سامان میان حرفم دوید وگفت:خداوند منو جِر و واجِرم بده که این قدر خروس بی محل نباشم اما خوب شرمنده جمله از لحاظ دستوری ایراد داره جون داداش من یکی بیشتر نیستم منفردم خدا را صد هزار مرتبه شکر تا جایی که من متوجه شدم چشمای شما هم تاب نداره پس چه جوریه این فعل ما رو هی جمع می بندین.
باز داشت همان سامان اول می شد باز حرف هایش داشت تبدیل به پرت و پلا می شد و این من را به خنده می انداخت لبخندی زدم و گفتم:بسیار خوب.
بعد با لحن پرکنایه ای گفتم:فراموش کرده بودم که ما با هم فامیلیم.
سامان لبخندی زد و گفت:خوب بله ما با هم فامیلیم.
بعد مکثی کرد و با لحن متفکری ادامه داد:می گم حالا که با هم فامیلیم می تونم یه سؤال شخصی_خصوصی ازتون بپرسم؟
لبخند به لب منتظر نگاهش کردم و او ادامه داد:چیزهِ...می گم شما که بعد از اون جک خدابیامرز دیگه با کشتی سفر نکردین.کردین؟
در جوابش فقط لبخند زدم سامان هم نیش اش را تا آخرین حد ممکن باز کرد و گفت:نه اینکه تو فامیل ما همه از ریز و درشت قصد ازدواج دارن از اون خاطرِ که می پرسم.حالا خودتون فردا میاین از نزدیک با همه شون آشنا می شین.
قسمت آخر حرفش ته دلم را لرزاند فکر کردن به این موضوع هنوز هم مضطربم می کرد سعی کردم لبخند بزنم اما آنقدر نگران
بودم که نتوانستم:فردا؟!
_چیه فردا دیره؟
_نه نه فقط...
سامان یکی از پاهایش را به روی دیگری انداخت:فقط چی؟اگه مشکلی هست بگو.
سرم را به نشانه منفی تکان دادم و گفتم:مطمئن نیستم تا فردا آمادگی شو پیدا کنم.
سامان با اطمینان سرش را تکان داد و گفت؟:اونش با من.شما نگران هیچ چیز نباش خودم ترتیبشو می دم.ردیفش می کنم.
بعد نگاهی روی صفحه ساعتش انداخت و مثل برق گرفته ها از جا پرید:ای وای هوار تو سرم دیدی چه خاکی تو سرم شد.
از حرکاتش به خنده افتادم و گفتم:چی شده؟
-چی شده؟بگو چی نشده.تا می یام برسم خونه یه ساعت از وقت حکومت نظامی گذشته.
_حکومت نظامی؟!
سامان سرش را تکان داد و گفت:شما که نمی دونی حالا خون جلوی چشماشو گرفته.خدایا گناهان ما راببخش و بیامرز.خدایا رفتگان ما را ببخش و بیامرز.خدایا بازماندگان ما را ببخش و بیامرز.خدایا...
با خنده میان حرفش دویدم و گفتم:کی؟
سامان دستی روی پشتش کشید و گفت:کی؟مادرم.قضیه دسته قاشقو که براتون گفتم.حالا مثل مأمور اعدام یه کیسه سیاه با دو تا سوراخ کشیده رو سرش و منتظر ایستاده به محض اینکه برسم خونه یا دست می ندازه چشم و چالمو در می یاره یا به یه دسته قاشقی،دسته کف گیری،نبود دسته ملاقه ای...خلاصه خدایا ما را ببخش و بیامرز.خدایا رفتگان ما را ببخش و بیامرز.
خدایا...
دیگر بیشتر از آن نمی توانستم جلو خودم را بگیرم دستم را مقابل دهانم گرفتم و با صدای بلند خندیدم سامان لحظه ای در سکوت نگاهم کرد بلأخره تصمیم گرفت دست از ماساژ دادن پشتش بردارد کمی یقه لباسش را مرتب کرد و گفت:از اظهار همدردی تون واقعاً ممنونم.سپاس ما را بپذیرید دختر عمه جان.
