صفحه 8 از 17 نخستنخست ... 456789101112 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 71 تا 80 , از مجموع 161

موضوع: رمان جایی که قلب آنجاست

  1. #71
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    فصل 3-10
    صبح وقتي ازخواب بيدار شدم از آيدا و صهبا خبري نبود از تاريک روشن اتاق حدس زدم که
    بايد صبح زود باشد اما وقتي نگاهي روي ساعتم انداختم خواب از چشم هايم پريد ساعت نزديک ده
    صبح بود از تخت پايين آمدم و خودم را به لب پنجره رساندم آسمان تاريک و گرفته بود و باران نم نم
    مي باريد اما هنوز سطح زمين کاملا خيس نشده بود لاي پنجره را کمي باز کردم عطر خوش خاک
    نم خورده به صورتم خورد ومن با نفس عميقي مشتاقانه آن را به سينه کشيدم چه عطر مست کننده اي!
    عاشقش بودم پنجره را تا آخربازکردم و روي درگاهش نشستم هوا سوز ديشب را نداشت اما با اين
    حال سرمايش هنوز موهاي تن آدم را سيخ مي کرد بازوهايم را دربغل گرفتم و به منظره باران خورده
    باغ چشم دوختم شاخه هاي لخت درختان ازخيس باران برق مي زد صداي قارقار کلاغي نگاهم را به
    سمت آسمان کشاند کلاغي از نوک درخت پر زد با نگاهم او را تا روي سقف نارنجي رنگ آلاچيق نزديک ساختمان
    دنبال کردم بعد نگاهم ناخواسته روي ساختمان سنگي بزرگ کشيده شد ساختماني که نوع معماري اش
    شبيه قصرهاي بريتانيا بود فقط گر آن مه سفيد کمي غليظ تر مي شد و فقط کمي از پائين وکمي هم از نوک مناره هايش
    پيدا بود دقيقا شبيه فيلم هاي افسانه اي قديمي مي شد داخل اين قصر مه آلود مردي با قلب سنگي زندگي مي کرد
    مردي مخوف و قصي القلب که دلش مي خواست نوه اش را با نثار اُردنگي بيرون بياندازد کلاغ باز با صداي قار قار
    خوشايندي از روي آلاچيق بلند شد و من از تجسم افکارم به خنده افتادم چشم هايم را به روي هم گذاشتم صداي کلاغ
    در لابه لاي درختان بلند باغ مي پيچيد و در سکوت عميق آن خانه بزرگ انعکاسي خيالي به خود مي گرفت
    صداي در اتاق نگاهم را به سمت خود کشاند صهبا آرام سرش را از لاي در داخل اتاق کرد با ديدنم لبخندي زد و
    گفت:اِ بيداري؟
    من هم به رويش لبخند زدم و گفتم:چرا نمياي تو؟
    صهبا هيجان زده به داخل اتاق خزيدو گفت:مي خواستم ببينم اگه بيدار شدي برات صبحونه بيارم.
    مقابلم ايستاد و نگاهي به بيرون انداخت:مي بيني شانسو؟داره بارون مياد حالا يعني مي خواستيم بريم بيرون.
    به رويش لبخند زدم:هوا خيلي قشنگه.
    صهبا متعجب تکرار کرد:قشنگه؟!آدم ازغصه دق مرگ ميشه.
    بعد نگاهي به من انداخت و گفت:تو سردت نيست؟نگاه کن پوستت از سرما دون دون شده لبخندي زدم و گفتم:تو چرا
    مدرسه نرفتي؟تعطيله؟
    _تعطيل؟!نه بابا اگه از آسمون سنگم بباره ما بيچاره ها بايد بريم مدرسه.من خودم امروز جيم زدم.
    _جيم زدي؟

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #72
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    آره ديگه يعني خودم به خودم مرخصي دادم يعني دکترم داده نه اينکه سرما خوردم واسه خاطر همون.
    متعجب نگاهش کردم وگفتم:مگه تو سرما خوردي؟
    صهبا شانه اي بالا انداخت و گفت:نه بابا يعني مي دوني مامانم يه دوست دکتر داره که هر وقت من از مدرسه جيم
    ميزنم يه برگه مرخصي الکي برام مي نويسه منم مي برم مدرسه تا غيبتم موجه بشه هنوز متعجب نگاهش مي کردم که
    گفت:مي رم برات صبحانه بيارم.
    نزديک در که رسيد صدايش زدم و با لحن مرددي پرسيدم:صهبا...پدر بزرگ برگشته؟
    _پدربزرگ؟نه هنوز.ولي ديگه بايد پيداشون بشه.
    اين را گفت و ازاتاق خارج شد بعد از رفتن او من هم لباس هايم را عوض کردم و موهايم را شانه زدم وقتي صهبا برگشت
    من کاملا آماده بودم او سيني صبحانه را لب تخت گذاشت و گفت:خبر...خبر بابا و عمو و آقا جون اومدن خونه.
    به شنيدن حرفش انگار چيزي درونم فرو ريخت قلبم به تپش افتاد مقابل صهبا لب تخت نشستم و گفتم:کي اومدن؟
    _همين چند دقيقه پيش.صبحونتو بخور تا بريم.
    با لحن مضطربي پرسيدم:کجا؟
    _خونه آقا جون ديگه.همه اون طرفن.
    هول شده بودم مي ترسيدم بي اختيار اسم سامان روي زبانم آمد انگار حضور او در کنارم به من احساس امنيت مي داد:سامان
    کجاست؟
    _سامان؟!
    _ميشه سامان را صدا بزني بياد اينجا؟
    صهبا لحظه اي نگاهم کرد بعد سرش را به نشانه موافقت تکان داد و ازلب تخت بلند شد:پس تا من صداش مي زنم تو هم صبحونتو
    بخور.قهوه ات سرد مي شه.
    بلخندي به رويش زدم و او ازاتاق بيرون رفت نمي توانستم چيزي بخورم اصلا چيزي از گلويم پائين نمي رفت ازتمام صبحانه مفصلي
    که صهبا برايم آورده بود فقط به زور کمي از قهوه ام را خوردم بار ديگر به سمت پنجره رفتم و به خانه پدربزرگ چشم دوختم چند لحظه
    بعد سامان را ديدم که از ساختمان بزرگ بيرون آمد و در حالي که کاپشن اش را تا روي سرش بالا کشيدهبود به سمت خانه دايي کاوه دويد
    باران شدت گرفته بود و رعدو برق مي زد برقي زد و اتاق روشن شد نگاهم را به سمت آسمان دوختم تاريکِ تاريک بود انگار ابرها تا بالاي
    درخت ها پائين آمده بودند ديگر ازصداي قار قار آن کلاغ شاکي هم خبري نبود حتما سايباني براي خودش دست و پا کرده بود صداي در نگاهم
    را ازمنظره زيباي باران گرفت و به سمت خود کشاند سامان درحالي که کاپشن اش هنوز روي سرش بود وارد اتاق شد و گفت:جونم!
    _چي؟
    _پيچ پيچي.از لب پنجره بيا اينور رعد و برق ميزنه پَرپَرت مي کنه.
    با لحن مضطربي گفتم:سامان من...
    کاپشن اش را روي شانه هايش انداخت و گفت:باز چي شده؟
    _مي ترسم سامان.
    _ازآسمون قُرنبه؟!
    لبخندنصفه نيمه اي به رويش زدم و نگاه درمانده ام را در نگاهش دوختم سامان لب پنجره مقابلم ايستاد و با لحن پر مهر و دل جويانه اي پرسيد:باز
    چي شده رز؟
    نگاهم را در نگاهش دوختم و گفتم:قدرت روبه رو شدن با پدربزرگ را ندارم سامان.
    سامان لحظه اي خيره نگاهم کرد بعد با لحن قوي و تأثيرگذاري گفت:تو قدرتشو داري رز.خودتم اينو مي دوني.اصلا براي همين کار اينجا
    اومدي.مگه نه؟
    _آره ولي...
