صهبا شانه اي بالا انداخت و گفت:هيچي ديگه.دختره که رفت سهرابم حسابي به هم ريخت کلا اخلاقش عوض شد مي دوني يه مدت خيلي تو
خودش بود حالا باز يه کم بهتر شده.نيست آيدا؟
آيدا جواب داد:آره .اما سهراب هيچ وقت ديگه اون سهراب سابق نشد.
_راست ميگه سهرابم مثل ما شرّ و شور بود اما حالا...
مکث کوتاهي کرد و ادامه داد:فکر کنم از همه زنا متنفر شده.
جمله صهبا را در ذهنم مرور کردم(از همه زنها متنفر شده))از خودم پرسيدم:متنفر شده؟با اينگاه پر از جاذبه شرقي اش؟چه حيف!
با اين فکر لبم را به دندان گزيدم چرا به يک چنين نتيجه اي رسيده بودم کاش مي توانستم افکارم را متمرکز کنم اما بدبختانه نمي توانستم دريک حواس
پرتي و آشفتگي غريبي غوطه وربودم.صهبا همچنان صحبت مي کرد.
_آقا جون قبلا يه شرکت تجاري داشت که حالا بابام و عموکامران اداره اش مي کنن پسرا هم کمک دستشونن.خصوصا سهراب.غيراز ساعتايي
که با گروه کار مي کنه غالبا تو شرکته.
_گروه؟
_آره گروه.گروه فيلمبرداري...راستي اينا رو هنوز برات نگفتم.سهراب تو دانشگاه رشته فيلمبرداري خونده.البته همه مخالف بودنا ولي خوب خوند.
حالام با يکي از دوستاش که خواننده است دارن کليپ مي سازن.البته من و آيدا هم قراره تو کليپاش بازي کنيم قصه اش تو يه کلاس درس اتفاق مي افته به
قول سامان سياهي لشکر زياد مي خواد.اما اين سامان ناجنس خودش قراره نقش اول بازي کنه نمي دونم تو اين خرخاکي چي ديدن که...
آيدا ميان خنده غرزد:صهبا!
_خيلي خوب بابا.منظورم همون زير خاکي بود.
بعد مکث کوتاهي کرد و گفت:حالا ديگه نوبت توئه.نگفتي بالأخره نامزد داري.نداري.
لبخندي زدم براي لحظاتي کوتاه به ياد راب افتادم.راب پسر خوبي بود اما من هنوز فرصت نکرده بودم در مورد پيشنهاد ازدواجش فکر کنم بنابراين سرم را تکان
دادم و گفتم:نه ندارم.
_ولي سهراب مي گفت اگه بخواي بموني حتما بايد با يه مرد ايروني ازدواج کني.
آيدا گفت:نه صهبا حتما که نه.اون گفت اگه اين کارو بکنه راحت تر مي تونه اقامت دائم بگيره.
_خوب همون به نظر تو دايي نيما چطوره؟...يک کم سنش بالاست.نيست آيدا؟
بعد بدون اينکه منتظر جواب آيدا بماند پرسيد:اصلا تو چند سالته رز؟
در جوابش گفتم:کريسمس امسال ميشم بيست و سه.
_تو کريسمس به دنيا اومدي؟چه جالب!صبرکن ببينم يعني چند روز ديگه تولدته.
_بله اگر اشتباه نکنم هفت يا هشت روز ديگه.
_اِ.خوب پس جلو جلو تولدت مبارک.
_ممنون.
صهبا نفسي تازه کرد تا حرفي بزند اما آيدا روي تخت غلتي زد و در حالي که آباژور کنارتخت را خاموش مي کرد گفت:نه ديگه صهبا بقيه اش باشه براي بعد.الان
دير وقته ديگه بايد بخوابيم.
صهبا چون کودکي ناراضي خودش را روي تخت رها کرد و زير لب غر زد:خيلي خوب بابا مي خوابيم.شب به خير.جواب شب به خير صهبا را دادم و با وجودي که
بعد از ظهر يکي دو ساعت خوابيده بودم اما خيلي طول نکشيد که من هم خوابم برد اما تا لحظه آخر ذهنم از فکر سهراب پر بود(از همه زنها متنفره؟!))