چطور بود؟
آرام زیر لب جواب دادم :تو دیوانه ای.
سامان با شیطنت خندید و گردنش را کج کرد بعد در حالی که در ماشین را برایم باز می کرد جواب داد:یه چیزی تو همین حول و حوش.
حالا زودتر بفرمائین تا درو همسایه واسه دیدن یارو اسبه نریختن بیرون.
هنوز از جایم تکان نخورده بودم که صدای دختر جوانی نگاه هر دویمان را به سمت خود کشاند:سامان تو خجالت نمی کشی این اصواتو
از خودت در میاری نمی گی اگه یکی بشنوه چی میگه.یکی ندونه فکر می کنه تموم دوران کودکی رو تو اصطبل گذروندی.
دختر همین طور که حرف می زد به سمت ما می آمد قد متوسطی داشت و به نظرم چند پوندی اضافه وزن داشت اما با این وجود درست مثل
سامان زیبا و جذاب به نظر می رسید از ذهنم گذشت(حتماً خواهرشِ))نگاهم برای مقایسه به صورت سامان چرخید او سری تکان داد
و گفت:نگفتم؟!
اگه همسایه ها همین قدر فضول باشن آدم حتی جرئت نمی کنه دست تو دماغش کنه یا مثلاً نقطه چینشو بخارونه.چه برسه که بخواد شیهه هم
بکشه.
از حرفش به خنده افتادم و نگاهم بار دیگر به سمت دختر جوان چرخید دیگر تقریباً نزدیک ما رسیده بود:تو نمی گی اگه فقط یکی از همسایه ها این
صدای نکره نخراشیده رو بشنوه پیش خودش چی فکر می کنه.
سامان با بی قیدی شانه ای بالا انداخت وگفت:چه می دونم.فکر می کنه که اسب حیوان نجیبی است.چقندر زیباست.
_اگه درصد ناخالصی مغزش اندازه تو باشه بله.همین فکرو می کنه اما این که...
چشمش که به من افتاد حرفش را ناتمام گذاشت:اِ سلام