    _همه ما در کنارتيم رز تو تنها نيستي.پدر با اون صحبت کرده...رز اون واقعا منتظره تو رو ببينه.راحت ميشه اين رو از نگاهش خوند.
    دستم را به سمتش گرفتم و گفتم:پس لطفا منو تنها نزار.
    سامان در حرکتي سريع آستين لبايم را چنگ زد و گفت:مگر اينکه مرگ ما رواز هم جدا کنه.خوبه اين جوري؟
    بعد در حالي که تقريبا من را به دنبال خودش مي کشاند ادامه داد:حالا ديگه راه بيفت بريم که جمله اش زيادي رمانتيک بود مي ترسم ازراه به درمون کنه.
    وقتي وارد حياط شديم کاپشن اش را بالاي سرش گرفت و گفت:بيا اين زير تا نچائيدي.
    موهاي جلوي سرش نم دار و سنگين شده بود و چشم هايش در پشت آن تارهاي مشکي رنگ مي درخشيد چقدر زيبا شده بود

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #73
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    نگاه شوخ و خيره اش مثل نگاه
    سهراب آدم را دستپاچه مي کرد لبخندي به رويش زدم و در سکوت به او پيوستم تازه به مسير منتهي به خانه پدربزرگ پيچيده بوديم که آسمان با صداي ترسناکي
    غريد و هر دويمان را از جا پراند سامان کاپشن اش را بالاي سرمان جلوتر کشيد و گفت:تو رو نمي دونم ساقي جون اما من که دست به آب لازم شدم.بدو بدو
    که اوضام خرابه.
    معناي حرفش را نفهميدم اما همپاي او تا جلوي در ساختمان دويدم به نفس نفس افتاده بودم مقابل در که رسيديم.ايستادم و دستم را روي قلبم گذاشتم قلبم مضطربانه
    مي تپيد و خوني بي حس کننده را در رگ هايم مي ريخت.سامان با دست در ساختمان را به جلو هل داد و با اشاره سر از من خواست که وارد شوم اما انگار به
    پاهايم وزنه اي سنگين زنجير شده بود چشم هايم را بستم و نفس عميقي کشيدم سامان با فشار دست به جلو هل ام داد و گفت:ياا...تَحَرک اَنا بَعثي الشَقي.
    و من بالاخره قدم به داخل آن خانه گذاشتم در حالي که به شدت دلم مي خواست وقتي بار ديگر چشم هايم را باز مي کنم همه چيز تمام شده باشد وقتي هواي گرم و
    مطبوع خانه به صورتم خورد چشم هايم را گشودم اما همه چيزتازه داشت شروع مي شد.يک شروع غير منتظره!يک شروع عجيب!
    پایان فصل 10

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #74
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    فصل 11
    کاترين عزيز سلام.من الان در اتاق مادرم هستم باورت مي شود نمي دانم آيا همه اينها را در
    خواب مي بينم يا اينکه نه.واقعا بيدارم اينجا همه چيز بوي مادر را ميدهد.همه چيز حتي گلهاي
    رنگ پريده کاغذهاي ديواري اش.آه کاترين از من نخواه که اينجا را برايت توصيف کنم چرا که اشک
    چشمانم هنوز اين اجازه را به من نداده که سير تماشايش کنم فقط مي دانم که اينجا همان اتاقي است که
    من در لحظه ورودم به اين خانه مادر را ايستاده در تراس اش ديدم آه کاترين باورت مي شود.ماميِ من اينجا
    بوده.تمام روزهاي دختربچه گي اش را اينجا گذرانده آنجا روي آن تخت خوابيده و شايد مثل الان من بارها
    پشت اين ميز چوبي کنده کاري شده نشسته.کتي عزيزم الان که اين نامه را برايت مي نويسم قلبم لبريز
    از آرامش است.کتي خوبم سال هاي زيادي بود که اين قدر آرام و رها نبودم درست از روزي که مادر
    براي سر و سامان دادن به پروژه کاري اش رفت و بعد رفتنش هميشگي شد.حس مي کنم بار ديگر به آغوش
    مادر برگشته ام با تک تک سلول هاي تنم حضورش را حس مي کنم فکر مي کنم بايد به خاطر داشتن اين حس ناب از
    پدربزرگ ممنون باشم شايد بودن در اين حريم ارزشمند بهترين هديه اي بود که او مي توانست به من ببخشد نمي دانم
    مي توانم او را دوست داشته باشم يا نه.آن موجود پرابهت و مغرور را.آه خداي من! کتي نمي تواني باور کني هنوز
    هم وقتي به ياد آن صحنه مي افتم قلبم از جا کنده مي شود وقتي نگاهم کرد...
    نه حقيقتا تا به امروز هيچ موجود زنده اي را در اين حال نديده بودم.کاترين مردمک هايش به طرز وحشتناکي گشاد شد
    و رنگ چهره اش طوري پريد که من نزديک بود همانجا ازترس زانو بزنم مطمئن بودم که او مرده.يعني هر کس ديگري هم
    او را در آن حال مي ديد در زنده بودنش به شک مي افتاد درست همان طور که دايي کاوه و بقيه به وحشت افتادند اما او در
    کمال ناباوري دستش را به سمت من گرفت و لب هايش را تکان داد او از من خواست به سمتش بروم و من نمي دانم چطور
    اين توان را پيدا کردم که اين کار را بکنم اما هنوز پوست سرد و عرق کرده اش را به خاطر دارم آه کتي چقدر باور اين چيزها
    برايم سخت بود او پيشاني ام را بوسيد و لحظه اي در چشم هايم خيره ماند آنچه در عمق چشمانش بود پشتم را لرزاند.اشک بود
    کتي.اشک بود.نمي دانم چرا اما تمام باورهايم،تمام تجسم ها و تصورهايم از اين خانواده با آنچه هست و مي بينم به هم ريخته.
    پدربزرگ مردي که انتظار داشتم او را تکيه داده بر اريکه سلطنت ببينم موجود زجر کشيده اي به نظر مي رسد که نشسته به روي
    صندلي چرخ دارش از سهراب ميخواهد او را از اتاق بيرون ببرد اما با وجود ناتواني و وابستگي اش به طرز شگفت انگيزي
    پرابهت و مغرور است او به سرعت چهره اش را در پس ماسکي پُر از قدرت و اقتدار پنهان کرد.اما چه فايده کتي من برق
    اشک را در پس نگاه بي حالتش ديدم من ديدم و حالا نمي توانم تصميم بگيرم.آيا به راستي مي شود او را بخشيد؟...
