اوه ما خيلي صحبت کرديم من فراموش کردم بابت نهار تشکر کنم نهار واقعاً عالي بود سامان.از دعوتت ممنونم.
سامان با حرکتي نمايشي عرق روي پيشاني اش را پاک کرد و گفت:استدعا مي کتم مادام.
به رويش لبخند زدم و با نگاه دور شدنش را دنبال کردم حقيقتاً او از يک ظاهر خوب چيزي کم نداشت درست زماني که من با
تحسين محو تماشاي اندام ورزيده و متناسبش بودم به عقب برگشت و با نگاه پرشيطنتش من را غافلگير کرد.
وقتي بار ديگر سوار ماشين شديم سامان فرصتي براي نفس کشيدن به خودش نداد آن قدر حرف زد که گوشه لب هايش پر از
کف شد شايد هم به خاطر سرگيجه اي که گرفته بودم اين طور تصور مي کردم در هر صورت به لطف وراجي هاي خستگي
ناپذيرش،قبل از اينکه به خانه پدربزرگ برسيم تقريباً موفق به کسب اطلاعات جامعي در مورد تاريخ سه هزار ساله ايران
از فتحعلي شاه و آقا محمد خان قاجار گرفته تا تاب برگشته سبيل هاي ناصرالدين شاه شده بودم وقتي به نقطه اي که روز قبل
از تاکسي پياده شده بودم رسيديم نگاهم را براي ديدن دوباره نمايشگاه مبل به آن سوي خيابان چرخاندم از آن نقطه به بعد راه
زيادي تا خانه پدربزرگ باقي نمانده بود فقط يک خيابان ديگر و بعد کوچه شماره دوازده.بي اختيار کوله پشتي ام را محکمتر از
قبل به خودم چسباندم و نگاه مضطرب و نا آرامم را به نيم رخ سامان دوختم.سامان نگاهم کرد و با لحن آرامي پرسيد:ترسيدي؟
سرم را به نشانه مثبت تکان دادم و گفتم:مضطربم.
بعد لبم را به دندان گزيدم و گفتم:مي شه برگرديم؟
سامان بدون اينکه نگاهم کند با لحن قاطعي جواب داد:نه رز.اگه حالا نتوني مطمئن باش که هيچ وقت ديگه هم نمي توني.
_مي دونم سامان ولي...
سامان داخل کوچه پيچيد و من بقيه حرفم را فراموش کردم ماشين که مقابل در اصلي ايستاد نفس من هم در سينه حبس شد
سامان ماشين را خاموش کرد و به سمت من چرخيد:خوب رز،اينجا خونه ماست همه اون کسايي که امروز قراره ببيني
توي همين خونه زندگي مي کنن مطمئنم الان همه شون مشتاقانه منتظر ديدن تو هستن.
نگاهش کردم و گفتم:تو چي بهشون گفتي؟
سامان براي اولين بار دستش را روي دستم گذاشت و گفت:نگران نباش رز بهت قول مي دم که همه چيز خوب پيش مي ره
تو فقط به من اعتماد داشته باش...خوب!
نگاهم را پائین گرفتم نفس عمیقی کشیدم و سرم را به نشانه موافقت تکان دادم.
_خیلی خوب پس تا دوباره نظرت برنگشته بپر پائین.
این را گفت و در ماشین را برای پیاده شدن باز کرد:من چمدونو میارم.
به عقب برگشتم و گفتم:نه سامان اون را بزار باشه.
_چرا؟می بریمش تو دیگه.
_بعداً اگه لازم شد این کار را می کنیم.
سامان که برای برداشتن چمدان از صندلی عقب خم شده بود از حرکت ایستاد و نا امیدانه و گله مند خیره نگاهم کرد نگاهم را از
نگاهش دزدیدم و برای دفاع از خودم با لحن دلجویانه ای گفتم:ممکنه بخوام برگردم هتل.
سامان دستش را روی سقف ماشینش گذاشت و گفت:ای بابا مارپله است انگار تو که باز برگشتی سر خونه اولت.
بعد بار دیگر به سمت چمدان خم شد و در حالی که آن را روی زمین می گذاشت گفت:حالا تو پیاده شو اگر قرار شد برگردی تو
رو بزارم رو سرمو چمدونو بزارم رو سرتو...نه صبر کن ببینم این جوری یه کم نا جور می شه آها این جوری بهتره.آره قول
می دم تو رو بزارم رو چمدونو،چمدونو بزارم رو سرمو مثل اسب نعل شده تا دم در هتل مینا یه نفس بدواَم.خوبه این طوری؟
آن قدر هول بودم که به درستی متوجه حرف هایش نمی شدم کوله پشتی ام را در بغل گرفتم و گفتم:ها...بله بله این طوری خوبه
ازت ممنونم.
سامان به شنیدن این حرف مقابل ماشین دولا شد و گفت:دَست شما درد نکنه دیگه چرا تعارف می کنین بفرمائین سوار شین بنده
می رسونمتون.
همین طور خیره نگاهش می کردم که گفت:نمی فرمائین؟جون داداش اسب حیوان نجیبی است.چقندر زیباست.آقا سامان چه کم از
یه اسب بارکش دارد.
بعد همان طور که دولا بود دستی به موها و سر و صورتش کشید و گفت:خوب البته یال و کوپالو صبح تو حموم سه تیغه کردم در مورد
دُم ام شرمنده.وقتی متولد شدم نداشتم فکر کنم مادرزادیه یه جور نقص ژنتیکی.اما جون داداش شیهه می کشم باقلوا.اجازه بدین.
این را که گفت روی پاهایش بلند شد و دست هایش را مقابل سینه گرفت بعد درست مثل یک اسب وحشی شیهه کشید به قدری حرکاتش
عجیب و غریب بود که من خندیدن را فراموش کرده بودم و فقط مبهوتانه نگاهش می کردم.