به زحمت لب هايم را تکان دادم و گفتم:مشکلي پيش اومده؟
او با اطمينان خاطر سرش را تکان دادو گفت:نه نه.فقط خواستم اطلاع بدم که وارد
مرز ايران شديم از اينجا به بعد لازمه که شما حجاب داشته باشين.
هنوز سر در گم بودم که لبخند ديگري به رويم پاشيد و آرام آرام از من دور شد نگاهي
به اطرافم انداختم ظاهر خيلي از مسافران عوض شده بود گويا اين تذکر را قبلاً به آنها
هم داده بودند نگاهي به سمت مسافران بغل دستي ام انداختم اشکان خوابيده بود اما اشتياق
با حالتي پکر مشغول ورق زدن مجله زيردستش بود حالا شال روي موهاي او هم جلوتر
آمده بود متوجه نگاه خيره ام شد و خميازه اش را نيمه کاره جمع کرد تکاني به خودش
داد و گفت:خوش به حالت چقدر خوابيدي.ديگه راهي نمونده يکي دو ساعت ديگه تهرانيم.
نگاهي به روي صفحه ساعتم انداختم باورم نمي شد که اين همه وقت خوابيده باشم صداي
اشتياق را شنيدم که گفت:ديگه بايد به وقت اينجا تنظيم اش کني.اين اختلاف زماني،بيست
و چهار ساعت اول پدر آدمو در مياره ،حسابي سيستم خواب و خوراک آدمو مي ريزه به هم.
تهران که برسيم ساعت بايد حول وحوش ده شب باشه اون وقت با اين خوابي که تو کردي
فکر نمي کنم تا صبح ديگه خوابت ببره.
بعد نگاه دقيقي به صورتم انداخت و در حالي که به موهايم اشاره مي کرد ادامه داد:راستي
در مورد موهات نمي خواي کاري بکني؟
دستم بي اختيار به سمت موهايم کشيده شد به غير از من همه در هواپيما پوشش داشتند
نگاهم با نگاه همان مهماندار تلاقي کرد بي اختيار به سمت اشتياق برگشتم و با لحن دستپاچه اي
گفتم:چه کار بايد بکنم؟
اشتياق لحظه اي نگاهم کرد بعد لبخندي به لب زد و گفت:اينجا بايد موهاتو بپوشوني.
وقتي نگاه درمانده و مستأصل من را ديد خنده کوتاهي کرد و ادامه داد:مثل اينکه راستي
راستي در مورد ايران هيچي نمي دوني.خيلي خوب گوش کن ببين چي مي گم.اينجا يه
کشور اسلاميه و داشتن حجاب براي همه الزاميه حتي براي مسافراي خارجي.
نگاه گذرايي به اطرافم انداختم و گفتم:همه يعني فقط زن ها؟!
اشتياق از شنيدن حرف من به خنده افتاد و لحظاتي با صداي بلند خنديد اشکان از صداي
خنده او چشم هايش را باز کرد و با لحن خواب آلودي گفت:هناق.يه کم يواشتر.ديوار
صوتي مي شکنه مردم اون پايين از خواب مي پرن طفليا زهره ترک مي شن.
اشتياق ميان خنده اشاره اي به برادرش کرد و گفت:تصورشو بکن مردا بخوان روسري
بپوشن واي خدا چه تيکه هايي مي شن با اين دماغ هاي گنده گوشت کوبي...فکرشو
بکن اگه سبيلم داشته باشن که ديگه واويلا خدا همچين عجوزه اي رو نصيب هيچ کافر و
مسلموني نکنه.اشکان در جاي خود کمي جابه جا شد بار ديگر چشم هايش را بست و با
لحن سست و بي حالي زير لب جواب داد:الهي آمين.ديگه؟
اشتياق با شيطنت خنديد و گفت:ديگه اينکه خدا آخر و عاقبت همه ما رو به خير کنه.
اشکان باز زير لب جواب داد:بازم الهي آمين.حالا ديگه ولمون مي کني؟
اشتياق ميان خنده چشمکي به من زد و خطاب به اشکان ادامه داد:نه بازم هست.