    باد در منتهي به تراس را به يکباره باز کردو لبه هاي پرده حرير کرم رنگ را در هوا روي هم لغزاند خودکار را لاي دفتر سررسيدم
    گذاشتم و از پشت ميز بلند شدم دررا بستم و به چهار چوبش تکيه دادم بيرون هوا تاريک بود و هنوز هم باران مي باريد باد دانه هاي درشت
    باران را با صدايي شبيه تلنگري آرام به شيشه مي پاشيد و سکوت محزون و غريب اتاق را مي شکست سرم را به چهارچوب در تکيه دادم
    و کف دستم را روي شيشه سرد چسباندم تمام حوادث چند روز گذشته مدام در ذهنم مي چرخيد از لحظه ورودم به ايران تا همان لحظه که در
    اتاق مادرم بودم هيچ چيز آن طور که فکر مي کردم پيش نرفته بود و حالا ذهنم از چراهاي بي جواب انباشته بود چراهايي که لحظه اي
    آرامم نمي گذاشتند نگاهي روي ساعت دستم انداختم شب از نيمه گذشته بود چند ساعت قبل بود که شام را در خانه پدربزرگ و بدون حضور او خورديم
    بعد هم توران خدمتکار مخصوص پدربزرگ از طرف او پيغام آورد که من مي توانم از اتاق مادرم استفاده کنم از ديوار کنده شدم و بانگاه
    مشتاقم گوشه گوشه اتاق را از نظر گذراندم اتاق بزرگي نبود اما بسيار زيبا و با سليقه چيده شده بود سرويس خواب ميز مطالعه،کمد لباس و قفسه
    کتابخانه همه از چوب و به طرز زيبايي کنده کاري شده بود داخل قفسه ها از کتاب هاي قطور با جلدهاي چرمي رنگ پريده پر بود و روي ميز يک چراغ مطالعه
    قديمي ديده مي شد که به نظر مي رسيد لامپ اش سوخته باشد در سوي ديگر ميز يک خمره کوچک سفالي قرار داشت که از آن به عنوان گلدان
    استفاده شده بود و داخلش يک شاخه گل آفتابگردان مصنوعي ديده مي شد قبلا کشوي ميز را امتحان کرده بودم قفل بود اما در کمد لباس به راحتي باز
    شد گيره هاي خالي لبباس از چوبه بالايي آويزان بودند و کف کمد هم با يک روزنامه زرد شده قديمي پوشيده شده بود کمد را بار ديگر بستم و به سمت
    قفسه کتابها رفتم همه چيز مرتب و تميز بود اما ردپاي گذر زمان بيست و چند ساله را راحت مي شد همه جا لمس کرد کتابي را که پشت جلدش نوشته شده
    بود((ديوان حافظ))از لابه لاي کتاب ها بيرون کشيدم مادر در خانه خودمان هم يک جلد از اين کتاب ها داشت بارها ديده بودم که به پاپا مي گفت نيت کن بعد
    چشم هايش را مي بست و آرام لاي کتاب را مي گشود و برايش شعر مي خواند چقدر صدايش درآن لحظات پرشور و دلنشين مي شد بازنده شدن دوباره
    خاطره مادر بي اختيار لبخند زدم و به ياد آن روزها من هم چشم هايم را بستم و آرام لاي کتاب را گشودم.وقتي يک بار ديگر چشم هايم را باز کردم از
    ديدن کليد زرد رنگ کوچکي که لاي کتاب بود جا خوردم آرام و با احتياط آن را برداشتم و لحظه اي خيره نگاهش کردم بعد بدون اينکه حتي لحظه اي فکر کنم
    کتاب را روي ميز گذاشتم و بي اختيار به سمت کشوي بسته ميز خم شدم.نمي دانم چرا.اما فقط يک حس دروني بود وقتي کليد را درقفل ميز چرخاندم دستم از حرکت
    ايستاد تازه مغزم به کار افتاده بود که چرا؟چرا کشوي ميز برخلاف کمدها قفل بود؟چرا کليدش را آنجا لابه لاي کتاب ها مخفي کرده بودند؟

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #75
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    فصل 2-11
    بي اختيار به روي صندلي پشت ميز نشستم.از ذهنم گذشت(چي ممکنه توش باشه؟))
    هيجانزده لبهايم راروي هم فشردم کنجکاو دانستن بودم دستم پيش رفت و کشوي ميز را بيرون
    کشيدم از ديدن جعبه مقوايي کفش بي اختيار زير لب زمزمه کردم:کفش؟!
    اما چند لحظه بعد دست هايم باز بي اراده به سمت جعبه کشيده شد در جعبه را برداشتم همان طور
    که حدس زده بودم داخل جعبه کفشي نبود بلکه دستمال نقش دار تقريبا بزرگي بود که از چهار طرف
    روي هم تا شده بود لبه دستمال را آرام کنار زدم با ديدن آنچه داخل اش پيچيده شده بود انگشتانم سرعت
    بيشتري به خود گرفت دستمال را که از چهار طرف باز کردم دست هايم از حرکت ايستاد و نگاهم
    روي دسته موي سياه رنگي که داخل اش پيچيده شده بود خيره ماند در اين که آن ها موهاي مادرم بود
    شکي نداشتم اما...
    با نوک انگشتانم لمسشان کردم باز ذهنم پراز سوال شد.چه دليلي داشت که مادر موهايش را اين طوري
    لاي آن دستمال پنهان کند؟آيا به زور موهايش را کوتاه کرده بودند؟
    بار ديگر دستمال را بستم و در جعبه را سر جايش گذاشتم گيج شده بودم دلم مي خواست همه چيز را در
    مورد گذشته مادر بدانم اما نمي دانستم که چطور و از کجا بايد شروع کنم بار ديگر کشوي ميز را قفل کردم
    و کليد را بيرون کشيدم ديوان حافظ را از روي ميز برداشتم و کليد را بار ديگر سر جايش گذاشتم بالاي همان
    صفحه دو بيتي ازيک غزل که با ماژيک فسفري هايلايت شده بود توجه ام را جلب کرد زير لب زمزمه کردم:
    من حاصل عمر خود ندارم جزغم در عشق ز نيک و بد ندارم جز غم
    يک هـمـدم با وفـا نـدارم جـز درد يک مونس نامُزد ندارم جز غم
    جاي قطره اشک مادر که پائين صفحه را چروک کرده بود دلم را به درد آورد آرام کتاب را بستم و از پشت ميز بلند
    شدم ا شدت يأس و درماندگي احساس خفگي مي کردم چراغ را خاموش کردم و روي تخت دراز کشيدم صداي مادر را
    مي شنيدم محزون و بغض آلود:من حاصل عمر خود ندارم جز غم.
    بغض راه گلويم را فشرد پتوي تا شده اي را که توران برايم آورده بود در ميان دست هايم فشردم و صداي گريه
    غمالودم را در گلو خفه کردم آن قدر چون کودکي گم شده در تمناي دوباره داشتن مادر اشک ريختم که عاقبت خوابم برد.
    صبح وقتي از خواب بيدارشدم کمي جسورتر از گريه هاي بي صداي شب قبل ام تصميم گرفتم هر طور شده جواب
    سوال هايم را از پدربزرگ بگيرم.با اين تصميم از جا بلند شدم و کنار در منتهي به تراس ايستادم.باران نمي باريد اما
    آسمان همچنان ابري بود و باد نرمي مي وزيد در را که باز کردم باد موهايم را به عقب زد و آويز کريستالي بالاي در
    با جرينگ جرينگ خوش آهنگي به چرخش در آمد قدم به داخل تراس گذاشتم و به نرده جلويي تکيه دادم منظره باغ از آن بالا
    زيبا بود و من بدون توجه به سرما و سوز بادي که مي وزيد محو تماشايش شده بودم اما صداي فرياد صهبا نگاهم را به سمت
    خود کشاند:صبح به خير.
    کنار حوض وسط باغ ايستاده بود مانتو و مقنعه مشکي تن اش بود برايش دست تکان دادم او کوله پشتي اش را با حرکتي پرش مانند
    کمي بالا کشيد و گفت:دارم مي رم مدرسه.اما تک زنگم زود ميام خونه.
    باز دستي برايش تکان دادم و گفتم:موفق باشي.
    صهبا هم دستش را به نشانه خداحافظي تکان داد و گفت:آيدا دم درمنتظره اون دانشگاهش تابعد ازظهر طول مي کشه.فعلا کاري با
    من نداري.
    _نه خداحافظ.
    بعد از رفتن او بار ديگر به اتاق برگشتم ساعت هفت صبح بود مقابل آينه ميز آرايش نگاهي به خودم انداختم چهره ام رنگ پريده و خسته
    به نظر مي رسيد شايد اگر دوش مي گرفتم حالم کمي بهترمي شد اما چمدان و تمام وسايلم در خانه دايي کامران جا مانده بود از اتاق بيرون
    آمدم و نگاهي به اطرافم انداختم در تمام اتاق ها به سالن بزرگي بازمي شد که برخلاف سالن طبقه پايين به يک تراس بزرگ و دلباز ختم مي شد
    در کنار اتاق مادر اتاق ديگري هم بود و دو اتاق ديگر هم در قرينه اين دو اتاق آن سوي ديگر تراس اصلي وجود داشت.اما خود پدربزرگ
    در يکي از اتاق هاي طبقه پايين بود مشغول تماشاي يکي از تابلوهاي نقاشي نصب شده به ديوار بودم که صداي توران نگاهم را متوجه خود
    کرد به سمتش که چرخيدم حوله به دست بالاي پله ها ايستاده بود:بيدار شدين خانم جان؟
    توران زن ميانسالي بود که پوستي سبزه داشت و موهاي سرش را از وسط باز کرده و محکم پشت سرش جمع کرده بودلبخند کمرنگي به
    رويش زدم و سلام کردم او هم باخوشرويي جواب سلامم را داد و گفت:براتون حوله تميز آوردم اگه خواستين دوش بگيرين همه چيز داخل حمام
    هست.
