آره ديگه يعني خودم به خودم مرخصي دادم يعني دکترم داده نه اينکه سرما خوردم واسه خاطر همون.
متعجب نگاهش کردم وگفتم:مگه تو سرما خوردي؟
صهبا شانه اي بالا انداخت و گفت:نه بابا يعني مي دوني مامانم يه دوست دکتر داره که هر وقت من از مدرسه جيم
ميزنم يه برگه مرخصي الکي برام مي نويسه منم مي برم مدرسه تا غيبتم موجه بشه هنوز متعجب نگاهش مي کردم که
گفت:مي رم برات صبحانه بيارم.
نزديک در که رسيد صدايش زدم و با لحن مرددي پرسيدم:صهبا...پدر بزرگ برگشته؟
_پدربزرگ؟نه هنوز.ولي ديگه بايد پيداشون بشه.
اين را گفت و ازاتاق خارج شد بعد از رفتن او من هم لباس هايم را عوض کردم و موهايم را شانه زدم وقتي صهبا برگشت
من کاملا آماده بودم او سيني صبحانه را لب تخت گذاشت و گفت:خبر...خبر بابا و عمو و آقا جون اومدن خونه.
به شنيدن حرفش انگار چيزي درونم فرو ريخت قلبم به تپش افتاد مقابل صهبا لب تخت نشستم و گفتم:کي اومدن؟
_همين چند دقيقه پيش.صبحونتو بخور تا بريم.
با لحن مضطربي پرسيدم:کجا؟
_خونه آقا جون ديگه.همه اون طرفن.
هول شده بودم مي ترسيدم بي اختيار اسم سامان روي زبانم آمد انگار حضور او در کنارم به من احساس امنيت مي داد:سامان
کجاست؟
_سامان؟!
_ميشه سامان را صدا بزني بياد اينجا؟
صهبا لحظه اي نگاهم کرد بعد سرش را به نشانه موافقت تکان داد و ازلب تخت بلند شد:پس تا من صداش مي زنم تو هم صبحونتو
بخور.قهوه ات سرد مي شه.
بلخندي به رويش زدم و او ازاتاق بيرون رفت نمي توانستم چيزي بخورم اصلا چيزي از گلويم پائين نمي رفت ازتمام صبحانه مفصلي
که صهبا برايم آورده بود فقط به زور کمي از قهوه ام را خوردم بار ديگر به سمت پنجره رفتم و به خانه پدربزرگ چشم دوختم چند لحظه
بعد سامان را ديدم که از ساختمان بزرگ بيرون آمد و در حالي که کاپشن اش را تا روي سرش بالا کشيدهبود به سمت خانه دايي کاوه دويد
باران شدت گرفته بود و رعدو برق مي زد برقي زد و اتاق روشن شد نگاهم را به سمت آسمان دوختم تاريکِ تاريک بود انگار ابرها تا بالاي
درخت ها پائين آمده بودند ديگر ازصداي قار قار آن کلاغ شاکي هم خبري نبود حتما سايباني براي خودش دست و پا کرده بود صداي در نگاهم
را ازمنظره زيباي باران گرفت و به سمت خود کشاند سامان درحالي که کاپشن اش هنوز روي سرش بود وارد اتاق شد و گفت:جونم!
_چي؟
_پيچ پيچي.از لب پنجره بيا اينور رعد و برق ميزنه پَرپَرت مي کنه.
با لحن مضطربي گفتم:سامان من...
کاپشن اش را روي شانه هايش انداخت و گفت:باز چي شده؟
_مي ترسم سامان.
_ازآسمون قُرنبه؟!
لبخندنصفه نيمه اي به رويش زدم و نگاه درمانده ام را در نگاهش دوختم سامان لب پنجره مقابلم ايستاد و با لحن پر مهر و دل جويانه اي پرسيد:باز
چي شده رز؟
نگاهم را در نگاهش دوختم و گفتم:قدرت روبه رو شدن با پدربزرگ را ندارم سامان.
سامان لحظه اي خيره نگاهم کرد بعد با لحن قوي و تأثيرگذاري گفت:تو قدرتشو داري رز.خودتم اينو مي دوني.اصلا براي همين کار اينجا
اومدي.مگه نه؟
_آره ولي...
_همه ما در کنارتيم رز تو تنها نيستي.پدر با اون صحبت کرده...رز اون واقعا منتظره تو رو ببينه.راحت ميشه اين رو از نگاهش خوند.
دستم را به سمتش گرفتم و گفتم:پس لطفا منو تنها نزار.
سامان در حرکتي سريع آستين لبايم را چنگ زد و گفت:مگر اينکه مرگ ما رواز هم جدا کنه.خوبه اين جوري؟
بعد در حالي که تقريبا من را به دنبال خودش مي کشاند ادامه داد:حالا ديگه راه بيفت بريم که جمله اش زيادي رمانتيک بود مي ترسم ازراه به درمون کنه.
وقتي وارد حياط شديم کاپشن اش را بالاي سرش گرفت و گفت:بيا اين زير تا نچائيدي.
موهاي جلوي سرش نم دار و سنگين شده بود و چشم هايش در پشت آن تارهاي مشکي رنگ مي درخشيد چقدر زيبا شده بود
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)