فصل3-6
سرم را به نشانه سلامتکان دادم و با تمام وجود سعي کردم لبخند بزنم.او هيجان زده گامي به سمت سامان
برداشت سرش را به سر او نزديک کرد و گفت:خودشه؟سامان از زير چشم نگاهي به سمت من انداخت و
گفت:بله.
دختر لبش را به دندان گزيد و گفت:خره پس چرا زودتر نگفتي.خيلي زشت شد.
سامان سري تکان داد و گفت:بالأخره که چي؟بايد اطرافيان خودش رو بشناسه حالا امروز نشد فردا آخر که
مي فهمه تو چه نقطه چيني هستي؟
دختر اخمی کرد و با لحن دلخوری نالید:خیلی بی تربیتی سامان.خودتی.
سامان با شیطنت خندید و گفت:چی خودمم؟من که حرف بدی نزدم فقط گفتم نقطه چین از نظر تو نقطه چین
بی تربیته؟
_حالا نمی خوام جوابتو بدم ولی برات دارم آقا سامان.
سامان به سمت من برگشت نگاهش پر از شیطنت بود:ای ببا.تقصیر من چیه که تو خودتو بهتر از من می شناسی.
من فقط گفتم نقطه چین تو خودت گفتی بی تربیته.
_خیلی خوب دیگه به اندازه کافی سطح شعور و تربیتتو تخمین زده.حالا تا ابد که نمی خوای تو ماشین نگهِش داری.
_خیر چنین قصدی ندارم شما اجازه بدین.
بعد رو به من کرد و به انگلیسی گفت:پیاده شو رز می خوام یه کم سربه سرش بزارم سرم را به نشانه مثبت تکان
دادم و مطیعانه از ماشین پیاده شدم سامان هم بلافاصله در ماشین را بست و کنارم ایستاد:رز این صهباست دختر
عموی من و دختر دایی تو.
به روی صهبا که با چشم های درشت و نگاه مشتاقش من را برانداز می کرد لبخند زدم و سعی کردم اسمش را درست
تلفظ کنم:صَهبا؟!
صهبا لبخند زد نگاه سریعی به سامان انداخت و گفت:چی بهش گفتی سامان؟
سامان نیم نگاهی به سمت من انداخت و گفت:نترس ذکر خیر بود تو رو بهش معرفی کردم.
نگاه صهبا بار دیگر به سمت من چرخید:مگه فارسی بلد نیست؟
برخلاف انتظار من سامان جواب داد:نه.
بعد به سمت من برگشت و در زیر نگاه شگفت زده من لبخند معنا داری به لب زد و گفت:یعنی خیلی کم.یه مترجم نیاز
داره اگه حرفی داری بگو براش ترجمه می کنم.
صهبا با لحن مرددی پرسید:سامان یعنی واقعاً اون دخترعمه ماست؟
سامان جواب داد:بله حالا تا سطح شعور و تربیتت رو بدجور تخمین نزده حداقل یه خوش آمد بهش بگو.
صهبا به او چشم غره رفت و سامان ادامه داد:هر چی می خوای بگی،بگو تا براش ترجمه کنم.
_چی بگم آخه؟
سامان شانه ای بالا انداخت و گفت:چه می دونم می تونی یه دِکلمه بخونی فقط خیلی شلنگ تخته ننداز.
صهبا از او رو برگرداند و گفت:بی مزه.
بعد قدمی به سمت من برداشت و دستش را پیش آورد:Hello Roze I am Sahba Welcome.
سامان میان حرفش دوید و گفت:چرا خودتو درست معرفی نمی کنی؟
صهبا اخمی کرد و گفت:درست گفتم دیگه.
سامان با بدجنسی ابرویی بالا انداخت و گفت:خیر درستش اینه.رز!شی ایز غربتی.شی ایز زبون دراز.شی ایز زلزله
هشت ریشتری.شی ایز ماتم.شی ایز قهرمان پرورش اندام .
شی ایز...
از حرف هایش خنده ام گرفته بود اما در زیر نگاه عصبانی و خیره صهبا جرأت چنین کاری را نداشتم.
_سامان می زنم تو دهنتا.
سامان آب دهانش را قورت داد و گفت:جون؟
قهبا با دلخوری رویش را از او برگرداند به رویم لبخند زد و دستم را در میان دست هایش گرفت:بیا بریم رز بقیه تو خونه
منتظرتن.
نگاه آشفته ام را به صورت سامان انداختم او لبخندی زد و سرش را به نشانه موافقت تکان داد:باهاش برو رز کارشو بلده
شی ایز زن ملوانِ زبل.
صهبا خنده اش گرفت اما حرفی نزد چند قدمی از سامان دور شدیم انگشتش را روی شقیقه اش گذاشت و گفت:بالا خونه اش
تعطیله.چرت و پرت زیاد میگه اما بچه بدی نیست.