    _متشکرم...ببخشيد حمام کجاست؟
    _حمام؟همين جاست.اين طبقه واسه خودش حمام جدا داره بياين تا نشونتون بدم.
    بعد از اينکه حمام را نشانم داد مقابلم ايستاد و گفت:پدربزرگتون صبحونه رو تواتاقشون مي خورن شما هم وقتي کارتون تموم شد صدام بزيند تا براتون
    صبحونه بيارم.
    بعد حوله را به دستم داد و گفت:اينم حوله.اگه احيانا چيزي لازم داشتين زنگ داخل حموم رو فشار بدين از او تشکر کردم وبعد از رفتنش به داخل حمام
    سرک کشيدم همه چيز مرتب و آماده بود بنابراين وان رااز آب داغ پر کردم و داخل آن خزيدم گرماي مطبوع آب خستگي و کسالت را از وجودم گرفت
    از حمام که بيرون آمدم احساس بهتري داشتم به اتاقم رفتم ومقابل آينه آرام آرام موهايم را خشک کردم بعد آنهارا برس کشيدم و لباس هايم را مرتب کردم
    بعد هم به جاي اينکه توران را براي آوردن صبحونه صدابزنم تصميم گرفتم خودم سري به طبقه پايين بزنم ساعت کمي از نه گذشته بود که از اتاقم خارج شدم
    بالاي پله ها که ايستادم صداي خنده هاي سامان را از طبقه پايين شنيدم باز حس حضور او اعتماد به نفسم را بالا برد و من با شهامت بيشتري از پله ها
    پايين آمدم اما با اين حال باز به روي آخرين پله که رسيدم زانوهايم از درون مي لرزيد دستم را به نرده چوبي گرفتم و باصداي آرامي سلام کردم.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #76
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    فصل 3-11
    نگاه پدربزرگ به سمت من چرخيد و من بي اراده لبم را گاز گرفتم از زير چشم نگاهي به سمت سامان که
    روي صندلي چرخ دار پدربزرگ نشسته بود انداختم او برويم لبخند زد و سرش را به نشانه سلام تکان داد بعد
    نگاهم به سمت پدربزرگ که به روي يک مبل راحتي کنار شومينه نشسته بود چرخيد اوبا ديدنم فنجان چاي اش را
    ازروي زمين برداشت و در حالي که با قاشق چاي اش را به هم مي زد زير لب جواب سلامم را داد من هنوز
    همانجا ايستاده بودم و نگاهش مي کردم که گفت:چرا ايستادي؟بيا بشين.
    نگاهي به سمت سامان انداختم او هم با اشاره سر من را به داخل شدن تشويق ميکرد وقتي نگاه منتظر پدربزرگ
    بار ديگر به رويم دوخته شد نفس عميقي کشيدم و به سمت او حرکت کردم مقابلش که رسيدم بدون اينکه نگاهم کند
    با لحن خشک و دستور مانندي گفت:بشين.
    و من چون رباتي کنترل شده درون مبل فرو رفتم پدربزرگ در سکوت مشغول نوشيدن چاي اش شد و من با نگاه هاي
    دزدانه ام حرکات او رازير نظر گرفتم نسبت به روز قبلي که او را ديده بودم جوانتر به نظر مي رسيد موهايش يک دست
    سفيد بود اما پوست روشن اش شاداب به نظر مي رسيد و روي گونه ها و بالاي پيشاني اش در زير نور آتش شومينه
    مي درخشيد يک ربدوشامبر کشمير زرشکي رنگ تن اش بود و يک جفت دمپايي راحتي از همان جنس به پا داشت شايد
    روز قبل به خاطر اضطراب شديدم بود که او را آن طور زجر کشيده و پير ديده بودم هنوز محو تماشايش بودم که
    نگاهش را بالا گرفت و با نگاه خيره اش غافلگيرم کرد چقدر نگاهش پرجذبه بود عضلات شکم ام به يکباره منقبض شد و
    من باعجله نگاهم را از نگاه خيره اش دزديدم در زير نگاهش معذب و دستپاچه بودم باوجودي که نگاهم روي رقص شعله هاي
    آتش خيره مانده بود اما سنگيني نگاه خيره اش را حس مي کردم کف دست هايم عرق کرده بود و زير شکمم از شدت درد
    داشت منفجر مي شد کاش مي توانستم از زير آن نگاه نفس گير بگريزم اما انگار با نخ و سوزن من را به مبل دوخته بودند
    و پاهايم به شکلي مادرزاد افليج بود حرارت آتش شومينه يک سمت گردنم را به سوزش انداخته بود وپشتم از شدت گرما و
    عرق سوزن سوزن مي شد در آن لحظه باتمام وجود همراهي سامان را مي خواستم(سامان...سامان خواهش مي کنم
    يه کاري بکن.يه چيزي بگو.))
    اما سامان برخلاف تمام بيست و سه سال سپري شده عمرش درآن لحظه لال موني گرفته بود از زير چشم معترضانه نگاهش کردم و
    او لبخند به لب شانه هايش را بالا کشيد و گردنش را کج کرد هنوز حواسم متوجه او بود که پدربزرگ سينه اي صاف کرد و گفت:
    از اتاقت راضي بودي؟
    نگاهش کردم اما او نگاهم نمي کرد فنجانش را روي ميز گذاشت و عصاي چوبي زيبايش را در دست گرفت در آن لحظه تمام توجه
    من به درد زير شکمم بود کم کم داشت نفسم را بند مي آورد وقتي نگاه پدربزرگ باز به رويم دوخته شد با لحن دستپاچه اي جواب دادم:
    بله.
    پدربزرگ لحظه اي خيره نگاهم کرد از ذهنم گذشت(خدايا،آپانديس؟!))
    قطره اي عرق از کنار شقيقه ام به پايين سرخورد و پدربزرگ بالاخره جهت نگاهش را تغيير داد:چند سالته؟
    با خودم فکر کردم(اين درد لعنتي...خداي من نه.آپانديس که دو سال پيش بود))
    لبم را گاز گرفتم و بانفسي بريده جواب دادم:بيست و سه...سال.
    پدربزرگ لحظه اي در سکوت به فنجان روي ميز خيره ماند بعد با لحن گرفته اي زير لب زمزمه کرد:مادرت...نگاه آشفته و
    بي قرارم به لب هايش دوخته شد ولي او بقيه حرفش را خورد و به سمت شومينه رفت يک دستش را به برجستگي بالاي شومينه گرفت
    و براي لحظاتي طولاني در سکوت به شعله هاي آتش خيره ماند بعد به يکباره به سمت من چرخيد و بي مقدمه پرسيد :چرا اومدي اينجا؟
    درد طاقتم را بريد بي اختيار دستم را روي شکمم گذاشتم و به جلو خم شدم:آي...
    سامان آن قدر سريع از جايش پريد که صندلي چرخ دار پدربزرگ واژگون شد و چرخش در هوا شروع به چرخيدن کرد:زَهره اش ترکيد.
    کنار پاهايم روي زمين نشست و گفت:چي شد رز؟چِت شد يه دفعه؟
    تمام بدنم خيس عرق شده بود با لحن بريده بريده اي جواب دادم:چيزيم نيست.حالم خوبه.
    سامان رو به پدربزرگ کرد و گفت:اگه فقط يه نگاه اون جوري به من مي انداختين درد زايمان مي گرفتم چه برسه به اين طفل معصوم که...
    توران!...توران خانم!
    اين را گفت و باي بلند کردنم دستش را به زير بازويم انداخت دستم را روي دستش گذاشتم و گفتم:فکر مي کنم قولنجِ...حتما سرما خوردم.
