خوشحال بودم اما با اين وجود هنوز هم دلشوره داشتم و در قلبم ترسي آميخته به اضطراب را به خوبي حس مي کردم اما مگر
چاره اي هم داشتم يا مثلاً راه بهتري براي اين کار بلد بودم.بايد به سامان اعتماد مي کردم که تنها راه
و شايد بهترين راهي بود که من داشتم.با اين فکر از جا بلند شدم تا آرام آرام خودم را براي روبه رو شدن
با قسمت ديگري از سرنوشتم آماده کنم چمدانم را مرتب کردم و آن را آماده به روي تخت گذاشتم بعد
از اينکه وسايل کوله پشتي ام را چک کردم ديگر کاري براي انجام دادن باقي نمانده بود لب تخت نشستم و پالتو
را روي زانوهايم گذاشتم در آن لحظات سعي مي کردم با فکر کردن به سامان و رفتار پرشيطنت و شوخ اش
اضطراب را از خود دور کنم اما طولي نکشيد که سر و کله خودش پيدا شد.در را که به رويش باز کزدم با
حرکتي نمايشي در حالي که يک دستش را مقابل سينه و دست ديگرش را پشتش گرفته بود کمي روي انگشتان پايش بلند شد
و تعظيم غرّايي نمود:
_مادام.
از آستانه در کنار رفتم و در حالي که با اشاره دست او را دعوت به داخل شدن مي کردم به رويش لبخند زدم و اين در حالي
بود که تمام تلاش خودم را مي کردم که حداقل در آن روز کمتر به دلقک بازي هايش بخندم.
_سلام.
سامان به دنبال من وارد اتاق شد و گفت:سلام از ماست.حالتون چطوره؟
نگاهش کردم حتي خوش قيافه تر از روز قبل به نظر مي رسيد.زيبا و مرتب.از تميزي برق مي زد با نگاه کنجکاوم کله اش
را نشانه رفتم.اصلاً به نظر نمي رسيد که در زير آن موهاي مشکي مرتب و براق حتي اثري از چاله چوله باشد باز بي اختيار
لبخند زدم:من خوبم شما چطوريد.
سامان دستي به موهايش کشيد و گفت:توپ.
_توپ؟!
سامان سري تکان داد و گفت:توپ يعني وري .وري نايس.
در حالي که به سرش اشاره مي کردم گفتم:خوشحالم که اينو مي شنوم.براي کَله مَله تون نگران بودم.
سامان دستش را به روي سينه اش گذاشت و گفت:تو رو خدا...واسه کَله مَله من؟!اوه ماي گاد،من واين همه خوشبختي
محاله.
دستي به موهايش کشيد سينه اي صاف کرد و ادامه داد:شما نگران نباشين من حالم خوبه فقط صبحونه نخوردم گشنمه.يه
رستوران خوب سراغ دارم غذاهايش معرکه است.شما آماده اين ديگه.
_بله من آماده ام.فقط بايد با هتل تصفيه کنم.
سامان چمدانم را از روي تخت برداشت و گفت:اون با من شما يه نيگا بنداز ببين چيزي جا نذاشتي.
_نه قبلاً همه جا را ديدم.
سامان سرش را بارضايت تکان داد و گفت:پس بفرمائين خواهش مي کنم.
با وجود مخالفت من سامان کرايه هتل را پرداخت و بعد با خوشرويي و ادب هر چه تمام تر من را تا کنار ماشين راهنمايي کرد
چمدان را روي صندلي عقب گذاشت و بعد در جلويي را برايم باز کرد از او تشکر کردم و سوار شدم او هم بلافاصله ماشين را دور زد و
پشت رل نشست:الأن ساعت يازده و نيمه.پس اول بريم رستوران.اونجا هم مي تونيم نهار بخوريم و هم در مورد بقيه برنامه مون صحبت
کنيم.تو که موافقي؟
کوله پشتي ام راروي زانوهايم گذاشتم در زير نگاه مشتاق و پرشيطنتش کمي دستپاچه بودم:فکر بدي نيست.
_عاليه.
اين را گفت و نوار روي ضبط ماشين را به داخل فشار داد برخلاف آنچه انتظار داشتم در تمام طول راه ساکت بود من هم فرصت
را غنيمت شمردم و در آن سکوت دلپذير روح ناآرامم را با آن موسيقي زيبا همراه ساختم....
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)