اشکان دست هايش را به سينه زد داخل صندلي فرو رفت وگفت:جون مادرت بزار بخوابم
دعاي جوشن کبيرم اگه بود تا حالا تموم شده بود.
_آخه مي ترسم اين صداي نخراشيده خرناسه ات ديوار صوتي رو بشکنه مردم اون پايين
از خواب بپرن از ترس زابرا شن طفليا.
_خيلي خوب راديو پيام اگه نخوام بخوابم چي.امکانش هست که دست از سرم برداري؟
_سعي خودمو مي کنم اما قول صد درصد نمي دم.
بار ديگر به سمت من برگشت با ديدنم لبخندي به لب زد و گفت:هنوز که بي حجابي.
با حالتي درمانده نگاهش کردم و گفتم:چه کار بايد بکنم؟
_باز ميگه چي کار بايد بکنم.ببين عزيزم بايد روسري سرت کني مثل مال من ببين خيلي
هم سخت نيست کم کم بهش عادت مي کني.
سرم را تکان دادم و گفتم:ولي من که روسري ندارم.
_نداري ؟!... خوب پس بايد يه فکر ديگه بکنيم.ببينم شالي، کلاهي چيزي نداري؟
کلاه بافتني سفيدم داخل کيفم بود به اصرار کاترين آن را آنجا چپانده بودم در جواب سؤال
اشتياق سرم را به نشانه مثبت تکان دادم و گفتم:يک کلاه توي کيفم دارم.
اشتياق لبخندي به لب زد و گفت:خدا پدرشو بيامرزه.همون خوبه.همونو بزار سرت.
کلاه را از داخل کيفم در آوردم آن را روي سرم گذاشتم و تا روي گوش هايم پايين کشيدم.
_اين جوري خوبه؟
اشتياق نگاهي به من انداخت و گفت:اي واي چه بامزه شدي.
بعد در حالي که به توپک پُفي روي کلاهم اشاره مي کرد ادامه داد:منگوله شو نازي.
به نظر من که خانما با حجاب خوشگل ترن هر چند يه کم دست و پاگيره ولي خوبه من
قبولش دارم باز مکث کوتاهي کرد و ادامه داد:حالا کم کم بهش عادت مي کني،چند وقت
قراره ايران بموني؟ اين يکي از انبوه سؤالهايي بود که در ذهنم مي چرخند و من را دچار
استرس و اضطراب مي کرد پاپا گفته بود((برو))فقط همين.در جواب نگاه منتظر
اشتياق شانه اي بالا انداختم و گفتم:نمي دونم...يعني هنوز معلوم نيست بستگي به
شرايطم در اونجا داره.
_براي کار خاصي ميري تهران يا اينکه همين طوري.
اشتياق باز کنجکاوي اش گل کرده بود اما من هم بدم نمي آمد که کمي براي يک نفر صحبت
کنم شايد با اين کار اندکي از اضطراب درونم کاسته مي شد لب هايم را با زبان خيس
کردم و گفتم:قراره به ديدن خانواده مادرم برم.
اشتياق لبخندي به لب زد و گفت:پس مي خواي واسطه بشي آشتي شون بدي.
لبخند تلخي به لب زدم و گفتم:نه ديگه براي اينکار دير شده.
_نا اميد نباش ماهي رو هر وقت از آب بگيري تازه است.
با خودم فکر کردم شايد اين تنها آرزوي مادر بود اما حالا سال هاي زيادي مي شد که او
به همراه تمام آرزوهاي قلبي اش در زير خاکي به غير از خاک وطن اش خوابيده بود
مداليوم طلايي يادگار او را که در گردنم بود در مشت گرفتم و با لحن گرفته و محزون
گفتم:دوازده ساله بودم که مادرم را در يک سانحه رانندگي از دست دادم.
لبخند اشتياق به روي لب هايش ماسيد لحظه اي در سکوت نگاهم کرد بعد با لحن دلجويانه اي
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)