کلمه ای که بر زبان آورد به قدری برایم غریب بود که بی اختیار لبخند از روی لب هایم پر کشید لحظه ای خیره به هم نگاه کردیم و بعد سامان ادامه داد:واقعاً از این پیشامد خوشحالم.دلم می خواد این حرفو باور کنی...رز.
حرفی برای گفتن نداشتم بنابراین در سکوت فقط تماشایش کردم برای اولین بار احساس کردم که در زیر نگاه خیره من دست و پایش را گم کرد جهت نگاهش را تغییر داد و در حالی که کمی این پا و آن پا می کرد زیر لب ادامه داد:امیدوارم اومده باشی که بمونی.
من هم نگاهم را پائین گرفتم و گفتم:پدرم آخرین کسی بود که در زندگی داشتم.
سامان بار دیگر نگاهش را در نگاهم گره زد و گفت:تو هم خون مایی رز تو حالا جزئی از مایی.
لبخند کمرنگی به لب زدم و آرام زیر لب زمزمه کردم:مطمئن نیستم.
سامان فقط لبخند زد در آن لحظه بی نهایت محزون به نظر می رسید:فردا میام دنبالت.
سرم را به نشانه موافقت تکان دادم و او قصد رفتن کرد:خوب دیگه اگه با من کاری نداری من برم قدمی به سمتش برداشتم و گفتم:تا پائین همراهیت می کنم.
سامان سرش را به نشانه موافقت تکان داد و من در سکوت به او پیوستم.بیرون در هتل که رسیدیم سامان به سمت من چرخید وگفت:
هوای بیرون خیلی سرده بهتره دیگه بری داخل.
حق با او بود هوا سوز بدی داشت بازوهایم را در بغل گرفتم و سرم را به نشانه موافقت تکان دادم سامان لبخندی زد وگفت:خوب دیگه من برم.
اما هنوز هم ایستاده بود و نگاهم می کرد بعد انگار که چیز تازه ای به فکرش رسیده باشد دفترچه یادداشت و خودنویس اش را از جیبش بیرون کشید و در حالی که آن را به سمت من می گرفت گفت:اینجا رو امضاء کن که فردا صبح فکر نکنم همه اینا رو تو خواب دیدم.
با خنده سرم را تکان دادم و بعد صفحه ای را که مقابلم گرفته بود امضاء کردم:بالأخره یه امضاء از من گرفتی.
سامان با شیطنت خندید و گفت:آره خوب.خدا وکیلی.هیچ وقت فکر نمی کردم نیکول کیدمن دختر عمه من باشه.
از حرفش به خنده افتادم سامان دفترچه و خودنویس اش را بار دیگر در جیبش گذاشت و با لحن صمیمانه ای گفت:بهتره دیگه بری تو. سرما می خوری.
سرم را به نشانه مثبت تکان دادم و بعد زمانی که او قصد رفتن کرد صدایش زدم:سامان.
سامان شگفت زده نگاهم کرد و من در جواب انتظار مشتاقانه او گفتم:متشکرم.
سامان سرزنده و بانشاط دستی در هوا تکان داد و گفت:فردا می بینمت.منتظرم باش می یام دنبالت.
و من زیر لب زمزمه کردم:خداحافظ.
بعد از رفتن سامان نفس عمیقی کشیدم و بخار دهانم را که در آن هوای سرد درست مثل دود سفید سیگار بیرون فرستادم آسمان شب صاف بود و ستاره هایش دلشاد.مسیر دور شدن سامان را با نگاه دنبال کردم آیا من هم می توانستم ذره ای مثل ستاره های آسمان آن شهر از شادی بدرخشم؟ای کاش می توانستم.