    توران وارد سالن شد و با ديدنم سراسيمه به سمتمان آمد:خدا مرگم بده خانم جان.چي شده؟
    صداي پدربزرگ را شنيدم که گفت:به سامان کمک کن.ببرينش تو اتاقش.
    توران خانم در حالي که از بازوي ديگرم مي گرفت جواب داد:چشم آقا.
    به کمک آنها از جا بلند شدم و به سمت طبقه بالا حرکت کرديم هنوز به پاي پله ها نرسيده بوديم که پدربزرگ صدا زد:سامان!
    سامان دلخور نگاهش کرد پدربزرگ در نهايت خونسردي بار ديگر روي مبل نشست فنجان چاي اش را به دست گرفت و گفت:اگه بهتر نشد زنگ
    بزن به دکتر جواهري.
    سامان حرفي نزد فقط بازوي من را محکمتر فشرد و بعد از پله ها بالا رفتيم بالاي پله که رسيديم حالم کمي بهتر شده بود تا به اتاقم برسيم ديگر از
    آن درد وحشتناک خبري نبود سامان با احتياط من را لب تخت نشاند و گفت:يه کم دراز بکش...توران خانم لطفا يه پتوي ديگه بيار.
    توران بلافاصله از اتاق بيرون رفت و سامان پتو را کنار زد تا من روي تخت دراز بکشم نگاهش کردم و گفتم:من حالم خوبه سامان.
    _باشه تو فعلا برو زير پتو.
    _سامان من خوبم.
    سامان نامطمئن نگاهم کرد لبخندي به رويش زدم و گفتم:خوبِ خوبم نمي دونم يک دفعه چي شد؟اما الان خوبم.
    _مطمئن؟
    _آره.
    توران با يک پتوي تا شده برگشت سامان رو به او کرد و گفت:ديگه احتياجي نيست توران خانم مي توني ببريش.
    تران خانم نگاه دقيقي به صورتم انداخت و گفت:مثل اينکه خدارو شکر بهتر شدين خانم جان.رنگ و روتون يه کم جا اومده.الان براتون يه ليوان
    شير داغ مي يارم.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #77
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    به رويش لبخند زدم او هم لبخند به لب از اتاق خارج شد بعد از رفتنش نگاهم را به سمت سامان چرخاندم پايين تخت دست به سينه ايستاده بود و نگاهم
    مي کرد دسته اي از موهايم را پشت گوش زدم و گفتم:چيه؟سامان دست هايش را در جيب هاي شلوارش فرو کرد و گفت:هيچي...
    چمدونتو آوردم پايين مي رم بيارمش اين را گفت و با گام هايي بلند از اتاق خارج شد وقتي که رفت بي اختيار به ياد جمله پدربزرگ افتادم(چرا اومدي
    اينجا؟))از تجسم نگاهش پشتم لرزيد او من را نمي خواست.همان طو که مادرم را نخواسته بود به يکباره از تکبر او و از ضعف خودم احساس تنفر
    کردم کاش مي توانستم با قدرت مقابلش بايستم و تمام نفرتم را بر سرش فرياد بزنم کاش مي توانستم بگويم که هميشه از او بيزار بوده ام و حالا بيشتر از
    هميشه.خدايا کاش مي توانستم انتقام تمام ان اشک هاي بي صدا و دلتنگي هاي غريبانه مادرم را از او بگيرم بدون اينکه زانوهايم مثل پلاستيک حرارت ديده دولا
    شود و شکمم از درد منفجر شود و چشم هايم به جاي يکي ده تا ببيند.آرنج هايم را روي زانو هايم گذاشتم و سرم را ميان دست هايم گرفتم بغض راه گلويم را
    بسته بود از بي جربزه گي خودم حالم داشت به هم مي خورد اشکم بي اختيار روي گونه هايم جاري شد لبم را به دندان گزيدم و با خودم زمزمه کردم(آره
    مثل يه توله سگ کتک خورده زوزه بکش.اين تنها کاريه که خوب بلدي))
    _حالت خوبه؟
    صداي سامان را که شنيدم سرم را بالا گرفتم و با عجله اشک هايم را پاک کردم چمدان را روي زمين گذاشت و با لحن نگراني پرسيد:دوباره...
    ميان حرفش دويدم و در حالي که سرم را به نشانه منفي تکان مي دادم گفتم:نه.من حالم خوبه.
    سامان لبخند محزوني به لب زد و گفت:آدم عاقل همين ور بي خودي گريه نمي کنه.
    آه عميقي کشيدم و با لحن بغض آلودي گفتم:من آدم عاقلي نيستم.من احمقم.
    _چرا اين حرفو مي زني؟
    با حالتي کلافه از لب تخت بلند شدم:براي اينکه هستم.
    آرام خودم را به پنجره رساندم و از آن بالا به بيرون خيره شدم باز آسمان تاريک شده بود و باد دانه هاي کم تراکم باران را به شيشه پنجره مي پاشيد.وقتي حضور
    سامان را در کنار خودم احساس کردم آه عميقي کشيدم و گفتم:نبايد مي يومدم ايران.
    سامان بدون اينکه نگاهم کند با لحن آرامي پرسيد:چرا.به خاطر پدربزرگ؟
    نگاهش کردم نيم رخش چقدر جدي و آرام به نظر مي رسيد چقدر حالات روحي اش متفاوت بود بار ديگر نگاهم را به بيرون دوختم و گفتم:قلبم نزديک بود از شدت
    استرس بايسته سامان...اصلا نمي تونم بفهمم اصرار پاپا به خاطر چي بوده.من اينجا يک مُهره زائدم.وقتي فکر مي کنم مي بينم حق با پدربزرگِ.اصلا من به خاطر
    چي اينجام؟
    _بعضي وقت ها يه حادثه کوچيک و به ظاهر بي اهميت خيلي چيزهاي بزرگ رو تغيير مي ده.اومدن تو به اين خونه يکي از اون حادثه هاست براي ديدن آينده عجول
    نباش رز.با زمان پيش برو مطمئن باش پدر تو صلاح تو رو در اين سفر ديده.شک نداشته باش.
    _اما پدربزرگ...
    سامان به سمت من چرخيد و گفت:تو به خاطر پيش زمينه فکري که از پدربزرگ داشتي نسبت به اون حساس شدي اون آدمي نيست که در ظاهر نشون مي ده رز.
    احساسات اون پشت نگاهش مخفيه براي ديدن روي ديگر شخصيت اش بايد به درونش نفوذ کني و من مطمئنم که تو مي توني از پس اين کار بر بياي.
    _از کجا اين قدر مطمئني؟
    سامان لبخندي به لب زد و با لحن پرشيطنتي گفت:براي اينکه تو مُهره مار داري و از وقتي اومدي تو اين خونه همه جنون گاوي گرفتن.
    از حرفش به خنده افتادم و گفتم:تو چرا اين جوري سامان؟
    _مگه چه جوري ام؟
    _عجيبي.
    _چه مي دونم.اصلا توخودت چرا اين جوري؟
    _مگه چه جوري ام؟
    _غريبي.
    با خنده از او رو برگرداندم و به منظره باراني بيرون چشم دوختم:مسخره بازي در نکن سامان.
    سامان از حرفم به خنده افتاد و گفت:چي کار نکنم؟
    صداي توران فرصت جواب دادن را از من گرفت:بفرمائين خانم جان براتون شير کاکائو آوردم.يه کمي ام شکلات آب کرده توش ريختم.
    سامان ليوان را از دستش گرفت و گفت:دستت طلا توران خانم فقط...من اينجا بوق بودم ديگه.
    _اِ شما هم مي خواستين؟شرمنده آقا سامان نه اينکه حال خانم خوش نبود يه کم عجله،عجله اي شد الان مي رم براتون ميارم.
    _نه ديگه نمي خواد همينو شريکي مي خوريم.شما ديگه برو به کارت برس.
    _پس با اجازه فقط اگه کاري داشتين صدام کنين.