با حواسی پرت به رویش لبخند زدم در آن لحظه تمام حواسم متوجه مناظر اطرافم بود آنجا شباهتی به حیاط یک خانه مسکونی
نداشت یک باغ بزرگ بود که از درختان لخت و سرما زده پر بود در دو طرف مسیر جاده مانندی که از سنگفرش هایی مختلف
الشکلی تشکیل شده بود ردیف چراغ های فانوسی شکل در لابه لای درختان تنومند بید مجنون به چشم می خورد حصار چوبی
زیبایی که محوطه درختکاری شده را از هر دو طرف از مسیر سنگفرش شده جدا کرده بود تا حوض دایره ای شکل بزرگی
که درست به مانند یم میدان وسط چهاراه به نظر می رسید ادامه داشت گویا آن حوض پوشیده از کاشی های لعابی آبی رنگ
مرکز آن باغ محسوب می شد چرا که علاوه بر مسیر سنگفرش شده ای که ما تا رسیدن به آن حوض بزرگ طی کرده بودیم سه مسیر
سنگفرش شده دیگر م بود که همگی به همان دایره بزرگ آبیرنگ ختم می شد.یکی در مقابل و دو تای دیگر در سمت راست و
دیگری در سمت چپمان.
در انتهای هر کدام از آن مسیرهای سنگفرش شده با همان تیرهای چراغ برق فانوسی شکل و همان حصارهای چوبی زیبا و
زنجیر های آویزان پوشیده از برف ساختمان های هم شکلی دیده می شد نتها تفاوتی که وجود داشت این بود که ساختمان روبرویی
نسبت به آن دو تای دیگر بزرگتر و باشکوه تر به نظر می رسید و در دو طرف آن و در داخل محوطه درختکاری شده دو آلاچیق
سنگی همشکل با ستون های منقش بلند دیده می شد که روی سقف شیروانی آن ها که با سفال های نارنجی رنگ پوشیده شده بود هنوز
لایه ضخیمی از برف سفید و دست نخورده به چشم می خورد و قندیل های زیبا و باشکوهی از یخ از دور تا دور آن آویزان بود که
در زیر آفتاب نه چندان گرم بعد از ظهر آن روز به چکه افتاده بودند آن باغ رنگ به همان اندازه که زیبا و باشکوه می نمود به طرز
غریبی ساکت،شگفت انگیز و هراس آلود به نظر می رسید صدای سامان من را از آن جذبه خیالی بیرون کشید و متوجه خود کرد:
ما اینجا همه با هم زندگی می کنیم ساختمون بزرگه متعلق به رئیس بزرگِ.آقا جون اونجا زندگی می کنه.عمو کاوه اینا دست راستن.
کلبه خرابه ما هم این دستِ.قابل شما رو نداره بفرمائین خواهش می کنم.
بار دیگر از آن ها بیزار شدم آنجا جا برای همه بود.غیر از مادر من؟این بی رحمانه نبود؟من آنجا چه کار می کردم در آن خانه باغ
گونه.در کنار آن ها.نگاهم به سمت ساختمان بزرگتر چرخید در دو طرف تراس اصلی که بزرگتر از همه به نظر می رسید تراس های
کوچکی دیده می شد که هر کدام به یکی از اتاق ها راه داشت نگاهم روی یکی از تراس ها ثابت ماند نزدیکترین تراس به تراس اصلی از
سمت راست.مادر آنجا بود.زیبا و گیسوان سیاهش به روی شانه های ظریف اش رها بود نگاه مستقیم اش را به روی خودم حس می کردم
چقدر زیبا بود بی اختیار قدمی به سمتش برداشتم و زیر لب زمزمه کردم:چقدر زیبا!
صدای سامان را شنیدم که گفت:عقیده پدربزرگ هم همین به نظر اون از این خونه و این باغ زیباتر دیگه تو هیچ کجای دنیا پیدا نمی شه.
مادر برویم لبخند زد در نگاه و لبخندش آرامش خاطری عمیق موج می زد بغضی تاخواسته راه گلویم را تنگ کرد برای هزارمین بار دلم
برای مظلومیت اش سوخت لبم را به دندان گزیدم تا راه را به روی اشک هایمببندم برای لحظه ای کوتاه چشم هایم را بستم و وقتی بار دیگر آن ها
را گشودم مادر دیگر آنجا نبود نفسی را که در سینه ام حبس مانده بود با آهی عمیق بیرون فرستادم و مانند یک دخترک خوابگرد بی نوا بی اراده
به دنبال صهبا و سامان به راه افتادم.نگاه هیجان زده و مراقب سامان را که از گوشه چشم تمام حالات من را زیر نظر داشت حس می کردم
اما حتی با بیشترین تلاش هم نمی توانستم به رویش لبخند بزنم یا حتی جواب نگاهش را با نگاهی کوتاه و گذرا پاسخ دهم دلم نمی خواست که او
یأس و نفرتی را که در آن لحظه در نگاهم موج می زد ببیند اما انگار او برای خواندن روحیات من نیازی به این کار نداشت با تیزی و دقت مخصوص
خودش من را غافلگیر کرد مقابل در ساختمان که رسیدیم رو به صهبا کرد و گفت:صهبا بهتره تو جلوتر بری به همه بگو تو پذیرایی جمع بشن.
