاقي است که
من در لحظه ورودم به اين خانه مادر را ايستاده در تراس اش ديدم آه کاترين باورت مي شود.ماميِ من اينجا
بوده.تمام روزهاي دختربچه گي اش را اينجا گذرانده آنجا روي آن تخت خوابيده و شايد مثل الان من بارها
پشت اين ميز چوبي کنده کاري شده نشسته.کتي عزيزم الان که اين نامه را برايت مي نويسم قلبم لبريز
از آرامش است.کتي خوبم سال هاي زيادي بود که اين قدر آرام و رها نبودم درست از روزي که مادر
براي سر و سامان دادن به پروژه کاري اش رفت و بعد رفتنش هميشگي شد.حس مي کنم بار ديگر به آغوش
مادر برگشته ام با تک تک سلول هاي تنم حضورش را حس مي کنم فکر مي کنم بايد به خاطر داشتن اين حس ناب از
پدربزرگ ممنون باشم شايد بودن در اين حريم ارزشمند بهترين هديه اي بود که او مي توانست به من ببخشد نمي دانم
مي توانم او را دوست داشته باشم يا نه.آن موجود پرابهت و مغرور را.آه خداي من! کتي نمي تواني باور کني هنوز
هم وقتي به ياد آن صحنه مي افتم قلبم از جا کنده مي شود وقتي نگاهم کرد...
نه حقيقتا تا به امروز هيچ موجود زنده اي را در اين حال نديده بودم.کاترين مردمک هايش به طرز وحشتناکي گشاد شد
و رنگ چهره اش طوري پريد که من نزديک بود همانجا ازترس زانو بزنم مطمئن بودم که او مرده.يعني هر کس ديگري هم
او را در آن حال مي ديد در زنده بودنش به شک مي افتاد درست همان طور که دايي کاوه و بقيه به وحشت افتادند اما او در
کمال ناباوري دستش را به سمت من گرفت و لب هايش را تکان داد او از من خواست به سمتش بروم و من نمي دانم چطور
اين توان را پيدا کردم که اين کار را بکنم اما هنوز پوست سرد و عرق کرده اش را به خاطر دارم آه کتي چقدر باور اين چيزها
برايم سخت بود او پيشاني ام را بوسيد و لحظه اي در چشم هايم خيره ماند آنچه در عمق چشمانش بود پشتم را لرزاند.اشک بود
کتي.اشک بود.نمي دانم چرا اما تمام باورهايم،تمام تجسم ها و تصورهايم از اين خانواده با آنچه هست و مي بينم به هم ريخته.
پدربزرگ مردي که انتظار داشتم او را تکيه داده بر اريکه سلطنت ببينم موجود زجر کشيده اي به نظر مي رسد که نشسته به روي
صندلي چرخ دارش از سهراب ميخواهد او را از اتاق بيرون ببرد اما با وجود ناتواني و وابستگي اش به طرز شگفت انگيزي
پرابهت و مغرور است او به سرعت چهره اش را در پس ماسکي پُر از قدرت و اقتدار پنهان کرد.اما چه فايده کتي من برق
اشک را در پس نگاه بي حالتش ديدم من ديدم و حالا نمي توانم تصميم بگيرم.آيا به راستي مي شود او را بخشيد؟...
باد در منتهي به تراس را به يکباره باز کردو لبه هاي پرده حرير کرم رنگ را در هوا روي هم لغزاند خودکار را لاي دفتر سررسيدم
گذاشتم و از پشت ميز بلند شدم دررا بستم و به چهار چوبش تکيه دادم بيرون هوا تاريک بود و هنوز هم باران مي باريد باد دانه هاي درشت
باران را با صدايي شبيه تلنگري آرام به شيشه مي پاشيد و سکوت محزون و غريب اتاق را مي شکست سرم را به چهارچوب در تکيه دادم
و کف دستم را روي شيشه سرد چسباندم تمام حوادث چند روز گذشته مدام در ذهنم مي چرخيد از لحظه ورودم به ايران تا همان لحظه که در
اتاق مادرم بودم هيچ چيز آن طور که فکر مي کردم پيش نرفته بود و حالا ذهنم از چراهاي بي جواب انباشته بود چراهايي که لحظه اي
آرامم نمي گذاشتند نگاهي روي ساعت دستم انداختم شب از نيمه گذشته بود چند ساعت قبل بود که شام را در خانه پدربزرگ و بدون حضور او خورديم
بعد هم توران خدمتکار مخصوص پدربزرگ از طرف او پيغام آورد که من مي توانم از اتاق مادرم استفاده کنم از ديوار کنده شدم و بانگاه
مشتاقم گوشه گوشه اتاق را از نظر گذراندم اتاق بزرگي نبود اما بسيار زيبا و با سليقه چيده شده بود سرويس خواب ميز مطالعه،کمد لباس و قفسه
کتابخانه همه از چوب و به طرز زيبايي کنده کاري شده بود داخل قفسه ها از کتاب هاي قطور با جلدهاي چرمي رنگ پريده پر بود و روي ميز يک چراغ مطالعه
قديمي ديده مي شد که به نظر مي رسيد لامپ اش سوخته باشد در سوي ديگر ميز يک خمره کوچک سفالي قرار داشت که از آن به عنوان گلدان
استفاده شده بود و داخلش يک شاخه گل آفتابگردان مصنوعي ديده مي شد قبلا کشوي ميز را امتحان کرده بودم قفل بود اما در کمد لباس به راحتي باز
شد گيره هاي خالي لبباس از چوبه بالايي آويزان بودند و کف کمد هم با يک روزنامه زرد شده قديمي پوشيده شده بود کمد را بار ديگر بستم و به سمت
قفسه کتابها رفتم همه چيز مرتب و تميز بود اما ردپاي گذر زمان بيست و چند ساله را راحت مي شد همه جا لمس کرد کتابي را که پشت جلدش نوشته شده
بود((ديوان حافظ))از لابه لاي کتاب ها بيرون کشيدم مادر در خانه خودمان هم يک جلد از اين کتاب ها داشت بارها ديده بودم که به پاپا مي گفت نيت کن بعد
چشم هايش را مي بست و آرام لاي کتاب را مي گشود و برايش شعر مي خواند چقدر صدايش درآن لحظات پرشور و دلنشين مي شد بازنده شدن دوباره
خاطره مادر بي اختيار لبخند زدم و به ياد آن روزها من هم چشم هايم را بستم و آرام لاي کتاب را گشودم.وقتي يک بار ديگر چشم هايم را باز کردم از
ديدن کليد زرد رنگ کوچکي که لاي کتاب بود جا خوردم آرام و با احتياط آن را برداشتم و لحظه اي خيره نگاهش کردم بعد بدون اينکه حتي لحظه اي فکر کنم
کتاب را روي ميز گذاشتم و بي اختيار به سمت کشوي بسته ميز خم شدم.نمي دانم چرا.اما فقط يک حس دروني بود وقتي کليد را درقفل ميز چرخاندم دستم از حرکت
ايستاد تازه مغزم به کار افتاده بود که چرا؟چرا کشوي ميز برخلاف کمدها قفل بود؟چرا کليدش را آنجا لابه لاي کتاب ها مخفي کرده بودند؟