    من هم از توران تشکر کردم و او از اتاق خارج شد بعد از رفتن او،سامان ليوان را به دستم داد و گفت:بخور تا تواني به بازوي خويش.
    نگاهي به داخل ليوان انداختم و گفتم:با اين رژيم غذايي پر کالري به زودي شبيه يک توپ باد کرده مي شم فکر نمي کنم وقتي برگردم خونه ديگه کسي من
    را بشناسه.
    سامان ليوان را از دستم گرفت و گفت:اولا خفه خوني.جنابعالي ديگه برنمي گردي خونه چون همينجا خونته.در ثاني فقط مُردنِ که چاره نداره الان به
    قول يارو تو جيک ثانيه رژيم غذايي ات رو متعادل مي کنم.
    بععد نصفبيشتر شير کاکائو را سرکشيد و ليوان تقريبا خالي شده را به دستم داد:بفرما.الان چطوره؟

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #78
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    ليوان را مقابل صورتم گرفتم و شانه اي بالا انداختم:چقدر تو با محبتي.
    سامان روي صندلي پشت ميز نشست و خنديد من هم لب تخت نشستم و کمي از شير کاکائو را در دهانم مزه مزه کردم سامان به پشتي صندلي تکيه داد و دست هايش
    را پشت سرش قلاب کرد هنوز آن لبخند پرشيطنت را گوشه لبانش داشت.حس کردم مي خواهد حرفي بزند اما انتظار من طولاني و او حرفي نزد عاقبت نگاهم را
    در نگاه مشتاقش دوختم و گفتم:چيه؟
    سامان با خنده شانه اي بالا انداخت و گفت:هيچي.
    _اگه مي خواي حرفي بزني.خوب بزن.
    سامان دست هايش را روي ميز گذاشت و گفت:از کجا فهميدي که مي خوام چيزي بگم؟
    در جوابش فقط شانه اي بالا انداختم و لبخند زدم سامان هم لبخند شرمالودي به لب زد و گفت:خوب راستش درست حدس زدي مي خواستم بهت چيزي بگم.
    مشتاقانه نگاهش کردم نگاهش پائين بود و به طرز محجوبانه اي شست هايش را دور هم تاب مي داد ليوان را تا روي زانو هايم پائين آوردم و گفتم:خوب!
    سامان نگاه سريعي به من انداخت و بعد بار ديگر نگاهش را پائين گرفت:مَن...خوب راستش من...چطور بگم با انگشت پشت لبش را ماليد و لبخند خجولانه اي
    به لب زد:گفتنش يه کم برام سخته.کم کم داشتم کنجکاو مي شدم نگاهش کردم او هم داشت نگاهم مي کرد گفتم:چي برات سخته؟بگو من گوش مي کنم.
    سامان نگاهش را پايين گرفت و گفت:آخه...
    _حرفت را بزن سامان.
    _روم نمي شه آخه مي ترسم...بهم جواب در بدي.
    نگاهش را در نگاه خيره و گيجم دوخت و گفت:خيلي خوب باشه.مي گم.مي گم.تو حاضري...منظورم اينه که ميشه يه کم ديگه از اون شير کاکائو به من بدي؟
    نمي دانستم از دست حرفهايش بخندم يا اينکه جيغ بزنم وقتي سکوت بهت آلود و نگاه خيره ام را ديد ادامه داد.
    _همشو که نه فقط يه قُلُپ از ته اش.
    از حرفش به خنده افتادم از جايم بلند شدم و ليوان را مقابلش روي ميز گذاشتم:يادم باشه ديگه شراکت تو را در هيچ کاري نپذيرم.
    سامان ليوان را به سمت من گرفت و گفت:خوب باشه بگير اصلا نخواستم.
    کتابي از داخل قفسه کتاب ها بيرون کشيدم و در حالي که به دنبال عنوان صفحه اولش مي گشتم جواب دادم:
    خودت را لوس نکن.
    سامان جواب داد:باشه.
    و بعد بقيه شيرکاکائوي داخل ليوان را سر کشيد.عنوان کتاب را خواندم((فروغ فرخزاد))کتاب را ورق زدم شعر بود اين يکي هم مثل ديوان حافظ با ماژيک زرد
    هايلايت شده بود زير لب زمزمه کردم:
    هر دم از آينه مي پرسم اي دريغ چيستم آخر به چشمت چيستم
    ليک در آينه مي بينم که واي سايه اي هم زآنچه بودم نيستم
    و صفحه ديگر باز:
    در اين فکرم من و دانم که هرگز مرا ياراي رفتن زين قفس نيست
    اگر هم مرد زندان بان بخواهد دگر از بهر پروازم نفس نيست
    و در پائين صفحه با يک خودنويس آبي رنگ که جوهرش کمي پخش شده و کمرنگ به نظر مي رسيد نوشته بود:خدايا آخر چرا من را زن آفريدي؟چرا؟
    سامان نفس عميقي کشيد و گفت:
    اي مرا با شور شعر آميخته اين همه آتش به جانم ريخته
    چون تب شعرم چنين افروختي لاجرم شعرم به آتش سوختي
    من اين شعر فروغو خيلي دوست دارم.ببينم کتاب مال عمه بوده؟
    قبل از اينکه مغلوب بغض لانه کرده در گلويم شوم کتاب را بستم و آه کشيدم:بله.
    کتاب را به سينه فشردم و خودم را لب پنجره رساندم باز صداي محزون مادر در حالي که شعر فروغ را دکلمه مي کرد در سرم پيچيد:
    اگر هم مرد زندان بان بخواهد دگر از بهر پروازم نفس نيست
    خدايا چرا من را زن آفريدي؟چرا مگر گناه من چه بود؟
    کلمات در ذهنم کش مي آمد و پژواکش چندين مرتبه تکرار مي شد افکارم مختل شده بود نمي توانستم گذشته مادر را آن طور که بر او گذشته بود تصور
    کنم.پدربزرگ اين مردزندان بان بود با او چه کرده بود؟چرا او دلش نمي خواست زن باشد؟آيا به همين خاطر نبود که موهايش را قيچي کرده بودند؟دلم از
    شدت غم داشت ريش ريش مي شد.مادرم...مادر بيچاره ام.اشک هايم روي گونه هاي تب دارم لغزيد و من با خودم فکر کردم:
    ((هرگز...هرگز نمي شه تو را بخشيد.))
    * * *

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #79
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    فصل 12
    بعد ازخوردن نهار پدربزرگ بارديگر همراه سهراب به اتاقش رفت و ما همگي دور آتش شومينه جمع شديم
    و چاي داغ نوشيديم تن ام در حرارت مي سوخت و گرماي مطبوع آتش شومينه هم گونه هايم را گلگون کرده
    بود پلک هايم سنگين شده بود و در تن ام احساس سستي و رخوت مي کردم سامان کنارم نشسته بود چاي اولم
    که تمام شد آرام سرش را به سرم نزديک کرد و گفت:يکي ديگه مي خواي برات بريزم.
    همراه با لبخندي سرم را به نشانه مثبت تکان دادم سامان هم فنجان خودش را روي ميز گذاشت و براي من
    چاي ريخت تشکر کردم و او بعد از برداشتن فنجانش بار ديگر به پشتي مبل تکيه داد:مي گم اگه يه وقت احيانا
    تصميم گرفتي که پاپا بزرگتو يه جورايي نِفله کني قبلش بايد يه طرحي واسه اين باديگارد نکره اش بريزي.تو رو
    خدا نگاش کن با يه من عسلم نمي شه خوردش.
    زير چشمي نگاهي به جانب سهراب که درست روبرويمان نشسته بود انداختم يکي از پاهايش را روي ديگري انداخته
    و با حواسي پرت مشغول مشغول هم زدن چاي اش بود سامان باز بيخ گوشم پچ پچ کرد:آدم اَخماشو که مي بيند دست
    به آب لازم مي شه.
