فصل 5-1
اشتیاق به چشم هایم نگاه نمی کرد اما از لحن صدایش پیدا بود که از صحبت های من متأثر
شده با تأسف سرش را تکان داد و گفت:واقعاً اتفاق غم انگیزی بوده.
بعد مکث کوتاهی کرد و گفت:یعنی تو الان تنها زندگی می کنی؟
سرم را به نشانه منفی تکان دادم و گفتم:نه من با کاترین زندگی می کنم حالا خوانواده من
فقط اونه.خیلی دوستش دارم چون می دونم که اون هم غیر از من کسی را نداره.
_اون فامیلته؟
لبخند کمرنگی به لب زدم و گفتم:نه فامیلم نیست اما زن خیلی مهربانیه از وقتی بچه بودم
در کنارم بوده.
_خوب خانواده پدرت چی؟تو آمریکا قوم و خویش دیگه ای نداری؟
در جوابش سری تکان دارم و گفتم:پدرم یک عموی خیلی خیلی پیر داره که در فیلادلفیا
زندگی می کنه وقتی که مادر زنده بود گاهی به دیدن اون می رفتیم.
اشتیاق چینی به پیشانی انداخت و با لحن عالمانه ای گفت:خوب دلیل اصرار پدرت برای
رفتن تو به ایران کاملاً مشخصه رز.اون می خواسته که تو پیش خانواده ات باشی.
پوزخند تلخی به لب زدم و در حالی که سرم را با تأسف تکان می دادم گفتم:اون ها دختر
خودشون را از جمع خانواده طرد کردند پس چه تضمینی وجود داره که من را بپذیرن پدر حتی
یکبار هم در طول زندگی اش با من در مورد ایران و خانواده مادری ام صحبت نکرد اما
حالا با وجودی که خودش می دونه چه برخوردی ممکنه در انتظارم باشه از من می خواد
که برم ایران.این یعنی چی؟من نمی تونم بفهمم.
لحن کلامم به قدری عصبی و مضظرب بود که اشتیاق را به واکنش واداشت او مهربانانه دستش
را به روی دست من گذاشت.در نگاهش ترحم بود یا محبت برای من فرقی نمی کرد چرا
که من به شدت احساس بی پناهی می کردم.می ترسیدم و این ترس به شکل بی رحمانه ای قدرت
تشخیص را از من گرفته بود لب هایم را به روی هم فشردم تا مانع ریزش اشک هایم شوم خیلی
مسخره بود اگر دوباره گریه می کردم شبیه یک دختر بچه فین فینوی بی نوا شده بودم شبیه همان
نقاشی که کارگردان تئأتر دبیرستان برایم در نظر گرفته بود او هم مثل اکثر دوستان همکلاسی ام
عقیده داشت که من کمی بیشتر از حد معمول احساساتی هستم اما مادر همیشه می گفت:خوشحالم
که تو مثل ایرانی ها هستی.همه اون ها خوش قلب و پراحساسن.
و بعد من با خودم می گفتم:خیلی دلم می خواد حرفتو باور کنم مامی اما مطمئنم که این طور
نیست یا حداقل خانواده بی رحم تو جزء اون دسته نیستند.
صدای اشتیاق را شنیدم که می گفت:نگران نباش رز.در مورد اون ها هیچ چیز نمی دونی
شاید به اون بدی که تو فکر می کنی نباشن.
نگاهش کردم نگران به نظر می رسید آیا او هم بیشتر از حد معمول احساساتی نبود.
_اگه بودن چی؟
اشتیاق تمام سعی خودش را کرد تا به من قوت قلب بدهد.اما نوع نگاه و لحن کلام خودش هم
نا مطمئن به نظر می رسید:اون موقع برمی گردی به کشور خودت نگران نباش رز تو چیزی
رو از دست نمی دی به علاوه این طوری از اینکه آخرین خواسته پدرت رو انجام دادی وجدانت
راحته.
حضور اشکان را کاملاً از یاد برده بودم اما آنچه او گفت نشان می داد که تمام صحبت های
ما را شنیده.
_به نظر من حق با اشتیاقه شما نباید تا این حد نگران باشین شما نسبت به خانواده مادری تون
بدبین هستین و همین مسئله خود به خود آرامشتون رو به هم می ریزه و اعتماد به نفستون رو
پائین می یاره بیاین به بدترین احتمال فکر کنیم اون ها ممکنه شما رو نپذیرن.خوب؟چه اتفاقی
می افته؟اون طور که من از صحبت های شما فهمیدم باید بگم که هیچی.ظاهراً شما هیچ
احتیاجی به اون ها ندارین و فقط به خاطر خواست پدرتون که به دیدن اون ها می رین.اگه
فرض رو بذاریم که طبق پیش بینی شما اون ها برخورد خوبی با این مسئله نداشته باشن
به نظر من همون طور که اشتیاق هم گفت شما چیزی از دست ندادین ایران یکی از زیباترین
کشورهای جهانه.می تونید از فرصت پیش اومده به خوبی استفاده کنید بعد با یه آلبوم پر از
عکس ها به کشور خودتون برگردید البته در تمام طول مدتی که در کشور ما مهمانید می تونید
روی دوستی صمیمانه من و اشتیاق حساب کنید.
اشتیاق شادمانه لبخند زد و سرش را به نشانه تأیید حرف های برادرش تکان داد بعد اشکان با
عجله چیزی را روی برگه نوشت و در حالی که آن را به سمت من می گرفت ادامه داد:
این آدرس و شماره تلفن ما در تهرانه.تحت هر شرایطی دیدن دوباره شما خوشحالمون
می کنه.
اشتیاق با عجله برگه را از دست اشکان گرفت و آن را لابه لای انگشتان من چپاند.
_این که دیگه فکر کردن نداره تو بهشتم آدم یه آشنا داشته باشه بد نیست من واشکان چند
سال آمریکا بودیم بالاخره هرچی باشه زبون همدیگه رو بهتر می فهمیم هر وقت دلت تنگ شد
برامون زنگ بزن.
نگاهم را از روی برگه ای که لای انگشتانم مچاله شده بود تا صورت زیبای اشتیاق بالا
کشیدم.
او به رویم لبخند زد و من احساس کردم که دیگر به اندازه لحظاتی قبل تنها نیستم
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)