سامان خجالت زده سرش را پائین انداخت و گفت:فکر کنم...فکر کنم همه تون مسموم شده باشین.متأسفم همه اش تقصیر
من بود خدا منو پاره پوره کنه.باید زودتر می گفتم.
_چی رو؟
_حالا کاریه که شده خود کرده را تدبیر نیست در عوض قول می دم هر هفته بیام سرمزارتون زنجموره کنم.
_مسخره بازی در نیار پسر.
سامان جواب داد:کاش مسخره بازی بود پدر جان.اما بدبختانه خیلی هم جدیه.من فراموش کردم بگم رز رو تازه سمپاشی اش کردن
شمام که ماشاءِا...تون باشه اَمون ندادین هر چی کِبِره رو سر وصورتش بود سائیدن چه برسه به اون یه ذره پاف پیف.
آیدا شگفت زده پرسید:پاف پیف دیگه چیه؟
سامان جواب داد:همون پیف پافِ خودمون منتها خارجیش.
به شنیدن این حرف صهبا دستی در هوا تکان داد و گفت:برو ببینیم بابا...مسخره.
زن دایی نسرین از گوشه چشم نگاهی به سمت من انداخت و با لحن سرزنش آمیزی گفت:صهبا!
صهبا شانه ای بالا انداخت و زیر لب غر زد:آره خوب پاشین زودتر وصیتاتونو بنویسین چون از قرار معلوم هر کدوم حداقل نیم کیلو پاف
پیف لیس زدین.
زن دایی باز معترضانه تکرار کرد:صهبا!
صهبا نگاه خشمگین اش را به سمت سامان چرخاند و سرش را به نشانه تهدید تکان داد با چشم و ابرو برایش خط و نشان می کشید سامان
محتاطانه نگاهش را از او دزدید و گفت:جون داداش راس میگم آخه تو ولایت اینا آبله مرغون اومده.
زن دایی میان خنده با لحن معترضی گفت:سامان!
سامان به دست و پا افتاد و گفت:جون داداش راس میگم.این مرض با کلاس هست که تازگیا مُد شده.
چیه؟ببین مرغم توش هست