    از حرفش به خنده افتادم و بار ديگر نگاهم را به سمت سهراب چرخاندم اين بار نگاهم در نگاه خيره اش قفل شد
    ناخودآگاه جمله صهبا در ذهنم درخشيد.((از همه زنها متنفره))لبخندم در زير نگاه خيره اش رنگ باخت قبل از
    اينکه فرصتي براي فرار از آن نگاه عميق پيدا کنم او لبخند کمرنگي به لب زد و جهت نگاهش را تغيير داد اما من
    هنوز خيره نگاهش مي کردم که صهبا با آرنج ضربه آرامي به پهلويم زد و گفت:نگفتم.
    با حالتي گيج نگاهش کردم و گفتتم:چي رو؟
    _اينکه ازت خوشش اومده.
    _کي؟
    _حق ام داره پدرسوخته نشسته اون روبه رو...تو هم که با اين قيافه ات نفس آدمو بند مي ياري.
    اصلا تو چرا اين شکلي شدي؟
    _مگه چه شکلي شدم؟
    _چه مي دونم يه جوري شدي.ببين هوس انگيز شدي بايد دو تا چوب کبريت بزاري لاي چشمات.
    ببينم اصلا تو با اين چشماي خمارت آدما رو کامل مي بيني يا نصفه؟
    سامان کمي خودش را جلو کشيد و گفت:تو رو که مطمئنا نصفه مي بينه من که هر چقدر چشمامو گشاد مي کنم آخرش
    عرض تصويرت رو کامل ندارم چه برسه به اين که ديگه نصف چشاش تو کسوف مونده.
    صهبا چشم هايش راريز کرد و لب هايش را روي هم فشرد خواست حرفي بزند انگشتش را مقابل دماغش گرفت و گفت:
    هيس.خفه خوني مادرم ميخواد سخنراني کنه.
    زند ايي سميرا که کمي دورتر از ما پشت ميز نشسته بود از شنيدن اين حرف به خنده افتاد و حيرت زده پرسيد:تو از کجا
    فهميدي سامان؟
    سامان جواب داد:چون بيشتر از دو دقيقه است که بابام نفس نکشيده وقتي داشت با موبايل اش حرف مي زد ديدم چطور از زير
    ميز چزونديش.
    همه از شنيدن اين حرف به خنده افتادند.دايي کاوه ميان خنده گفت:عجب پدرسوخته اييه اين بچه!
    در همين حين باز تلفن همراه دايي کامران زنگ زد و او بدون جواب دادن به آن ارتباط را قطع کرد اين حرکت يک بار ديگر همه
    را به خنده انداخت زندايي سميرا لبخندي به لب زد و گفت:بسيار خوب حالا بهتر شد.
    بعد نفس عميقي کشيد و ادامه داد:همون طور که مي دونين فردا شب،شب يلداست.من و نسرين فکر کرديم که چه خوب مي شه
    اگه فردا شب به خاطر حضور رز در بين جمع خانواده يه مهموني ترتيب بديم براي همين با آقا جون مشورت کرديم و ...
    صهبا هيجانزده ميان حرفش دويد و گفت:و چي؟
    زن دايي نسرين لبخندي به لب زد و گفت:آقا جون هم با تصميم ما موافق بود بنابراين همگي خودتون رو براي فردا شب آماده کنين.
    باز تلفن همراه دايي کامران زنگ زد و او لبخند به لب از جا بلند شد و در حالي که گوشي اش را روي گوش مي گذاشت يک قدم از ميز
    فاصله گرفت صهبا هم بي تابانه از جابلند شد و در حالي که به سمت مادرش مي رفت ناليد:واي مامان من چي بپوشم؟
    آرش که از داخل يخچال تکه اي کيک خامه اي کِش رفته بود بشقاب به دست بالاي سر ما ايستاد و با لحن پر شيطنتي گفت:خدا رو شکر
    که زن آفريده نشدم.بيچاره ها چقدر دغدغه فکري دارن.صهبا بي اعتنابه او ادامه داد:زنگ بزنم به خياطمون...واي مامان موهامو
    چي کار کنم.
    زن دايي نسرين با حالتي کلافه دستش را تکان داد و گفت:خفه ام کردي صهبا تو اين همه لباس داري.
    _نه مامان.زنگ بزن خياطمون بياد.
    سامان چيني به پيشاني اش انداخت و گفت:همچين ميگه خياطمون.خياطمون که آدم به چشماي خودش شک مي کنه منظورتون همون
    خانومه است که براي صهبا لباس مي دوزه؟!
    بعد رو به من کرد و ادامه داد:مي دوني چي کار مي کنه يه گوني صد و پنجاه کيلويي بر مي داره جاي کله و دو تا آستيناشو سوراخ
    مي کنه اون وقت لباس صهبا خانم مي شه ماکسي اندامي.
    آرش قهقهه زد و صهبا باغيض دمپايي اش را کند و به سمت سامان پرتاب کرد:بي تربيت سامان با چابکي سرش را دزديد و دمپايي با
    ضرب روي شکم آرش خورد و به شکل خنده آوري صداي طبل داد آرش بشقاب کيک را رها کرد و روي شکم اش خم شد وقتي بار ديگر
    از پشت مبل بالا آمد صورتش مثل لبو سرخ شده بود و دمپايي صهبا دستش بود بعد بدون لحظه اي درنگ دمپايي را به سمت صهبا پرت
    کرد و گفت:شکمم پوکيد کثافت.
    صهبا جيغ کشيد و خودش را روي زانوهاي مادرش انداخت دمپايي هم از کنار گوش او گذشت و به فنجان چاي زن دايي سميرا که آن را
    تا نزديک لبش بالا برده بود اصابت کرد چاي داخل فنجان به طرز خطرناکي بيرون پاشيد و بعد صداي آخ دايي کامرام به هوا بلند شد او در
    يک لحظه کمرش را جلو داد و شلوارش را عقب کشيد تفاله هاي چاي روي باسن اش چسبيده بود.
    سامان در آن شلوغي از جا پريد و گفت:خاک تو سرت آرش بابامو اجاق کور کردي رفت بعد هم در يک چشم بر هم زدن ناپديد شد.
    بعد از ظهر آن روز بالاخره باران بند آمد وخورشيد کم کم خودش را نشان داد وقتي آيدا از دانشکده برگشت به اتفاق بقيه خانم هاي خانه براي
    خريد به بازار رفتيم و شب عاقبت بعد از ساعت ها پياده روي نفس گير با بسته هاي خريد و کمرهاي دردناک به خانه برگشتيم بسته هاي خريدم
    را که به اصرار زن دايي ها،آيدا و صهبا خريده بودم به اتاقم بردم و بعد به طبقه پائين برگشتم مردها هم به خانه برگشته بودند و آشپزخانه از
    تراکم مواد غذايي پر بود سامان در حالي که جيب هايش را از پسته بو داده و تخمه ژاپني پر مي کرد مشتي پسته داخل دستم ريخت و گفت:
    بگير ساقي جون.فردا شب جلوي مهمونا نمي شه چشم در آورد دوبار دستت بره تو ظرف مامان شروع مي کنه:چشمک مي زنه،ابرو مي ندازه
    بالا،لبشو گاز مي گيره،لپشو چنگ مي زنه چشماشو ريز و درشت مي کنه،هي روناشو نيشگون مي گيره،هي لبخنداي زورکي معنادار مي زنه
    که يعني دَخلت اومده بزار مهمونا برن،آخر سرم اگه ديد جواب نمي ده هر بار که خواست از بغلت رد بشه يا آرنجشو هل مي ده لاي دنده هات
    يا گوشت پهلوتو چنان لاي ناخن هاش مي چزونه که تقريبا خودتو خيس مي کني.
    آيدا که پشت اُپن ايستاده بود از خنده ريسه رفت و گفت:مرض نگيري سامان.از اون پسته ها به منم بده.
    سامان نچ نچ کرد و گفت:لازم نکرده تو بخوري.چربه جوش مي زني واسه فردا شب زشت مي شي.از صهبا ياد بگير و يه کم سياست داشته باش.
    مطمئنم تا حالا ده بار صورتشو با صابون خرچنگ ليف کشيده و ماسک آبدوغ خياري رو پوستش زده.