صهبا سرش را به نشانه موافقت تکان داد بعد به رویم لبخند زد و دستم را با حالتی هیجان زده فشرد:خوشحالم که اومدی رز مطمئنم همه از دیدنت
خوشحال می شن.
نگاهی به صورت سامان انداخت بعد دستم را رها کرد و گفت:می رم بهشون خبر بدم.
این را گفت و با عجله به داخل ساختمان رفت به محض رفتن صهبا،سامان به سمت من برگشت و گفت:چی شده رز؟
بدون اینکه نگاهش کنم جواب دادم:هیچی.چیزی نشده.
سامان چمدان را روی زمین گذاشت و گفت:نگو هیچی رز.رنگت مثل رنگ گچ دیوار سفید شده نگاهش کردم آشفته و نگران به نظر می رسید با این حال
لبخندی به لب زد و ادامه داد:بهت قول می دم که اون تو هیچ دلیلی برای نگران شدن تو وجود نداره.
مکث کرد و باز با لحن شوخ . پرشیطنتی ادامه داد:بهت قول می دم که همه اونا عاشقت می شن و بعد تازه اون وقته که تو باید نگران سلامتی و امنیت
خودت باشی.حالا هم توصیه می کنم تا کاسه صبرشون لبریز نشده بریم داخل در غیر این صورت اونا مثل یه گله اسب رَم کرده می ریزن بیرون و بعد تو
و منِ اقبال سوخته زیر دست و پاشون با خاک یکسان می شیم.
با وجود تمام دلخوری هایم،در آن لحظه از حرف هایش به خنده افتادم و نگاهم را از او دزدیدم سامان نفس عمیقی کشید و درحالی که بار دیگر چمدان را از
روی زمین برمی داشت گفت:حالا بهتر شد آخه می دونی چیه.این فک و فامیل ما زود هیجانی می شن وقتی ام که هیجانی می شن درصد خطاهاشون می ره
بالا.حالا دیگه بزن بریم تا اختیار از کفشون در نرفته.
بعد در را باز کرد خودش را از آستانه در کنار کشید و گفت:قدم رو تخم چشم ما بزارید.بفرمائید خواهش می کنم.
نگاه گذرایی به صورت خندانش انداختم و بعد با احتیاط قدم به داخل ساختمان گذاشتم سامان هم به دنبال من وارد شد چمدان را همانجا کنار در گذاشت و خودش
در کنار من جای گرفت:اینجا خونه ماست رز و من صمیمانه بهت خوش آمد می گم.در کلبه ما رونق اگر نیست صفا هست آنجا که صفا هست در آن خیلی
چیزا هست با من بیا تا نشونت بدم.
در حالی که با نگاهم محیط نا آشنای اطرافم را از نظر می گذراندم در عکس العملی سریع بازوی سامان را چسبیدم و مانع دور شدنش شدم:خواهش می کنم
سامان از من فاصله نگیر.
سامان که غافلگیر شده بود به یکباره از جا پرید و دستش را روی سینه اش گذاشت:ای وای مادرجون زَهره ام ترکید.
_اوه آیم سوری سامان نمی خواستم بترسونمت.
_کاش ترسیده بودم جون به سر شدم فکر کنم قلبم افتاده باشه تو لگن ام.
بعد نگاهی به من انداخت و گفت:نه اینکه من قلبم ضعیفه دکتر بهم گفته هیجان واسه کف کردن دهنت خوب نیست.
نگاهم را پائین گرفتم و گفتم:معذرت می خوام سامان من فقط...
سامان میان حرفم دوید و گفت:بیا رز.من فکر می کنم که تو هر چقدر زودتر با واقعیت روبرو بشی بهتر باشه.
قلبم به تپش افتاده بود و زانو هایم از درون می لرزید عاجزانه نگاهش کردم اما سامان فرصت حرف زدن به من نداد بازویم را گرفت و من را به دنبال خودش
کشاند:نه رز حرفشم نزن تو باید با من بیای چون هر چقدر بیشتر لفطش بدی جرأتت کمتر می شه مثل کشیدن دندون می مونه بهش فکر نکن فقط یه لحظه است.
تقریباً به پذیرایی رسیده بودیم او دستی به پشتم زد و در حالی که من را به جلو هل می داد آرام کنار گوشم زمزمه کرد:فقط یه لحظه است رز.قوی باش.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)