زير لب زمزمه کرد:من واقعاً متأسفم.
سرم را تکان دادم و بي اختيار آه کشيدم نگاه اشتياق متوجه من بود بنابراين بار ديگر
لب هايم را با زبان خيس کردم و گفتم:تقريباً دو هفته پيش پدرم را هم از دست دادم.
پاپا بيماري قلبي داشت من از موضوع بيماري اش چيزي نمي دونستم اون بعد از مرگ
مامان حسابي غصه دار بود.اون از من خواست که بيام ايران وقتي دليلش را پرسيدم
بهم گفت فقط برو ايران و خانواده مادرت را پيدا کن هيچ وقت حس خوبي نسبت به ايران
نداشتم غصه خوردن مادرم را ديده بودم اون يک عکس از خانواده اش داشت شب هاي
زيادي اونو ديده بودم که با اون عکس حرف مي زد اشک هاي اون من را غصه دار مي کرد
وقتي پاپا بهم گفت که بايد بيام ايران گيج شدم من دلم نمي خواست اين کار را بکنم اما
اونچه که پدر از من مي خواست تقريباً شبيه يک دستور بود اون در جواب سؤال من که
پرسيدم چرا بايد برخلاف ميلم تنهايي به اين سفر برم فقط سکوت کرد و من هر چقدر فکر
کردم به هيچ نتيجه اي نرسيدم.اشتياق وقتي سکوت من را ديد با لحن متفکري گفت:رز
تو خواهر يا برادر هم داري؟
سرم را به نشانه منفي تکان دادم و گفتم:زماني که اون اتفاق براي مادرم افتاد اون بچه
دومش را حامله بود متأسفانه من مادر و خواهر کوچکترم را با هم از دست دادم