    بعد در حالي که از کنارمان مي گذشت پرسيد:راستي!گفتم واسم ژل مو بخر.خريدي؟
    آيدا سرش را تکان داد و گفت:آره بابا خريدم.
    _دستت طلا.گذرت افتاد ببر بزار تو اتاقم.
    آيدا از پشت سر برايش شکلک در آورد و بعد هر دو با هم خنديديم.شب بعد از شام به همراه صهبا و آيدا به اتاق من رفتيم و يک بار ديگر خريدهايمان را
    زيرو رو کرديم و بسيار زياد درباره مهماني فردا گپ زديم صهبا براي تمام دخترهاي پرافاده فاميلشان کُري خواند و براي هر کدامشان شکلکي نثار کرد
    من هم آخر شب بعد از رفتن آنها خريد هايم را داخل کمد چيدم و با تني بي حال به تخت خواب رفتم آن قدر خسته بودم که بي درنگ خوابم برد و تا صبح
    درست مثل يک مرده خوابيدم


    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #80
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    فصل 2-12
    فردای آن روز،روز پر مشغله ای برای همه بود آخرین روزپاییز بود و شبش اولین شب
    زمستان.همه در حال جنب وجوش و تقلا بودند تا یک جشن سنتی را هر چه زیباتر برپا کنند.
    همه به نوعی هیجانزده بودند و این هیجان ناخواسته به وجود من هم سرایت کرده بود به کمک
    صهبا و آیدا به دقت گیسوانم را آراستم و لباس زرشکی رنگ سنگ دوزی شده زیبایی را که روز قبل
    از بازار خریده بودم پوشیدم کمی آرایش کردم و زیر موهایم عطر زدم صهبا به خاطر زیبایی
    من به شکلی نمایشی غش کرد و خودش را در آغوش آیدا رها کرد بعد هم یک جفت صندل ظریف
    و زیبا همرنگ لباسم به من قرض داد خودش هم کت و دامنی از چرم نقره ای رنگ پوشید و من
    چشم هایش را با سایه ای به همان رنگ آرایش کردم آیدا هم موهایش را روی شانه های ظریفش رها
    کرده بود و یک ماکسی بلند مشکی رنگ به تن داشت.هر دوزیبا و دلربا شده بودند و پوست صورتشان
    از شادی و هیجان می درخشید برای آخرین بار مقابل آینه نگاهی به خودم انداختم لباسم یقه باز بود و
    مدالیوم طلایی مادرم روی پوست سفیدم می درخشید صهبا از شانه ام گرفت و من را به سمت خود
    چرخاند نگاه دقیقی به صورتم انداخت و گفت:این پوست سفید و این رنگ چشم فقط یه چیز کم داره.
    و این یکی چیز سرمه بود صهبا با مهارت خاصی به چشم هایم سرمه کشید و بعد بار دیگر من را به
    سمت آینه چرخاند.از دیدن تصویر خودم در آینه رضایتمندانه لبخند زدم هنوز مقابل آینه بودم که در
    اتاق به صدا در آمد نگاهم به سمت در چرخید و گفتم:بفرمائید.
    اما وقتی انتظارم طولانی شد به سمت در رفتم و آن را گشودم:بله.
    سهراب که به دیوار کنار در تکیه داده بود به شنیدن صدایم ازدیوار کنده شد و مقابلم ایستاد حرکاتش
    سریع و دستپاچه به نظر می رسید:سلام...مزاحمت شدم...می بخشی.
    لبخند کمرنگی به رویش زدم و گفتم:نه این طورنیست.
    لحظه ای در سکوت این پا و آن پا شد بعد با صدای آرامی که تقریبا به زمزمه می مانست گفت:چقدر
    قیافه ات عوض شده رز!
    نگاهم را تا حد سینه اش پائین کشیدم وبا لحن شرم آلودی گفتم:متشکرم.
    بعد نگاهم را در نگاهش دوختم و گفتم:تو هم خیلی خوب شدی سهراب.
    او همراه با لبخندی سرش را پائین انداخت و دست هایش را در جیب هایش فرو کرد حقیقتا در آن کت و
    شلوار مشکی راه راه زیباتر از همیشه به نظر می رسید و من اولین بار بود که طی آن چند روز او را سهراب
    صدا می زدم لحظه ای در سکوت گذشت بعد او سرش را بالا گرفت و گفت:رز پدربزرگ خواستهه که به اتاقش بری.
    از شنیدن حرفش لپم را از داخل گاز گرفتم و گفتم:الان؟
    سهراب سرش را به نشانه مثبت تکان داد و من زیر لب زمزمه کردم:بسیار خوب.
    انگشتانم را با تصمیمی قاطع برای قوی بودن مشت کردم و بعد در کنار سهراب به راه افتادم بالای پله ها که
    رسیدیم نگاهی به سمت دراتاقم انداختم آیدا و صهبا هر دو از لای در سرک می کشیدند نگاهم که در نگاه پر شیطنت
    صهبا افتاد چشمکی زد و دو انگشت اشاره اش را به نشانه پیوند در هم قلاب کرد از حرکتش به خنده افتادم و سرم را
    پائین گرفتم صدای سهراب نگاهم را به سمت خود کشاند:تأثیر عمیقی رو پدربزرگ گذاشتی.
    دستم را به نرده گرفتم و گفتم:چرا اینو میگی؟
    سهراب هم پا سست کرد بهعقب برگشت و نگاهم کرد:برایاینکه خوب می شناسمش.اون ازاینکه اینجایی خوشحاله.
    همراه با لبخندی عصبی سرم را تکان دادم و گقتم:اوه نه من فکر می کنم تو اشتباه میکنی.اون خوشحال نیست اصلا هم
    خوشحال نیست من این راخوب درک می کنم.
    سهراب لحظه ای نگاهم کرد بعد بار دیگر به راه افتاد و گفت:اینطور فکر می کنی؟
    آه پرحسرتی کشیدم و گفتم:فکر نمی کنم.مطمئنم.
    سهراب بار دیگر به سمت من برگشت و نگاهش را در نگاهم دوخت:اگه مطمئنی پس چرا این جایی؟
    از سوالش جا خوردم لحظه ای در سکوت خیره در چشم هایش نگریستم بعد با لحن سردی پرسیدم:از اینکه اینجا هستم
    تو ناراحتی؟
    و این در حالی بود که به شدت دلم می خواست به جای این سوال بپرسم تو از همه زنها متنفری؟
    سهراب به شنیدن سوالم سرخ شد سرش را پائین انداخت و گفت:منظورم این نبود.
    وقتی باردیگر سرش را بالا گرفت نگاهش می درخشید ولبخند خجولانه گوشه لبش بود:اگه بخوام با خودم روراست باشم مجبورم
    اعتراف کنم که مدتها بودتا این حد خوشحال نبودم.
    هر چند لبخندش زیبا بود اما به شکل باورپذیری مرموزانه و پرتمسخر به نظر می رسید لبخند نامطمئنی به لب زدم و در
    حالی که از کنارش می گذشتم زیر لب زمزمه کردم:امیدوارم همین طور باشه.
    سهراب از پشت سرم پرسید:فکر می کنی که لازمه بهت ثابت کنم؟
    نگاهی گذرا به پشت سرم انداختم و همراه با لبخندی شوخ با لحن معناداری گفتم:شاید لازمتر باشه که به خودت ثابت کنی.
    به پائین پله ها رسیده بودم که گفت:اما من تو جبهه پدربزرگ نیستم.
    من فقط به رویش لبخند زدم و او پله ها را دو تا یکی پائین آمد مقابلم ایستاد و لحظه ای خیره نگاهم کرد بعد لب هایش تکان خورد
    انگار میخواست حرفی بزند اما این کار را نکرد با حالتی آشفته لبش را به دندان گزید و نگاهش را پائین انداخت.وقتی پشت دراتاق
    پدربزرگ رسیدیم در زد و بعد هر دو با هم وارد شدیم.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 8 از 17 نخستنخست ... 456789101112 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/